هفتگ
هفتگ

هفتگ

ملا محمود

بابا خیلی خیلی روی باغ حساس بود . هنوز هم هست . توی این سی سال اگر اغراق نکرده باشم سی تا باغبان عوض کرده ایم . خیلی هایشان را اصلا یادم نیست . از بعضی هایشان خاطرات خیلی کمرنگی برایم مانده است . اما تنها باغبانی که همیشه و خوب در ذهن و خاطرم مانده ملا محمود است . ملا محمود با همه باغبان ها فرق داشت . دو تا فرق اساسی . اول اینکه بین تمام باغبان های این همه سال تنها کسی بود که توانست رضایت بابا را جلب کند و با تمام سختگیری های پدرم نزدیک به سه سال باغبانی ما بود و دوم اینکه تنها باغبانی بود که خودش رفت نه اینکه پدرم اخراج و بیکارش کند .

هفت ساله بودم . سال 64 یا 65 چون خاطرم نیست کلاس اول بودم یا دوم . تابستان های آن سالها ما عملا بیشتر بالای درخت زندگی می کردیم تا روی زمین . عشقمان باغ بود . سوراخ و سمبه ای نبود که کشفش نکرده باشیم . نشانی تک تک مورچه های توی خاک  و دانه به دانه لانه های کلاغ ها ی روی درخت ها را از بر بودیم . امتحانات ثلث سوم را به عشق باغ تمام می کردیم . به عشق توت و گردو و قطره طلا و زردآلو. به عشق صبح های روشن و شب های وهم آلود باغ . اصولا باغ با همان دو اتاق کوچک و بی وسیله اش  تمام سه ماه تابستان خانه ما بود و پایان شهریور که پایان عشق بازی ما با درختها بود و صد البته شروع درس و مدرسه ، عذاب و آور و تلخ می شد .

در یکی از همان روزهای تابستان هفت سالگی   وقتی صدای درزدن آمد و من با عجله در آهنی زنگ زده باغ را باز کردم برای اولین بار ملا محمود را دیدم .

ریش بلند و سیاهش و ابروهای پر پشت و چشمهای درشت و دستار سفیدی که بر سر داشت برای مردی بلند قامت و چهارشانه هیبتی عجیب می ساخت که مرا حسابی ترساند . سلام و علیکم ...

من فرار کردم و فقط وقتی دوباره پدر جلوی در ایستاد جرات دوباره چشم دوختن در چشمهای ملا محمود را در خودم یافتم .

آقای مهندس ! نگهبان نمی خواهید ؟

پدرم گفت : نگبان نه ولی باغبان چرا .

باغبان قبلی مان را درست دو روز قبل اخراج کرده بودیم . بابا خیلی روی درختها حساس بود و او دلش برای باغ نمی سوخت یا شایدهم بلد نبود باغبانی را.

ملا محمود گفت : من باغبان شما .

پدرم گفت : روزی چند مزد می گیری ؟

گفت : هیچ . فقط یک جای خواب به من و پسر عمویم بدهید . همین ...

بابا در کمال نا امیدی یک فرصت یک هفته ای به ملا محمود داد . دلش به او قرص نبود . آنها که حقوق می گرفتند دلشان به حال باغ نمی سوخت چه برسد به این باغبان بی مزد و مواجب . اما به دو دلیل پذیرفت . ملا محمود جذبه ای داشت که آدم ها را ندیده و نشناخته قانع می کرد . دلیل دوم اینکه می خواستیم برویم شمال و باغ تنها بود و پدر نگران میوه ها . پیش خودش دو دو تا چهارتایی کرد که توی یک هفته آب از آب تکان نمی خورد . چیزی برای دزدی نداشتیم اما آبیاری درختها را باید به کسی می سپرد .

وقتی بعد از یک هفته برگشتیم حیرت و تعجب بابا دیدنی بود .

ملا محمود و پسر عمویش دست تنها تمام باغ را با بیل شخم زده بودند انگاری که تراکتور به زمین آمده باشد . تمام علف های هرز را کنده و کپه کرده بودند . کرت ها چنان منظم و صاف بودند که گویی با خط کش درستشان کرده باشند . همه چیز منظم و مرتب شده بود . پدر که در تمام این سالها دنبال چنین باغبانی می گشت گفت ملا محمود هرچقدر بخواهد به او مزد خواهد داد ولی ملا نپذیرفت . فقط اجازه گرفت جمعه برای برادران افغانش کلاس قرآن بگذارد و پدر هم پذیرفت .

یادم هست سرک کشیدن های توی کلاس ملا محمود را . وقتی شاگردهایش قرآن می خواندند و ملا محمود ایرادهایشان را می گفت . مثل یک معلم مثل یک استاد کار بلد .

یادم هست ظهرهایی را که بابا می خوابید و من و ملامحمود توی باغ راه می رفتیم . اسم درخت ها را یادم می داد .طرز کاشتنشان . طرز پیوند زدنشان . اسم آفت هایی که هر درخت می گرفت و راه حل از بین بردنشان . داستان سحر انگیز تبدیل شدن دانه ها به درخت های سر به فلک کشیده را .  اسم پرنده هایی که صدای آوازشان می آمد و برایم از قرآن شاهد می آورد که اینها دارند خدا را شکر می کنند . یادم هست وقتی باد توی درخت ها می پیچید ملا محمود می گفت : پسر آقا ! گوش کن . می شنوی صدای باد لای برگهای درخت را ؟ این برگها دارند ذکر می گویند . صدای ذکر گفتنشان را می شنوی ؟ و بعد چشمهایش را می بست و به خلسه ای شیرین فرو می رفت و لبخند می زد . وقتی سنگ می انداختم صدایم می کرد و می گفت : تو حق نداری مخلوق خدا را آزار کنی . این درخت ها این گلها این برگها این پرنده ها این مورچه ها حتی این سنگ و خاک روح دارند و آفریده خداوند هستند . تو حق نداری هیچ موجودی را از خود برنجانی و اذیت کنی .

ملا محمود انسان عجیبی بود . اینها را حالا بهتر می فهمم تا آن موقع . اگر یک تکه سنگ به او می دادی سنگ را به حرف وا می داشت . یادم هست یک بچه کلاغ را که از لانه افتاده بود غذا داد و بزرگ کرد . تا به حال شنیده اید کلاغ حرف بزند ؟ ملا محمود به کلاغ حرف زدن یاد داده بود . کلاغ ملا محمود بسم الله الرحمن الرحیم می گفت . باور می کنید ؟ من که برای هرکدام از همکلاسی هایم گفتم مسخره ام کردند .

کنارش حس آرامش داشتی  . ملا محمود انگار با خودش هاله ای از نور و آرامش حمل می کرد . هاله ای که اگر کنارش می ایستادی می توانستی گرمایش را حس کنی .

سه سال  باغبان ما بود . سه سالی که هیچ وقت تکرار نشدند . انقدر که باغمان رونق داشت و میوه بار آورد . میوه هایی که بعد از اینهمه سال هنوز مزه اش زیر زبانم هست . پاییز سومین سال اما یکروز ملا محمود را جلوی در خانه دیدم . اولین باری بود که خارج از باغ دیدارش می کردم . دستار بر سر نداشت و لباسی شبیه ایرانی ها تن کرده بود . برای خداحافظی آمده بود . پدرم هرچه کرد نتوانست او را از رفتن منصرف کند . چرا که ملا محمود هرگز کارگر و مزدبگیر ما نبود و چیزی هم برای ماندن وسوسه اش نمی کرد . چیزی یا دلیلی برای ماندنش داشت که ان چیز و دلیل تمام شده بود باید بر می گشت . رفتنش مصادف شده بود با رفتن شوروی از افغانستان و منطقی به نظر می رسید که با پایان جنگ و برقراری صلح و آرامش او هم به کشورش بازگردد .


بعد از سی سال وقتی یک شب توی اخبار ، تصویر ملا محمود را دیدم بهت زده بودم . گوینده گفت : تنها عکسی است که از دیده شده . عکسی برای سالها قبل و به همین خاطر شناختمش . باور نکردنی بود که باغبان مهربان و بی آزار ما یکی از سرکردگان طالبان شده باشد . مرد خطرناکی که وزارت دفاع آمریکا برای سرش جایزه تعیین کرده است . بابا بیشتر از من حیرت کرده بود . چرا که هرطور حساب می کردیم نمی توانستیم درک کنیم چطور مردی با آن همه عطوفت که دلش نمی آمد سنگی به درختی بخورد . مردی که دلش نمی آمد جوجه ی از لانه در مانده ای را تنها رها کند . مردی که صدای نجوا و نیایش برگ درختان را در باد می شنید آنقدر سنگدل و بیرحم شده باشد که انسانی را فقط به این خاطر که دینش با او یکی نیست جلوی دوربین های تلوزیونی سر ببرد و یا توی سر دختری  به جرم رفتن به مدرسه گلوله خالی کند .



+  این داستان واقعی نبود ...

++  آقای پیرزاده بزرگ ، پدر بزرگواردوست نازنینم آرش ، در بستر بیماری هستند . لطفا برای شفای ایشان و بهبودی احوالشان دعا بفرمایید ...




نظرات 15 + ارسال نظر
الهام یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 22:15 http://divaretanhai.blogsky.com

داستان فوق العاده ای بود، راستش اولاش فکر میکردم داستان زندگی واقعیه، اما چند خط مونده به آخر فهمیدم باز از هنر نوشتن شما گول خوردم و زاده فکر خلاقتونه.

خدا به پدر جناب پیرزاده سلامتی بده.

مهدی یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 23:16 http://audiology.blogfa.com

سلام. خیلی خوب نوشتید. شاید دور از واقعیت نباشه. تو تیراندازی پارسال فرانسه انتشارات شارلی اتفاقا یکی از حمله کننده گان به گفته اهالی محل زندگیش فردی بسیار آرام و مهربان بوده. واقعا غریب است و عجیب

خورشید دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 00:03

کاش پاراگراف آخر نبود و دوست داشتنی می موند..


+ بابا بزرگ هانا خوب شه خدا جون..

دل آرام دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 00:40 http://delaramam.blogsky.com

داستان جذابی بود.مخصوصا آخرش که معلوم شد از سران طالبانه.البته چه حیف... کاش همونجور خاص میموند... قدر خودش رو ندونست...
میدونم داستان بود ولی توش گیر کردم...
ایشالا جناب پیرزاده بزرگ هرچه سریعتر بهبود پیدا کنن... الهی آمین

سیمین دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 07:56 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
جالب بود ولی هضم آخرش سخت بود.
خدا جناب پیرزاده رو شفا بده ان شاءالله

محبوب دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 09:59

چه خوب که واقعی نبود... اما قلم روان شما ستودنی است

آرزوی سلامتی برای بابای آرش دارم با همه وجود

هدیه دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 09:59

جالب بود ....مرسی

رضوان سادات دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 11:24 http://zs5664.blogsky.com/

عه بابک خان!!! دوساعت خوندیم خب چرا نباید واقعی باشه آخه!!!
البته خدا رو شکر که قسمت آخرش واقعی نبود اما یه جاهاییش خیلی شیرین بود

برادر شما چذا نویسنده نشدی؟؟؟

ان شاء الله بزودی حالشون خوب میشه

زینب دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 19:24

آقا یاد بادبادک باز خالد حسینی افتادم...چققد خوب نوشتین!

انشالله شفای عاجل همه مریض ها بالاخص جناب پیرزاده بزرگ

سهیلا سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 07:01 http://nanehadi.blogsky.com

انشالا حال بیمار زود خوب شه.واقعا چی میشه که اینجوری میشه.شاید این هم از ظرفیت بالای انسانه برای فرشته و شیطان شدن.

پری سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 12:04

داستان قشنگی بود و ساختار خوبی داشت، ولی به نظرم یه جاهاییش خیلی زیاده روی داشت و با خوم گفتم اووف بازم از این حرفا، مثلا وقتی کلاغه گفت بسم الله،
ولی در کل داستانو دست داشتم ، مرسی که می نویسید ،
ایشالا حال آقای پیرزاده زودتر خوب بشه، و همچنین حال مادر بزرگ منم زودتر خوب شه.

مونا چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 08:21

واقعی نبود و من این که یک چیز اینقدر غیرواقعی رو دستمایه نوشتن قرار دادید رو دوست نداشتم
روی چه حسابی؟

رها آفرینش چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 12:12 http://rahadargandomzar.blogsky.com

واقعا قشنگ بود،توصیفهاتون حرف ندارن...مرسی

هلال دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 00:25

ملامحمود واقعی نبود، ملا عمر که بود!

ح ط پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 20:41

در حدی نیستیم که بگیم "قلم قابلی دارید"
اما میگیم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد