هفتگ
هفتگ

هفتگ

امروز می خوام از نیما بگم....  نه از نیمایوشیج !  ....نه از نیما علامه !!  و نه از هیچ نیمای دیگه ای....  از نیمای  خودم ... یک موجود چهار وجب در یک وجب که اکثر اوقات با پستونک سفیدی که روش نوشته ( its a boy ) یه گوشه نشسته و  حرکات برادر بزرگترش رو با دقت زیر نظر گرفته... وقتی هم متوجه  میشه یکی دیگه داره نیگاش می کنه به طرفش بر می گرده ،  لبخند می زنه و پستونکش می افته...!!! بارها تجربه اش کرده.... مطمئنم می دونه که اگه لبخند بزنه پستونکش می افته ولی باز میخنده....

خیلی ها می گن بچه دوم بیشتر رفتاراش رو از اولی الگو برداری می کنه و در نهایت خیلی شبیه همدیگه میشن.... ولی من اینجوری فکر نمی کنم. شاید به دلیل یک دنیا اختلافی که در اخلاقیات و افکار من و خواهرام هست.... چه بزرگتر چه کوچیکتر..... می دونم که تربیت خانوادگی خیلی خیلی تاثیر داره توی شکل گیری شخصیت آدما ولی  نه همه ی شخصیت اونا....ولی حتما هزار و یک چیز دیگه هم هست که تاثیرشو به مرور زمان می زاره و ما هیچ وقت متوجه اش نمی شیم....

نیما توی همین هشت ماه و چند روز خیلی بیشتر از دوسال و نیم مانی " نه " شنید... خیلی چیزهایی رو دوست داشت برداره و با دستاش لمسشون کنه و بزاره توی دهنش که مانی ازش گرفت و نداد.... در حالی که برای مانی این اتفاق ها نیفتاد و هر چی رو می خواست من دو دستی بهش میدادم....  هر جا که داخل می شدم همه می یومدن سراغ مانی و ماچ بارونش می کردن و از قشنگیش تعریف می  کردن و قربون صدقه اش می رفتن و هزار تا عکس ازش می گرفتن... با نیما این عکس العمل ها رو خیلی کمتر می گیرم و کلا یه سری رفت و آمدم ها حذف شده .... چیزهای منفی ای هم بوده صد در صد... مثلا دو سال پیش توی همین سن های مانی خیلی حس و حال های بدی  داشتم  اکثر اوقات... اتفاقات بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی حالا در مقایسه با اون زمان و وجود دوتا بچه فکر می کنم  روزهای شاد تری رو می گذرونم... روزهای با برنامه تر.... با تجربه تر شاید.... نیما دوست داره با نوازش بخوابه .... نیما هر کسی بخواد بغلش کنه با خنده قبول می کنه.... نیما تلویزیون تماشا کردن  رو دوست نداره.... برای دو تا برادر با تفاوت سنی دوسال این ها به نظرم خیلی فرق های بزرگی ان.... همین فرق ها در آینده های دور گند می زند به تمام فرضیه های تربیت خانوادگی.... فرضیه هایی که درست از آب در نمی آیند و از یک خانواده با یک پدر و یک مادر دو تا بچه وارد اجتماع می شود که هر کدام ساز خودشان را می زنند.... یکی پاپ ... یکی سنتی....  یکی دورن گرا....  یکی برون گرا.... یکی شجاع و بی کله یکی محتاط.... اینها تربیت بردار نیست به نظرم!

می دانم که ما هر دویشان را خوب تربیت می کنیم .... تلاشمان را می کنیم ... ولی بعضی چیزها نسبی است.... مثلا در همان آینده دور که من در یک آسایشگاه سالمندان شیک و با کلاس مجله های سینمایی ورق می زنم، کسی که  هر ماه هزینه مخارج را پرداخت می کند، بی شک مانی است....کسی که  از یک جای دور عید ها و مناسبت ها برایم هدیه های گران می فرستد با یک جمله ی تبریک مختصر و کوتاه، بدون شک مانی است...

فراموش کردم اصلا که می خواستم از نیما بنویسم... از نیما ی خودم.... همان که غروب تمام روزهای تعطیل برایم کرانچی می خرد و دست زن و چهار تا بچه اش را می گیرد و می آید آسایشگاه .... جوک های با مزه برایم تعریف می کند و بچه هایش مجله ام را پاره می کنند.... آنقدر طولش می دهد خداحافظی کردن را که پرستارها صدایشان در آید بی شک نیماست.... نیما با یک دسته گل ارزان قیمت و یک عالمه لبخند....


نظرات 24 + ارسال نظر
مرجان دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 21:09

خیلی ها می گن بچه دوم بیشتر رفتاراش رو از اولی الگو برداری می کنه و در نهایت خیلی شبیه همدیگه " نمیشن" معمولا بر عکس میشن البته بر اساس نظریه بوئن و آدلر.
و چیزهایی که گفتی رو تو نظریه بوئن تو جایگاه همشیر ها یا تو آدلر تو ترتیب تولد یه سرچی بکن. تعجب میکنی انگار که غیب گوییه. وقتی از افراد با ترتیب تولد و اخلاق هاشون میگه. چیزی که به طور کلی درباره اکثر افراد دنیا صدق میکنه.
چیزی شبیه پیشگویی از نوع علم روانشناسی!

مهرداد دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 21:36

نوشتی و نوشتی
تازه داشتم با نیما ارتباط برقرار می کردم
بعد اخرش چرا خراب کردی
خوبی خاخر
این حرفها چیه
شوخی یاجدی اصلا خوب نبود
اسایشگاه و این حرفا چیه
هزار سال سایه داش بابک ما بالای سرتون
مانی و نیما اگه پسرای بابک اسحاقی هسن مادرشونو رو چششون نگه می دارن
ابجی خیلی خیلی بهتر می تونسی اخرشو بببندی
اینکه با حاج بابک تو شمال یه جای خوب تو ارامش زندگی می کنین و پسرا میان بهتون سر می زنن
تقصر نارنه سه دنگ نوری هسه
خدا بابک صبر هاده

تیراژه دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 23:32

عالی بود، و با دو پاراگراف نهایی آخرش رو نفس گیر تموم کردی..

مریم دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 23:58

عالی بود مهربان... اخرش اخرش اخرش...

میمممم سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 00:30

سلام عزیزم
بسیار زیبا نوشتی
فقط به نظرم اگر مانی سالهای دیگر که با دختر و پسرش شب یلدا به دیدارت میاید در همان کلبه زیبای شمال که مهرداد گفت، قطعا همچنان دلخور خواهد بود که چرا او را بی عاطفه حساب کردی. اینکه فقط پول میدهد ولاغیر.. فقط هدیه گرانقیمت می دهد بی هیچ عاطفه مهار ناشدنی... من اگر مانی بودم و تو مادرم، حتما از این نوشته دلم میگرفت....

نسا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 02:24

ببخشید چرا تصور میکنی مانی فقط هزینه ها رو میده و نیما فقط عشق به شما میده؟
خیلی این قسمتش برای من سوال برانگیز بود
خدا انشاالله پسراتونو حفظ کنه و صالح و عاقبت به خیر کنه

دل آرام سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 09:42 http://delaramam.blogsky.com

الهی من فدای هر دو تاشون بشم که عشق من هستنننننن
این نگاه به آینده ات رو خیلی دوست داشتم. اما یه بار با فرزانه و الهه و هاله و تیراژه رویای یه آسایشگاه دسته جمعی رو بافتیم. یه حوض وسطش... عصرها فرزانه برامون کیک پنیر میپزه و چای و کیکمون رو توی حیاط میخوریم. تازه آقایون هم بودن. اون موقع نیما هنوز نیومده بود و توی رویامون فقط مانی رو داشتیم... اما حالا که نیما رو داریم میدونیم وقتی برای مامانش کرانچی میخره و میاد به دیدنش میتونیم دونه دونه بچه هاش رو بغل بگیریم و از اینکه بچه ها و نوه های تو ما رو خاله دلی و خاله فرزانه و باقی خاله ها صدا می کنن از شادی پر دربیاریم...

سمیرا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 09:44 http://nahavand.persianblog.ir

ما هم دوتا بودیم..با پنج سال اختلاف سن...وقتی آبجی کوچیکه اومد من نور چشمی کل فامیل بودم و شاید اصلا خوشحال نشدم که یه فسقلی جای منو تو بغل مامان پر کرده! خیلی وقتها که مامان خونه نبود میزدمش بعد ازش قول میگرفتم به مامان نگی! البته این کارهای بی رحمانه مال هفت هشت سالگی بود..بعدش از همون وقتایی که مدرسه ای شد عین چشمام مراقبش بودم احساس مسئولیت وحشتناکی در مقابلش داشتم...خیلی خوشحال بودم از بودنش...هرچند اصلا شبیه هم نشدیم..اون درون گرا و من برون گرا..اون کینه ای و من به هیچ وجه ...اون هنرمند و من بی هنر! اون علاقمند به تنهایی و من به شدت دوستدار حضور در جمع....اما با همه اینها حس میکنم بچه های دوم و اول خیلی با هم فرق دارن...من نیما رو ندیدم اما از عکساشم میشه حس کرد چقدررررررررر مهربونه و از مانی میشه فهمید چقدر احساس مسئولیتش بالاس و من فکر نمیکنم اصلا شما از خونه سالمندان سر در بیارید...
مثل همیشه قشنگ بود خانوم

روزگار مو سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 09:45

سلام
من این قسمت از حرفهای شمارو خوب میفهمم.چون دوتا دختر با یک دنیا خصوصیات متفاوت دارم..
من هم فکرمیکنم در آینده یاس از روی احساس مسئولیت از ما مراقبت میکند.ولی پونه با عشق اینکار را انجام میدهد.

نرگس سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 10:57

همیشه خاموش خوندمت مهربان بانووووووووووووو
ولی از اون مهربانی که میشناختم بعید بود!
فراموش نکن هر چی به کائنات بدی همون بهت برمیگرده!
شما که و آسایشگاه کجا؟

مرسده سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 11:29

راستش أصلاً از این متن خوشم نیومد ... واقعاً به نظرم مقایسه کردن آدم ها کار بی نهایت اشتباهیه ... به خصوص مقایسه کردن فرزندان با هم که عواقب خیلی بدی داره ...
ان شا الله که پسرهای گلت هر دو سالم و صالح باشند .

سمیه سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 12:05

سلام نوشته مهربانو جان واقعا زیبا بود ولی چرا واسه تیکه آخرش همه جبهه گرفتین سالمندان هیچ ایرادی نداره خیلی هم خوبه بخصوص به اون شکلی که توصیف کرده بودن یا همونطوز که دل آرام گفته بود اصلا فک کنین یه محتمع هایی طراحی شه که پایینش رستوران باشه و سالن گردهمایی و یه کلیلنک نیمه مجهز با پزشک و پرستار و ساکنین مجتمع هم همه زن و شوهرای مسن باشن که برن پایین شیک غذاشونو بخورن فشارشونو کنترل کنن با هم گپ بزنن تو سالنش مهمونی خانوادگی بدن بچه هاشونو ببین بدون اینکه زحمتی واسه بچه هاشون داشته باشن کاش تا من پیر شم یه همچین مجتمع های ساخته شه و امیدوارم منم پولشو داشته باشم اینجوری زندگی کنم

حجت سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 12:27

من فعلا فقط یه دختر دارم که تقریبا 19 ماهشه ولی اگه قرار باشه یه روز یه بچه دیگه تو زندگیم داشته باشم مطمئنا دوست دارم مثل اولی نباشه وتوی سبک وسیاق نیمای شما باشه .

پریسا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 14:10 http://parisabz.blogsky.com

به نظر من خیلی زود قضاوت کردین در مورد رفتار آینده بچه هاتون. ولی کاش باشیم و ببینیم

شمسی خانم سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 14:17

الان شما با این پست رویاهای من و دلی رو ریختی بهم که. بابا من برای سرای سالمندان خودمون کلی plan‌ دارم. الکی که نیست. بذار بیام خونه تون برات توضیح بدم.
اما خداییش از این که من و مانی رو خارج از کشور تصور کردی حال کردم :))))))

شیرین سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 21:20 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام
کمی صبر کنید مهربان خانم، بچه ها خیلی تغییر می کنند. وقتی من دبستان، راهنمایی و حتی دانشگاه می رفتم اگر کسی به مادرم تصویری از امروز مرا نشان میداد و می گفت دخترت در آینده انتخاب هایش این خواهند بود هرگز باور نمی کرد، خودم هم همینطور!!
آنچه فرزندان خواهند شد زمانی معلوم می شود که بالغ فکری هستند و انتخاب های مهم می کنند. مستقل می شوند و آنوقت خواهید دید چه جور آدمی هستند.
اگر بجای شما باشم بجای این فکرهای کمی تا قسمتی تلخ، تا می توانم باهاشان بازی می کنم و در آغوش می گیرمشان و اگر خواستند روی تخت با من بخوابند بهشان اجازه می دهم. یک روزی ممکن است آنقدر دور باشند که دلتان برای نق زدن هایشان، از شما آویزان شدنشان و ... تنگ شود!

Ordi سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 22:57 http://tanhaeeeii.blogfa.com

مهربان چه خوب بود ... خووووووب

رضوان سادات چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 13:44

الهی
چه نیمای مهربون و خوش خنده ای

مهشید.. چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:09

سلام خیلی قشنگ بود متنتون ..
خیلی دلی و روون مینوسین شما...
دوست دارم نوشته هاتون رو...
با دل و احساس آدم بازی میکنه...
راستش آخر آخرش اشکم دراومد . به نظر منم با اینکه تلخ بود ولی با این اوضاع و احوال به حقیقت خیلی نزدیکه (البته قسمت آسایشگاه, نه قسمت تفاوت کوچولوهای دوست داشتنی شما.. جسارت نباشه..)
ممنون بابت نوشتن و وقت گذاشتنتون..

سهیلا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:35 http://nanehadi.blogsky.com

تجربه بهم ثابت کرد نقش ژنتیک و محیط خیلی پر رنگه.

آیدا پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 03:48

آخه اینقد معصوم؟ انقدر بی دفاع؟ انقدر دوست داشتنی ... مگه میشه، مگه داریم؟؟؟
بعد دلمون که آب شده، عکسشم که لابد خیال ندارید بذارید

منصوره مشیری شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 01:09 http://the-nox.blogfa.com

با خوندن این متن، چقدر نیما رو دوست دارم...

رها پویا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 14:19 http://gahemehrbani. blogsky. com

سلامت باشند الهی
البته بچه های بزرگتر کمی احساس خود برتر بینی رو دارند و کمتر متواضعند جدای از اون ذات و ژنتیکی که خودت گفتی

خورشید پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 16:11

یه لبخند بزرگ دارم الان..
با یه عالمه بغض

به خودم و سپهر فکر کردم همه ش.. سپهر ما 6 سال از من کوچیکتره و دقیقا اون یه مانیه.. من یه نیما..

ما با هم خوبیم.. خیلی خوبیم..
با اینکه اگه از مامان بپرسین کارد و پنیر..
اما.. می دونین.. تنها کسی که وقتی تنها ترین و غمگین ترینم میرم کنارش سپهره

نگران نباشین
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد