هفتگ
هفتگ

هفتگ

فوتبالبین ها/ بوی ترشی، عطر فلفل، عطر سیر

از شرکت زود اومدم و دراز کشیدم روی تخت... خسته ام اما از زور خستگی خوابم نمیبره... هی از این دنده به اون دنده میشم. هی اتفاق های امروز رو مرور میکنم و بعد چشمهام رو روی هم فشار میدم. نخیر... از خواب خبری نیست. از اتاق که بیرون میام صدای آرش پیرزاده رو توی راه پله ها میشنوم.
_ تیم ما قهرمان میشه،خدا میدونه که حقشه... عباس چیپس داری یا بیارم؟ و صدای عباس که میگه: نه هست، بابک داری میای مجید رو هم صدا کن، الان شروع میشه.
 بابک در حال کری خوندنه و میگه خوبه تیمتونم دفعه قبل باخته و بازم انقدر امید دارین... و از همونجا داد میزنه: مجید اومدی؟
 صدای بهم خوردن در و همزمان آقای شمسی پور که میگه اومدم اومدم...
  چه شور و شوقی... در آپارتمان رو باز میکنم و با خنده میگم: چه خبره؟! میخواین یه سینما خانواده بذاریم توی حیاط همچین با دل استراحت فوتبال تماشا کنین؟ والا صداتون تا هفتا خونه اونطرف تر هم رفت. بابک پشت شوخی من رو میگیره و میگه نه تو حیاط هوا سرده، میچاییم! جوری چ میچاییم رو تلفظ میکنه که انگار همین الان سینما خانواده رو نصب کردیم و کنترلش رو دادیم دستشون و یکی یه ظرف تخمه هم جلوشونه! همه میخندیم. اونا میرن پی فوتبال دیدن و من برمیگردم تو خونه. چند تا بستنی با طعم های جدید گرفتم، میذارمشون تو بشقاب و میرم پایین که با مهربان بخوریم. دلم میخواد هم از خجالتش برای سیب زمینی های جمعه دربیام و هم اینکه ما هم یه دور همی کوچولوی زنانه راه بندازیم. در رو که باز میکنه عطر خوش سبزی های معطر میپیچه توی مشامم. میگم داری چکار میکنی؟؟ میگه خودت بیا ببین چه خبررررره. وای خدای من... چقدر رنگ... میگه "دارم ترشی میندازم. این فلفل ها رو میبینی؟ برای باغچه خودمونه. خودم کاشتم... یا این سبزی ها... ببین چه خوشرنگ و خوش عطره..."، راست میگه انگار فرق دارن با سبزی های سبزی فروشی... تا میام چیزی بگم پیش دستی میکنه و میگه جا که افتاد یه شیشه برات میارم... ذوق میکنم، میگم کدبانو کمک نمیخوای؟ میگه نه آخراشه. بستنی میخوریم و حرف میزنیم، شیشه ها رو جا به جا میکنیم و حرف میزنیم، آشپزخونه رو جمع میکنیم و حرف میزنیم... من از کارم میگم، اون از کارش میگه... من از حالم میگم، اون از حالش میگه... حرفهامون تمومی نداره اما هم مهربان کار داره هم من... ازش خداحافظی میکنم و میام بالا. از طبقه سوم که رد میشم صدای آقایون میاد... "د پاس بده لعنتی، پاس... اه! _گلم میشد آفساید بود! _ آفساید نبود.حالا نود نشون میده دیگه..."
کلید رو میچرخونم و میام داخل، حال و هوام به کلی فرق کرده. دیگه خسته و کسل نیستم. کلی حرف زدم، کلی خندیدم، کلی انرژی دویده توی رگهام، کلی رنگ های خوب دیدم و رایحه های خوش تنفس کردم.
یه استاد دارم که میگه آدمها میل به افسردگی و غمگین بودن توشون قوی تر از شاد بودنه. دلیلش ساده است، چون افسردگی سر خوردن به سمت پایینه و شاد و پر انرژی بودن مثل بالا اومدنه؛ واضحه که پایین رفتن بر خلاف بالا اومدن احتیاجی به انرژی سوزوندن و تلاش نداره...
 
_گگگگگگگگگل، اینهههههههه...

برگ دوم/ یازدهم آذرماه نود و چهار

نظرات 12 + ارسال نظر
خورشید چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 21:17

بعد 13 ساعت یکریز بارون.. ساعت 9 شب از مدرسه بیای.. ببینی دلی نوشته..

حالم خوب شد

خسته نباشی خورشید جانم

نینا چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 21:36

چه همسایه های شلوغی
اقایون همینجوری پر صدا هسستن
حالا فوتبالم باشه که....
رنگ رنگ پاییز تو خونه مهربان

ساختمونمون بانشاطه

نیمه جدی چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 22:18

امیدوارم همیشه بالا باشی اسم قشنگ جان:))

قربون شما برم من

زهرا.ش چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 22:47 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

F.R.I.E.N.D.S

سمیرا چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 23:11

مطمئنی یه شیشه بهت میده؟؟؟بعید میدونم :-)))))

بله مطمئنم

بشرا پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 01:35 http://biparvaa.blogsky.com

وااای دل آرااام بعد از یک سفر چند روزه اومدم اینجا و دیدم ساکن هفتگ شدی کلی ذوق کردم. خیلی عاالیه.
همیشه شاد و پر انرژی باشی.

خوش برگشتی عزیزم
جات خالی بود

بابک اسحاقی پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 02:11

من چقد خوشحالم همسایه شمام . چقد چسبید دلی . مرسی

من بیشتر
قربانت مرسی از لطفت

مجید . چارو پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 06:58

سلام .
ممنون همسایه ... البته اون گل رو استقلال زد دیگه ...

سلام
شما داشتین فوتبال میدیدین من فقط صداتون رو میشنیدم

Ordi پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 08:11 http://tanhaeeeii.blogfa.com

دلی چه خوبه این آپارتمان
چه خوبه این مدلی آپارتمان نشین بودن

خوبی از خودته

سهیلا پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 19:05 http://rooz-2020.blogsky.com/

چه دلنشین بود.مخصوصا جمله ی آخر

سمیرا پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 22:42

یاد همسایه های قبلیمون در آپارتمان سابقمون افتادم
چه جمعی داشتیم گرمه گرم
از وقتی که جدا شدیم از هم دیگه اون مدلی همسایه نشینی ندیم
الان که اینو خوندم رفتم به 15 سال قبل
خوب بود دل آرامم

آره چه خوش میگذشت... همه میگفتن سریال زیر اسمان شهر رو که میبینن یاد آپارتمان ما میوفتن... همسایه هایی که در عالم واقعیت همونقدر با هم رفت و امد داشتن و خوش بودن...

شمسی خانم شنبه 14 آذر 1394 ساعت 13:54

میگم دلی خوبه با این همه درس و مشق و کار وقت میکنی هفته ای هم یه بار بیای اینجا!!!! کلک صبحونه رو پیچوندی که بیای اینجا؟؟ بعد ادای بچه درس خون ها رو برای ما درآوردی!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد