هفتگ
هفتگ

هفتگ

مکالمه با یک مریخی خردسال

با خواهرزاده ام کیامهر داشتیم حرف می زدیم . کلاس سوم دبستان است .

یک موضوعی را برایم تعریف کرد و برای اینکه مطمئن شود فهمیده ام پرسید : افتاد ؟

پرسیدم  :کیامهر جان میدونی (افتاد)  یعنی چی ؟

گفت : یعنی یه چیزی از بالا بیاد پایین دیگه . جاذبه زمین

گفتم : انیشتین !  اینو که نیمای ما هم بلده . چرا وقتی می خوای بفهمی کسی منظورت رو درست فهمیده می پرسی (افتاد ) ؟

کمی فکر کرد و گفت : یعنی که حرفهای من از دهنم در میاد میره هوا و میفته توی سر تو 

گفتم خلاقیتت رو دوست داشتم ولی نه . اصلش این بوده :(دوزاریت افتاد ؟) 

کیامهر پرسید : دوزاری یعنی چی ؟

گفتم :  یعنی دو قرون یعنی دو ریال . میدونی ریال چیه ؟

گفت : همون تومنه ولی صفرش رو باید برداری

گفتم: آفرین . قدیما یه سکه هایی بود دو ریالی . هر ۵ تاش می شد یه تومن . 

پرسید : ۱۰۰۰ تومن چند تا سکه میشد ؟

گفتم : پنج هزارتا 

گفت : ااااااااه چقدر ارزون . باهاش هیچی نمیشه خرید

گفتم : اون موقع می شده . الان نمیشه.  تلفن های عمومی رو طوری ساخته بودند که باید یه سکه دوزاری مینداختی توش تا به کسی زنگ بزنی 

پرسید:  تلفن عمومی چیه ؟

گفتم : یه اتاقک های زرد رنگی بود توی خیابون که وقتی می خواستی به کسی زنگ بزنی ازش استفاده می کردیم .

پرسید : خب چرا با گوشی زنگ نمیزدین ؟

گفتم : خب قدیما گوشی موبایل نبود

گفت :زمان شاه ؟

گفتم : نه همین بیست سال پیش

پرسید  : یعنی وقتی بچه بودی ؟

گفتم : آره وقتی من بچه بودم نوجوون بودم موبایل نبود

پرسید:  پس با چی بازی می کردین ؟

گفتم : کیامهر جان میذاری من برات قضیه دوزاریت افتاد رو توضیح بدم یا نه ؟ پستم طولانی بشه دیگه کسی نمیخونه

گفت : پست میدونم چیه . قبلا نامه به هم می نوشتن مینداختن تو صندوق پست 

گفتم نه عزیزم این پست یه چیز دیگه است . توی فیس بوکه . توی وبلاگه

گفت: میدونم من خودم تو تبلتم دارم

گفتم : تو فیس بوک داری ؟ پس چرا منو لایک نمیکنی ؟

گفت : نه لاین دارم . فیس بوک خوشم نمیاد . دیگه قدیمی شده . بقیه ش رو بگو

گفتم : آها باشه . دوزاری رو مینداختن توی قلک تلفن عمومی

پرسید : قلک چیه ؟

گفتم : تو قلک هم نمیدونی چیه ؟ پس پولهاتو کجا میذاری ؟

گفت : تو کارت صادراتم

گفتم : خیلی خب بگذریم . حوصله توضیح دادن قلک رو ندارم . دوزاری رو مینداختن تو تلفن عمومی تا بشه صحبت کرد .

پرسید : مثل شارژ ایرانسل ؟

گفتم : آره تقریبا 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . وقتی دوزاری میفتاد تماس حاصل می شد . بعضی وقتها هم دوزاری نمیفتاد یا تلفن قورتش می داد و نمیتونستی حرف بزنی . 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . واسه همین وقتی می خوان مطمئن بشن یه نفر منظورت رو فهمیده میگن دوزاریت افتاد یا نه هنوز تماس حاصل نشده ؟

دیدم دارد با تعجب نگاهم می کند .

 پرسیدم : انگار نیفتاد ؟

پرسید : چی ؟

گفتم : دوزاریت دیگه .

گفت : دایی اون وقتا که موبایل نبود از تلفن عمومی به کی زنگ می زدین پس ؟

گفتم : به خونه  زنگ می زدیم دایی

گفت : اگه اون نفر خونه نبود چی ؟

گفتم : پیغام میذاشتیم بهمون زنگ بزنه

پرسید : زنگ می زد تلفن عمومی ؟

گفتم : نه دایی زنگ میزدن خونه مون

پرسید : خب چرا همون اول از خونه زنگ نمی زدید ؟


گفتم بی خیال شو کیامهر جان من غلط کردم اصلا . 


بعد پیش خودم فکر کردم برای توضیح دادن بعضی چیزا به پسرهام احتمالا باید یه فرهنگ لغات و یک کتاب ریشه ضرب المثل ها کنار دستم باشه . خداییش ما کی و چه جوری انقدر با بچه های این نسل فاصله گرفتیم ؟ انگار از یک سیاره دیگه اومده باشند .  می ترسم وقتی بزرگ بشن نتونیم با هم حرف بزنیم یا ناچار بشیم از گوگل ترنسلیت استفاده کنیم .



نظرات 11 + ارسال نظر
داش آکل یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 20:28

اون قسمت که میگه (با چی بازی میکردین پس؟) محشر بود! عمق فاجعه رو میرسونه....

زینب یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 20:56

خیلی خندیدم ولی پاراگراف آخر واقعا دلم رو لرزوند.حقیقت همینه

دل آرام یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 21:26 http://delaramam.blogsky.com

میدونی بابک به نظرم انقدر فاصله زیاد شده که یه جورایی اوضاع داده ترسناک میشه... الان وقتی پدر و مادر من از خاطرات و چیزهای قدیمی میگن من میتونم بفهمم اما ما از همین ده پونزده سال پیش که میگیم بچه ها حتی نمیتونن تصورش کنن...

مهرداد یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 23:50

برای توضیح دادن بعضی چیزا به پسرهام

این پسرهام گفتنت تو حلق بابانوئل
اسحاقی فدایی داری
یه عکس جدید از پسرها بزار اینستا روحمون شاد شه برار

Ordi دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 06:46 http://tanhaeeeii.blogfa.com

:)))))))))

سمیرا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 07:51 http://nahavand.persianblog.ir

واقعا بعضی وقتها سوالاشون اونقدر عجیب و غریبه که فکر میکنم ما اصلا توی این زمان نبودیم بلکه دوره قاجار یا صفویه زندگی کردیم....نسل نیما و مانی که دیگه قطعا هیچی از زندگی ما رو نخواهند فهمید! چه دور شدیم از هم

رها آفرینش دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 09:55 http://rahadargandomzar.blogsky.com

تازه حالا یکی مثل شما که از کودکی تو شهر زندگی کرده هنوز خیلی جلوتره،فکر کنید همسر من که بچه کشاورز بوده و در روستا زندگی میکرده،وقتی از چرا بردن گوسفند یا یونجه بار الاغ کردن برای پسرهامون میگه قیافه ی بچه ها چه شکلی میشه؟

سهیلا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 17:55 http://nanehadi.blogsky.com

باید بی خیال شیم.من که توان توضیح این چیزا رو ندارم.با هر توضیح کلی سوال دیگه پیش میاد.

آنا سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 01:03

مسئله اینه که من الان باورم نمیشه بستنی یخی میخریدم 5 تومن یا پفک 25 تومن!
فکر میکنم خواب بوده!

پری سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 02:22

قلک و کارت صادرات

الهام جمعه 18 دی 1394 ساعت 13:04 http://divaretanhai.blogsky.com

وای خیلی خوب بود!
منم دیروز تولد یه دختر ٩ ساله بودم، سوژه هایی که راجبش دو به دو دخترا حرف میزدن، یا حرکاتو لباس پوشیدنشون بجز اینکه منو متعجب میکرد، بیشتر دلم رو برای بچه گی هام تنگ کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد