هفتگ
هفتگ

هفتگ

کاش شماره ماشینش را برداشته بودم

من بودم و مانی و مامان و خاله مریم و پسر9 ساله اش پارسا .

داشتیم از بهشت زهرا بر می گشتیم . مراسم سالگرد پدر دامادم .

خیلی سرعت نداشتم . نهایتا هشتادتا ...

خیابان اصلی بود و من از منتها الیه سمت راست می راندم و درست نرسیده به رمپ ورودی به یک جاده ، یک پژوی نوک مدادی در همان حالی که هم مسیر ما می رفت تصمیمش عوض شد و پیچید توی رمپ . ترمز روی ترمز . مامان گفت یا ابالفضل . خاله جیغ کشید . مانی که صندلی عقب ایستاده بود افتاد و گریه کرد . ترمز را انقدر محکم فشار دادم که چوب شد زیر پایم . هرچقدر فرمان جا داشت کشیدم سمت گارد ریل و بالاخره مو به موی سپر عقب پژوی نوک مدادی و با فاصله کمی از گارد ریل ایستادم و دستم را گذاشتم روی بوق .

راننده همانطور یله و بی خیال دستی به نشانه معذرت بلند کرد و گاز داد و رفت .

مامان و خاله شروع کردند به فحش دادن به راننده ومانی از ترس جیغ می زد . صدایش رفت توی مخم . خون دوید جلوی چشمم . درست از فروردین سال 72 که چهارده ساله بودم و روز عروسی همین خاله مریم با سه تا از بچه های فامیل دورمان دعوا کردم و کتک خوردم تا همین امروز حتی یکبار با کسی دست به یقه نشده بودم . شاید همان کتکی که آنروز از آن سه نفر خوردم دلیلش بوده که توی این 22 سال تمام بحث و جدل هایم با دیگران ختم به درگیری فیزیکی نشده . شاید اگر آنروز به جای کتک خوردن از آن سه نفر کتکشان زده بودم و مزه پیروزی زیر دندانم رفته بود حالا انقدر چنته دعواهای مردانه ام خالی نبود و روی صورتم جای خط و خوطی داشتم یا دماغ شکسته ای برایم یادگار مانده بود . القصه از چهارده سالگی تا همین امروز گفتمان را بهتر از درگیری فیزیکی دیده بودم و الحق هم هیچ وقت کارم به دعوا نکشید . اما امروز وقتی مانی گریه کرد دیوانه شدم . هرچه مادر قسمم می داد نمی شنیدم . هرچه خاله روح بابا را قسم می خورد کر شده بودم .

دنده های ماشین  یکی یکی چاق می شدند و کیلومتر شمار می رفت به سمت اعداد بالای صد و بیست . چند دقیقه بیشتر طول نکشید ویراژ دادن دیوانه وار لای ماشین ها و رسیدن به پژوی نوک مدادی و حرکت دست و کشیدن ماشین جلویش طوری که نتواند حرکت کند . صدای التماس های خاله و مامان را نمی شنیدم . فقط صدای گریه مانی توی مخم بود . نفهمیدم کی در را باز کردم و چطور به سمت پژوی نوک مدادی دویدم . به خودم که آمدم یقه مرد توی دستم بود و داشت فریاد می زد که جون بچه ات ببخش . یعنی اگر هر جمله دیگری گفته بودشاید الان منتظر سند بودم برای بیرون آمدن از پاسگاه . گفتم : حواست کجاست ؟ گفتن که نه نعره کشیدم . گفت : به خدا این بچه حواسم را پرت کرد . تازه متوجه شدم یک پسر بچه هم کنار راننده نشسته است و دارد گریه می کند . گفت : به خدا من بلد نیستم اینجا رو . به خدا من چشمم ضعیفه . تابلو رو ندیدم .  بینوا هنگ کرده بود . داشت همینطور بهانه می آورد . گفتم : خب عینک بزن مرد حسابی . دست کرد توی داشبورد و سه تا قاب عینک درآورد و گفت : بیا بابا عینک دارم .  گفتم : الان ببخشید تو به چه درد من می خورد ؟ اگر زده بودم به تو این بچه ها له شده بودند که . و به مانی و پارسا و بچه خودش اشاره کردم .  گفت : آقا من غلط کردم بیا منو بزن .

آتشم فرو نشست . مرد عذرخواهی کرد . با هم دست دادیم . نشست توی ماشین و آرام خداحافظی کرد و رفت .

توی ماشین مامان و خاله نصیحتم می کردند . یادم افتاد همین چند ساعت قبل چه نطق قرایی برای پارسا کرده بودم . توی مغازه از جیبش یک چاقوی کوچک درآورده بود و اصرار داشت بگوید برای گردو توی جیبش گذاشته و من گفته بودم خیلی ها به خاطر همین گردو حالا پشت میله های زندان هستند . گفته بودم که خیلی هایی که تا آخر عمرشان زندانی می شوند یا سرشان می رود بالای دار آدم های لات و شروری نبوده اند و فقط یک لحظه کنترلشان را از دست داده اند . 


تمام مدت امروز چهره مرد جلوی چشمم بود وقتی یقه اش را می چلاندم و داشت تقلا می کرد . بچه اش که ترسیده بود . مانی که گریه می کرد . خاله که روح بابا را قسم خورده بود و مامان که التماسم می کرد . این تصاویر و صداها توی سرم می چرخید و من مدام شرمنده تر می شدم . من . من مدعی . من تحصیلکرده . من مخالف تندروی . من طرفدار اعتدال . من امشب خجالت زده ترین بابای دنیا هستم و آرزو می کنم مانی هیچ خاطره ای از امروز در خاطرش نمانده باشد .

اینها را نوشتم که یادم بماند . مثل یک رهجوی ترک اعتیاد که باید لغزش هایش را یک جایی بنویسد . دوست دارم بعدها برای مانی با افتخار بگویم : پسرم ! من از چهارده سالگی به بعد انقدر عاقل شدم که مشکلاتم را با مردم به جای مشت با زبان حل کنم ....


کاش من هم از راننده پژوی نوک مدادی معذرت خواهی کرده بودم .



نظرات 19 + ارسال نظر
رها یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 23:33

ممنون آقای اسحاقی.پستتون مثه یه تلنگر بود...باید خشمو ساکت کنم.
حاضرم قسم بخورم هیچ وقت هیچ کس از خشم و عصبانیت چیزی به دست نیاورده..

شمسی خانم دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 07:39

خدا رو شکر ختم به خیر شد. کاش همیشه به حساب های خودمون همینجوری برسیم

تیراژه دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 07:56

چه خوبه که مانی برای چهارده سالگی اش. برای شانزده سالگی و بیست سالگی و .. پدری صبور و آرام مثل تو دارد که میتواند به آرامشت و قدرتت تکیه کند برای یک عمر متمدنانه و جنتلمن زیستن. خدا رو شکر که به خیر گذشت.

دل آرام دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 09:08 http://delaramam.blogsky.com

چه لحظه سختی بوده... الهی شکر که کار بالا نگرفت... بچه ها همیشه فرشته نجاتن

افروز دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 09:13

خداروشکر که اتفاق بدی نیفتاد اونروز که باهات حرف زدم حس کردم مثل همیشه نیستی....مانی و نیما خیلی خوشبختن که پدری مثل تو دارن ....

جعفری نژاد دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 12:59

فکر کنم قوی ترین آدم های روی زمین همینایی هستن که بلدن خشمشون رو کنترل کنن. سخت ترین کار دنیاست به خدا، قبل از کار تو معدن حتی!

شیرین دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 14:43 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام
حتی خواندن این متن هم تنش آفرین و زشت بود! حس خیلی بدی داشت و ضمنا نارحت شدم از اینکه چرا هم شما و هم آن پدر دیگر، فرزندانتان را روی صندلی ایمنی مخصوص ماشین نمی گذارید؟ باید حتما قانون شود و جریمه داشته باشد تا به فکر سلامتی و ایمنی فرزندان باشیم؟
حادثه همیشه ممکن است پیش بیاید ...

تیراژه دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 17:50

و چقدر زشت تره که وقتی نویسنده ای شرح ماوقع و آنچه که از ضمیرش گذشته را صادقانه با مخاطبین به اشتراک میگذارد با چنین لحنی در کامنتی مواجه بشه ولو نکته ای منطقی و از سر دلسوزی در اون کامنت ذکر شده باشه. +چون این صفحه و کامنتها عمومی است این حق رو برای خودم محفوظ میدونم که راجع به کامنتها هم اظهار نظر داشته باشم.

پریسا دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 18:02 http://parisabz.blogsky.com

پست جالبی بود و من رو یاد این انداخت که از وقتی رانندگی میکنم تو رفتار و کلامم بی ملاحظه شدم، یعنی به نظرم تسلط بر خود در حین رانندگی(بخصوص تو شیراز ما) واقعا دشوارتر از سایر مواقع هست. پس زیاد خرده نگیرید قربان!

امید سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 01:51 http://janeghazal.persianblog.ir/

جالبه همون روز، برگشتنی یه پراید پر زن و بچه همینجوری پیچید جلوی ما. مصطفی با بدبختی جمعش کرد وگرنه سه چهار نفر تلفات داده بود.
جالب تر اینکه خیلی ساده یه دست بلند کرد و رفت...

سهیلا سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 10:55 http://nanehadi.blogsky.com/

به نظر من مشکل این بود که طرف مقابل به موقع عذر خواهی نکرد.اگر همون موقع پیاده میشد و از شما و خانواده تون عذر خواهی میکرد قضیه به این جا نمیرسید. طرف تن همه رو لرزونده بعد هم با یه دست تکون دادن حل میشه؟ یه فیلم هست مال کشور آرژانتینه. به نام wild tales. شش اپیزود داره یکیش درباره همین مشکله.

ملیحه سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 11:35

بهترین نعمت صبرو حوصله است اینجور مواقع
این پست شما منو یاد خاطرهای انداخت ودوباره خجالت زده شدم از رفتار و گفتار خودم
چند سال پیش با مادرم سوار تاکسی شدییم موقع پیاده شدن مادرم یه پاشو گذاشت پایین یه پاش تو تاکسی بود که راننده حرکت کرد بقدری ترسیده بودم که نا خود اگاه از دهنم دررفت و بهش گفتم کره خر صبر کن راننده بیچاره خیلی از خودش رفت گفت کار من درست نبود ولی شما هم عفت کلام داشته باشین

... سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 12:31

من که فکر میکنم از 14 سالگی دلت میخواست یکی ازت حساب ببره این اتفاقم افتاد دیگه ناراحتی نداره.به خیرم گذشت اون حس ترسو بودنتم رفت.
100 رحمت ب بلاگفا 10000 بار باید این کد دو زد اه

مهدی چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 00:37 http://audiology.blogfa.com

حق مطلب رو دوستان تو کامنت ها گفتن. منم واقعا نمیدونم چه مرگم میشه خیلی زیاد از کوره در میرم و بسیار هم پشیمون و نادم میشم. از کوره در رفتن ربطی هم به این نداره که حق با شما باشه یا طرف مقابل. به خودی خود واقعا ناتوان کننده و بد هست. کاش میشد منم باهاتون هم پیمان بشم در کنترل خشم.

سمیرا چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 11:14 http://nahavand.persianblog.ir

میدونستید خیلی گلید شما؟ خیلی باوقار و عجیب توی این روزگار....و کمند آنها که مثل شما که دیر عصبانی می شوند و دیر جوش می آورند و دیر یقه می گیرند ولی شما اونقدر خوبی که حتی عصبانی هم که میشی مطمئنیم بعدش یه حال آروم پیدا میکنی...خوب کاری کردی که قسم دادنشو گوش کردی...وقتی پای بچه ها میاد وسط دیگه خشونت معنایی نداره

داش آکل پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 00:42

آقا بابک خوش حالم که همگی سالم و سلامت هستین و ضرر جانی نداشت خداروشکر

بله همونطور که خودتون هم گفتین هیچ کس نمیتونه به خودش مطمئن باشه و هر کس ممکنه هر اشتباهی رو (اگه شرایطش پیش بیاد) انجام بده، و به نظر من این ها دلایلی داره و شاید بهتر باشه بعد از دچار شدن به اشتباهاتمون، بهش فکر کنیم و نذاریم همینجوری بدون درس گرفتن ازش رد بشیم.

مینو پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 01:20 http://milad321.blogfa.com

رانندگی ها اینجا وحشتناکه.واقعا ادم دلش میخواد بعضی راننده ها رو کتک بزنه.اما خب معمولا به یک بیشعر گفتن زیر لبی ختم میشه.

خدا رو شکر که تونستید ماشین رو کنترل کنید.

رها- مشق سکوت جمعه 27 آذر 1394 ساعت 22:04 http://mashghesokoot.blog.ir

کنترل کردن خشم خیلی کار سختیه، اینقدر از پشیمونیه بعدش بدم میاد و عذابم میده که همیشه تا میام عصبانی بشم، به اون حس بعدش که فکر میکنم یه کم آروم میگیرم

مینا یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 02:34

اقرار به اشتباه شهامت میخواهد.
افرین به شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد