هفتگ
هفتگ

هفتگ

اردک هایی با طعم فسنجان

بابا که از در بزرگ آهنی خانه وارد شد ٬ من و مریم و نرگس طبق معمول دویدیم توی حیاط رفت و صندوق عقب ماشین را باز کرد و یک کارتن بزرگ را از آن بیرون آورد . 

می دونید این تو چیه ؟ 

سگه ؟ 

نه ... 

گربه ؟ 

نه ... 

خوراکی ؟ 

نه ... 

پس چیه ؟ 

و یکهو چهار تا اردک دیدیم توی کارتن 

یکی سفید بود و شبیه غاز ٬ یکی مثل مرغابی ها با رنگ سبز زیبا و پرهای آبی قشنگ روی گردنش و دو تا هم خاکستری ٬ یکی کوچک و یکی بزرگ 

من ۱۲ سالم بود ٬ مریم ۱۰ و نرگس ۸ ساله 

نرگس اول از همه گفت که اردک سبز رنگ مال او است همان که شبیه مرغابی های مهاجر توی کتاب فارسی بود . 

من هم سفید را انتخاب کردم و مریم هم که داشت سرش بی کلاه می ماند خاکستری کوچیکه را انتخاب کرد . آن یکی هم شد برای مامان ... 

روزهای اول خیلی ذوق و شوق داشتیم برای دیدنشان 

صبح تا شب می رفتیم برایشان باقی غذاها را می ریختیم و رفتارهایشان را رصد می کردیم .چطور غذا می خورند  

چطور توی استخر شنا می کنند 

چطور راه می روند 

چطور بازی می کنند 

اما بعد عادی شدند  

انقدر عادی که دیگر اهمیتی به آنها نمی دادیم . 

شبها مامان کیششان می کرد توی زیر زمین که یک وقت حیوانی نخوردشان .

جنگ و دعوا از وقتی شروع شد که یک تخم اردک بزرگ توی زیر زمین پیدا کردیم و بحث این بود که کدامشان تخم گذاشته ؟ 

بابا که تخصصی در شناخت نر و ماده بودنشان نداشت  

تخم اردک ها انقدر بزرگ بودند و نیمرو و عسلی اش انقدر خوشمزه بود و زرد رنگ که به این اختلاف دامن می زد و این بحث مدام ادامه داشت که صاحب اردکی که تخم گذاشته صاحب تخم اردک هم هست . 

این شد که یک شب وقتی اردک ها را فرستادیم توی زیر زمین 

چهار تا جعبه میوه برداشتیم و روی هر کدام یکی گذاشتیم 

تا معلوم شود که کدامشان تخم می گذارد  

دو سه شب اول خبری نبود تا اینکه مشخص شد اردک سفیده که مال من بود تخم می گذارد . انگار بلیط بخت آزمایی برده باشم احساس خوشحالی می کردم . هر صبح با چنان افتخاری تخم اردکم را می بردم و عسلی اش می کردم و در برابر دیدگان حسرت زده مریم و نرگس می خوردمش ... 

تنها عکسی که از اردک ها دارم مال یک تابستان است . مادرم در خانه را قفل کرده بود که نرویم توی استخر سر و صدا کنیم و یک وقت بابا بیدار نشود 

مریم از توی حفاظ های پنجره رد شد و رفت سه تایشان را بزور گرفت و آورد توی تراس و من با دوربین یاشیکای بابا از پشت پنجره از آنها عکس گرفتم 

می خواستیم هر چهارتایشان باشند اما دستهای مریم بیشتر از این جا نداشت . چهارمی خودش شانسی داشت توی حیاط راه می رفت و توی عکس افتاد . وقتی به حیاط بزرگ خانه مان فکر می کنم حسرت می آید سراغم . حیاطی که دنیای من بود و از وجب به وجبش خاطره داشتم . درختهای تبریزی سر به آسمان کشیده . ردیف بوته های گل رز که عطرشان توی بهار دیوانه کننده بود . درختهای قطره طلا . درخت شاتوت و چند تا درخت گردویی که هیچ وقت بار ندادند . من تک تک لانه مورچه های توی حیاط را از بر بودم 

چقدر دلم یک حیاط می خواهد  

همان حیاط بزرگ را   

که خرد خرد فروختیمش و خرج دانشگاه من و جهیزیه خواهرهایم شد . 

چند روزی بود که اردک سفیدم دیگر تخم نمی گذاشت  

احساس می کردم که خواهرهایم دلشان خنک شده است . 

مامان یکروز در یکی از گوشه های حیاط هفت - هشت تا تخم اردک پیدا کرد و فهمیدیم که اردک سفیدم پا به ماه است و دارد مامان می شود . 

از تصور هفت - هشت تا جوجه اردک زرد رنگ که دنبال مادرشان کجکجکی راه می روند و کواک کواک می کنند دلم غنج می رفت . 

بیشتر از همه از این خوشحال بودم که همه آن بچه اردک ها مال خودم می شد . هیچ وقت در عمرم انقدر احساس خوش شانس بودن نکرده بودم . 

از پچ پچ های مامان و بابا دستگیرم شد که اوضاع معمولی نیست . 

مادر به یکی از همسایه ها سپرده بود که بیاید و اردکم را ببرد . 

چهل سال قبل یکی از مرغ های خانه بابا بزرگم توی دهاتشان کرچ می شود و روی تخم  می نشیند . جوجه هایش که بدنیا می آیند قاطر بابا بزرگم که تمام سرمایه زندگیش بوده  می افتد و می میرد . آنها هم مرغ بدبخت و کرچ شدنش را مسبب آن می دانند .  از آن اباطیل و خرافه های اهمی تخیلی که چون قاطر مرده نشستن مرغ روی تخم برای این خانواده شگون ندارد . 

چقدر التماس کردیم به مامان ولی گوشش بدهکار نبود . 

بابا که کلا به این چیزها اعتقاد ندارد ولی مامان از حرف فامیل می ترسید 

می گفت اگر این اردک اینجا بچه بیاورد و یکی چیزی اش بشود پدر مرا در می آورند . زخم زبان می زنند و مرا مقصر می دانند . هرچه گریه کردیم و زار زدیم و التماس کردیم فایده نداشت تا اینکه همسایه ما آمد و اردک سفیدم را زد زیر بغلش و تخم اردک ها را که ده - دوازده تا شده بودند با خودش برد .  تخم اردک ها داغ داغ بودند انگار یک قلب تویش دارد می تپد .من و مریم و نرگس از پشت شیشه تماشا می کردیم و گریه می کردیم . اردک سفیدم چنان به دستهای آقای همسایه نوک می زد که از دستهایش خون راه افتاد . 

اردک سفیدم دیگر روی تخمها ننشست و تخم اردکها هم فاسد شدند و بعد از چند روز آقای همسایه اردک را زد زیر بغلش و آورد . 

انگار افسردگی گرفته باشد . دیگر دل و دماغ شنا کردن توی استخر را نداشت  و دیگر هم تخم نگذاشت . 

روزی که کارگرها با پتک و کلنگ داشتند استخر خانه را تخریب می کردن ما دوازده تا مهمان داشتیم از شمال . 

خاله ام و فامیل هایش آمده بودند . 

خانه ای که استخر ندارد اردک هم لازم ندارد . 

خواهر شوهر خاله ام که یک پیرزن شمالی بود هر چهار تا اردک را سر برید و خاله ام فسنجان درست کرد . من و مریم و نرگس به آن غذا لب نزدیم . 


مامان می گفت خیلی خوشمزه شده بود ... 


نظرات 12 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 20:14

بیچاره اردکها. دلم براشون سوخت. آدمیزاد چقدر ظالم میشه

مهرداد یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 22:03

میدونی چیه حاج بابک
هر دفعه که مثه الان از قدیم از گذشته ها نوشتی
یه بغض یه غم میشینه رو شونه های ادم
اصن این دهه شصت خیلی لامصبه
سیاه و روشنم نیس سیاه سیاهه
یه دلگیری و ضد حال اساسی
نمیدوم این ذات پرسه تو گذشته ها ست یا واسه ما اینجوریه
هر چن خیلی چیزای خوب هم داشت اون دوران
پارپیرار چه انه خار وه با اتا گل بهار وه

بابک اگه وقت داشتی و حسش بود پارپیرار رو گوش کن
ازفرهود جلالی کندلوسی
یه خورده زبون مازنیت هم تقویت میشه

راسی تو جوگیریات از اق مانی و درد رشدش نوشتی
ای جوووووووووووووووووووووووووووونم
درداش بخوره تو سر دشمناش
سیو چش ریکا دا

نینا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 22:37

این بزرگترا چرا این کارها رو با ما میکردن
واقعا که

داش آکل یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 23:16

ای روزگار...

سهیلا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 08:48 http://nanehadi.blogsky.com

روزگار دیگه.کهنه میشه و نو جاشون رو میگیره.اینم قسمتی از درد بزرگ شدنه.

الهام دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 10:10 http://divaretanhai.blogsky.com

آخ یاد جوجه خودم افتادم! سر من هم یه همچین بلایی آوردن! البته آخرش دقیق نفهمیدم سرنوشت بیچارش چی شد!!

سمیرا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 13:41 http://nahavand.persianblog.ir

واااای چه تلخ! چه زود عادت میکردیم به دل خوشی های ساده و چه بد میشد وقت دل کندن!

تیراژه دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 14:56

من یه مرغ سیاه ریز نقش و باهوش داشتم، آخرین تابستان کودکی ام که در روستا گذشت.
پدر بزرگ و مادربزرگم متفق القول بردند که "پیر" شده. وقتی برگشتیم تهران عمو بهش آب داد و بعد..
از پشت پنجره آخرین نگاهش رو دیدم ، و من هم آن شب به غذا لب نزدم، میگفتند فسنجان خوش مزه ای بوده.

دل آرام دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 22:37 http://delaramam.blogsky.com

خیلی غم انگیزه... خوشمزه ترین غذای دنیا هم بوده باشه اما طعمش و عطرش برای بچه هایی به اون سن فقط غمه

وارش سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 16:46 http://vareshebarani.blog.ir

خیلی قشنگ بود!

کاپو پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 10:54 http://cappuccino.blogfa.com

اه!چقد این خاطره برام ملموس بود....
خیلی خوب نوشتی اما غمگین شدم.دوسش نداشتم....

رضوان سادات پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 13:52

من هنوزم عاشق اردکم

چه بچگی قشنگی داشتیم حق بزرگ کردن اردک و جوجه رنگی بهمون میدادن چقد دنیای بچگی ما با دنبپیای بچه های الان فرق کرده
بنظرت اگه برا مانیما هم اردک بخری بیاری تو حیاط انقد بهشون میرسن و ذوق میکنن؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد