هفتگ
هفتگ

هفتگ

یک خاطره ی قدیمی

        خاطرات فوتبالی کار و کارگاه .

1-         جام جهانی 2006

 

در کارگاه سد خاکی حاجی آباد ، همه جور سر و صدایی بلند می شود به جز صدای تلویزیون ! اینجا صدای ماشین آلات ؛ سرو صدای کارگرها و پیمانکارها در طول روز ؛ صدای شهرام ناظری و شجریان بر روی اسپیکرهای کامپیوترهای دفتر فنی ؛ هیاهو و جنجال پرسنل در غروب کارگاه و در بازی والیبالی که هیچ قانونی ندارد ؛ صدای اعصاب خراب کن موتورهایی که در جاده ی خاکی کنار کارگاه ، از شهر تا روستا ،بی وقفه دنبال هیچ می روند و برمی گردند ؛ سر و صدای خر سیف الله ، عشایری که روبروی کارگاه چادر دارد و ... همه جور صدایی از همه چیز در می آید به جز صدای تلویزیون !

حالا اما جام جهانی فوتبال شروع شده است . جام جهانی 2006 . در  بی پایانی ها و خستگی های کار ، فوتبال ، دیدنش ، کرکری خواندنش و شرط بندی هایش می تواند جذاب باشد و دلپذیر . برای دیدن بازی اول تیم ایران ، خودمان را در خانه ی یکی از استادکارهای محلی دعوت می کنیم !! تجربه ای که حالیمان می کند برای بازی دوم این کار را نکنیم !

و برای بازی های بعدی که به نظرمان زیبا باشند و حساس ، به هر بهانه ای یا به کارگاهی دیگر می رویم ، یا در مغازه ای در شهر پلاس می شویم و نیم بند بازی را می بینیم و یا می رویم روی تپه ی کنار کارگاه و با موبایل از این و آن می پرسیم ! انگار نتیجه ی هر بازی خیلی برای ما و سرنوشت ما مهم باشد !  

امشب اما بازی پرتغال و هلند است . دو تیمی که بعد از برزیل بیشترین طرفدارها را در بین بچه های فنی کارگاه دارند . زمان بازی آخرهای شب است و نه می شود در مغازه های شهر کوچکی مثل حاجی آباد دنبال تلویزیون گشت و نه می شود خانه ی کسی مهمان شد !  دو گزینه پیش رو داریم :

-          بریم خونه ی نظارت !

این نظر یکی از بچه های دفتر فنی است . نظری که بااکثریت آراء ما پنج شش نفری که می خواهیم به هر قیمیتی بازی را ببینیم ، رد می شود . گزینه ی دوم پیشنهاد مهندس ماشین آلات است که از کرمان آمده و شب در اینجا گیر افتاده است !

-          یه موتور برق کوچیک برمی داریم با تلویزیون و می ریم توی شهر ، یه جا زیر اندازی پهن می کنیم و بازی را می بینیم !

پیشهاد جالبی است !  یک تلویزیون 14 اینچ سونی که تا مدتها درون یخچال خراب کانکس سرپرست کارگاه جا گرفته بود، تنها تلویزیون کارگاه است ! تلویزیونی که بعد از بیرون آمدن از یخچال هم بشتر نقش دکور را بازی می کرده است ! تنها یکماهی شاید توسط یک سی دی پلیر چند فیلم با آن تلویزیون دیده شده است !

تلویزیون را برمی داریم . من ، پسرم و مهندس های کارگاه . فوقانی ، باقریان و گمانم سلطانی و جعفری . یکی تلویزیون را می آورد . یکی فلاسک چایی . یکی زیر انداز . یکی پاکت تخمه ی آفتابگردان و ...  . موتور برق بنزینی قرمز رنگ را هم بر می داریم می گذاریم پشت وانت و از کارگاه بیرون می زنیم . سکوت شب را تنها صدای شغال ها می شکنند و صدای حرکت وانت ما ، از کارگاه به سوی محلی برای دیدن مسابقه فوتبال هلند ، پرتغال .

می رویم بالای تپه ای که در انتهای شمالی شهر حاجی آباد قرار دارد . تپه ای که به نوعی پارک و محل گشت و گذار هم هست ، اما نه در این موقع شب !  زیر اندازی را که آورده ایم پهن می کنیم . موتور برق را ده پانزده متری آنطرفتر می گذاریم . کابلش را وصل می کنیم و  استارت می زنیم . در سکوت نیمه های شب حاجی آباد سر و صدای موتور آنقدر بلند است که انتظار هر اعتراضی را از خانه های اطراف که حداقل 100 متر دورترند داریم ! اما کسی را با ما کاری نیست . پاکت تخمه ی آفتابگردان را می گذاریم وسط و می نشینیم به تماشای بازی فوتبال . کم کم بازی تبدیل می شود به میدان نبرد گلادیاتورها . با هر کارت زردی که بازیکنان هر تیم از داور می گیرند ، سر  و صدا  و خنده های ما هم بلندتر می شود . باید آنقدر بلند حرف بزنیم که صدایمان در صدای موتور برق گم نشود . کم کم بازی به انتها می رسد . نبرد جانانه ای که بعدها به عنوان نبرد نورنبرگ معروف می شود .

نبردی که برای ما هم نبرد بین خنده و داد و فریاد بود با صدای موتور بنزینی . نبردی بین شادی زودگذر و دلخوشی الکی ، با خستگی کار بی پایان و گرفتاری های همیشگی و دوری از خانه و خاطرات . نبردی بین روشنایی تلویزیون 14 اینچ سونی با تاریکی نیمه شب یک شهر کوچک . نبردی برای پیوند انسانها ، پیوندی میان هلهله های استادیوم در شهر نورنبرگ آلمان و هلهه های ما در جایی نزدیکی کار و کارگاه ، در حاجی آباد هرمزگان .

بازی که تمام می شود ، و ما که به کارگاه می رسیم ، تنها صدا ، صدای ماشین وانت است و سگ سیف الله و زوزه ی دور دست شغالها . ساعاتی دیگر روز می شود ، کار شروع می شود و نبرد فوتبال به خاطرات کارگاه پیوند می خورد . 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
cappu یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 00:06 http://cappuccino.blogfa.com

چقد خوب این خاطره رو به تصویر کشیدین.حس میکردم دارم خاطرمو میخونم

مریم یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 10:06

خونده بودمش.ولی برای بار دوم هم زیبا بود.

داش آکل پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 15:55

زندگی دیدن یک فوتبال است...

طاها جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 14:59

سلام

زیبا نوشتید، ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد