یادداشت های روزانه .
شنبه 07/09/1394
عصرهای جمعه خرند ! و برخی هفنه ها بیشتر از یک جمعه دارند .
از خانه بیرون می زنم .
اگر دلگیر نباشی ، سرمای عصر روز پاییزی ، دلچسب است .
نمی دانم می خواهم راه بروم ، یا قدم بزنم ؟! خودت که می دانی ، خیلی فرق است بین راه رفتن با قدم زدن . راه که می روی ، می خواهی به جایی برسی . به کاری ، به مقصدی ، به کسی . ولی قدم که می زنی ، نمی خواهی برسی ! می خواهی با کسی باشی . با حسی ، با خاطره ای ، با خودت شاید .
از خانه بیرون می زنم .
دنبال گوشه ای می گردم که بروم بنشینم و یک فنجان ... نه ! مسخره بازی را کنار بگذارم ! بروم یک لیوان چایی نبات دبش با یکی دو تا کلوچه محلی بخورم و بنشینم و چشم هایم را ببندم و خیره شوم به نقش ها و شکل ها و رنگ های معلق در پشت پلک چشم هایم . بعد ، چشمهایم را که باز کردم ، همانجا بنشینم و دنیای گذر کرده از پشت پلک چشم ها را بنویسم . دنیایی شگفت که برایم بی شروع است و بی پایان .
از خانه بیرون می زنم .
شاید بروم به یک چایخانه ی سنتی . شاید یک کافی شاپ . شاید یک دکه ، گوشه ی دنج یک پارک . شاید هم از کسی یک لیوان آبجوش و یک چایی کیسه ای و یک تکه نبات بگیرم و خودم در گوشه ای از اینهمه گوشه های تنهایی این شهر شلوغ بنشینم و شیرینی و داغی چای را با سرمای پاییزی و مور مور شدن بدن ، زیر نگاه آسمان ابری و بی باران ، در هم آمیزم .
از خانه بیرون می زنم .
پشت در خانه ، توی کوچه منتظرت می مانم . یک دقیقه . یک ساعت . یک عصر . یک غروب . اما نمی آیی !
نمی آیی ؟
نیستی ؟
شاید نیستی که بیایی ! پیش تر از این ، برای هر آمدنی ، برای هر رفتنی ، برای هر قدم زدنی ، حتا ثانیه ای منتظرم نمی گذاشتی . حالا اما نمی آیی و من کم کم گمان می کنم که نیستی . شاید هم نمی خواهی که باشی . و نمی خواهم فکر کنم که نمی توانی باشی ! اما به هر حال ، نمی آیی و نیستی .
عصر و پاییز و سرما را درون کوچه می گذارم و بر می گردم به خانه .
یکراست و بی مقدمه می روم سراغ آینه ی دیواری . هر چه نگاه می کنم نمی بینمت . نه ! واقعا دیر زمانی است که نیستی رفیق و من نیز از خانه بیرون نمی روم !!
باقی بقایتان .
مجید شمسی پور
حس های آشنا
برخی هفته ها سراسر جمعه هایی دلگیرند.. بعضی روزها سراسر غروب جمعه اند.
چه متن پر حس و خوبی... دلم میخواد هنوز قدم بزنم... دلم نمیخواد منتظرش بشم و نیاد... دلم میخواد تمام غروب های جمعه رو قدم بزنم...
چقدر خوب و به موقع..
من انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را به یاد دارم
که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم؛
ما نه آواره بودیم ، نه غریب اما،
این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
میگفتند از کودکی به ما که زمان باز نمیگردد،
اما نمیدانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز میگشتند!
احمدرضا احمدى
فوق العاده بود،
خیلی خوشم اومد،.
جمعه های خاکستری مرا با انبوه اندوه او آوار میکند و من به دنبال معجزه ام تا کمی بیشتر زیر خاک نفس بکشم...
تو نیستی و دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران.... وقتی هوا هوای تو نیست....
خیلی فرق هست بین راه رفتن و قدم زدن، قدم که میزنی نمی حواهی برسی، میخواهی با کسی باشی با حسی با حاطره ای با خودت شاید.
عالی بود، کلا قدم زدن حس خیلی خوبیه، یه اعصاب داغونو آروم میکنه
بعضی رفتن ها رو هیچ وقت نمیشه باور کرد.
عالی بود
...هست...فقط کمی خسته ست !
یه کم فرصت.....