هفتگ
هفتگ

هفتگ

هیچکس برای تولد خودش را نمی رساند

اول بهمن تولد مادر بزرگ بود. پنجشنبه و یک روز نیمه تعطیل... مامان همینطور که در حال آماده شدن بود که بره کلاس گفت توی گروه مطرح کن ببین اگه همه موافقن امشب بریم برای مامان بزرگ تولد بگیریم. بی معطلی نوشتم و منتظر جواب شدم. تنها کسی که استقبال کرد عمه ام بود اما گفت تا دیر وقت سرکاره و با اینکه خیلی دوست داره همراهیمون کنه نمیتونه بیاد. بعد از اون پسر عمه بزرگه ابراز تمایل کرد و گفت اگه بتونه با خانمش هماهنگ میکنه و میان. اما بقیه اون چهارده نفر به روی خودشون نیاوردن... همونهایی که تا تولد یکی از اعضای گروه میشه کلی گل و تبریک میفرستن... 
توی راه بودیم که همسر پسر عمه ام،  اس ام اس داد ما نزدیکیم و چند دقیقه دیگه میرسیم. کیک و شمع و کادو و برق خوشحالی توی چشمهای مادر بزرگ... صدای خنده هاش که لا به لای تولدت مبارک خوندن ها پیچید...
وقتی داشتم ظرف ها رو می شستم چشم هام رو بستم و تصور کردم مادر بزرگ مرده... زن عمو بزرگم رو دیدم که داره لیست میوه و خرما به عمو میده... دختر عمو وسطی که گریه کنان خودش رو از کرج رسونده... پسر عمه کوچیکه که بچه ها رو داره میبره طبقه بالا که توی دست و پا نباشن... عمه ام که توی سر و صورت میکوبه از بی مادریش... زن عمو کوچیکه که سینی استکان های خالی رو روی سینک میذاره و میگه زود بشور استکان کم داریم... 
اما مادر بزرگ نمرده... اون در کنار ما هفتاد و هشت ساله شد... در کنار مایی که فقط هفت نفر بودیم به جای  24 نفر... و هیچکس خنده کنان و جیغ زنان خودش رو برای تولد مادربزرگ نرسوند...
برگ نهم/هفتم بهمن ماه نود و چهار

نظرات 18 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 20:15 http://nanehadi.blogsky.com

خدا حفظشون کنه.برکت فامیل هستن

ممنونم. همینطوره...

رها- مشق سکوت چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 22:32 http://mashghesokoot.blog.ir

خدا حفظشون کنه
ان شاالله صد و بیست سالگیشون رو جشن بگیرین

یه کلیپ خارجی هست، یه پیرمرد تنها از اینکه بچه هاش بهش سرنمیزنن ناراحته، یه نامه برای هرکدوم از بچه هاش مینویسه که انگار خبر فوتش رو تو اون گفتن
همه در عرض چندساعت خودشون رو میرسونن خونه، ولی وقتی وارد میشن میبینن یه میز شام فوق العاده چیده شده و همه خانواده دور هم جمع میشن
وقتی دیدمش خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم، الان که این مطلبو خوندم یاد همون کلیپ افتادم

ممنونم رهای عزیزم
الهی ... چقدر تاثیر گذار... باورت میشه وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین پیش خودم گفتم دقیقا مثل این فیلم ها شد...

زهرا.ش چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:19 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

امیدوارم هی وقت مجبور نشید تغییر موضع و بهانه جویی های اطرافیانتون رو برای شونه خالی کردن از مسئولیت های نگهداری از والدین بیمار و رنجورشون ببینید
همونایی که تو وبلاگ و گروهای تلگرام خوب راجع به نوع دوستی و محبت حرف می زنن.

الهی شکر تا الان به هیچکس محتاج نشدن و امیدوارم هیچوقت نشن...

داش آکل چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:23

امروز که محتاج توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

چقدر به جا و زیبا

سحر خانم چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:38 http://sahar24.20r.ir/

خیلی ممنون از وب سایت خوبتون وبتون خیلی عالیه موضوعاتشو متنوع ترکنین بهتره
65105

پریسا چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:40 http://parisabz.blogsky.com

خدا حفظشون کنه، انقدر دلم میخواست مادربزرگم زنده بود

روحشون در آرامش همیشگی

رها پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 01:50

ما همه پنج شنبه ها خونه آقا جون(پدربزرگم) میرفتیم و میریم.وقتی بود اگه پنج شنبه خونه خلوت بود ناراحت میشد، اقا جون ک فوت کرد ما همچنان میریم مامان جون تنها نباشه.
ما از اونایی هستیم ک اگه نباشن عذاب نمیکشبم بهشون نرسیدیم در توانمون هرچی بود کردیم ک شاد باشند.
از این بابت خوشحالم. همین.

میدونی رها جان خداروشکر اعضای خانواده بی محبت نیستن. یعنی اینرو توی این سالها که مدام دور هم بودیم متوجه شدم. اما نشون دادن که یهویی نمیتونن دور هم جمع بشن. اما دور از جون این یهویی اگه برای مراسم عزا بود، هر جور میشد برنامه رو هماهنگ میکردن که بیان. این ذات اکثر آدمهاست، منحصر به خانواده خاصی نیست...

عباس پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 03:10

شاید شعاری به نظر برسه اما واقعا باید قدر آدمها رو تا زنده اند دونست... ضمنا سایه مادر بزرگت مستدام

دقیقا همینطوره... ممنونم

هورام بانو پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 09:19

پدربزرگموخیلی دوست داشتیم خیلی زیاااااااااااااااااااد ومرتب بهشون سر میزدیم حداقل هفته ای یه بار
اما نمیدونم چرا توفکر تاریخ تولدشون نبودیم یه بار اتفاقی شناسنامه مادربزرگ دیدیم و براش جشن گرفتیم
پدربزرگ عادت داشت همیشه باهامون شوخی کنه که مادربزرگ بیشتر دوست داریم ..شوخیاش باعث شد به فکر بیفتم و تاریخ تولدش رو پیدا کنم اما درست 20 روز قبل از تولدش فوت کرد
و من هنوز حسرت کیکی که برای پدربزرگ درست نکردم توی دلم مونده ...

امیدوارم که سایه مادربزرگتون همیشه بالای سرتون باشه نعمتهای زندگی ان و برکت خانواده
تولدشون هم مباااااااااااااااااااااااااااااااارک

خیلی متاسف شدم... البته هورام جان فکر میکنم مهمتر از تولد، مرتب سر زدن بهشون باشه که شما این رو انجام دادین و خداروشکر از این بابت ناراحتی ای ندارین. چقدر خوشحال شدم برای مادربزرگ جشن گرفتین. اگر هستن که ایشالا سایشون مستدام باشه و اگر هم نیستن الهی روحشون در شادی و آرامش باشه و همچنین روح پدر بزرگ گرامی...
ممنونم

شیرین پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 13:16 http://www.ladolcevia.blogsky.com

تولدشون مبارک! حسابی از وجودشون لذت ببرید. من هیچوقت نفهمیدم محبت مادر بزرگ چطور است. جای منهم بچشید و حظ ببرید

ای جانم... روح تمام درگذشته ها شاد باشه

سحر پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 17:12

اینقدر حسرت روزایی که نرفتم به مامان بزرگ فوق العاده مهربونم سر بزنم باهامه. مامان بزرگی که جای مامانم بود و من وقتی بزرگ شدم به بهانه کار و درس نشد زیاد برم پیشش. نه این که نخوام، فکر می کردم وقت هست ولی نبود... این یکی از اون زخم هاییه که مثل خوره هر روز منو می خوره...
خیلی قدر مادربزرگ رو بدنید. همیشه سلامت باشند انشالله.

عزیزم... میفهمم حسی که داری رو... عمیقا امیدوارم روحشون در آرامش و شادی باشه
چشم حتما. ممنونم

سمیرا پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 18:46

سلام
با اینکه موضوعت ،تولد بود و شادی و دل شاد کردن و محبت ،اما توی دل من با خوندنش یه کم لرزید و احساس غم بهم دست داد.
خیلی از حرکت ان شب خوشحالم هم برای مادر بزرگ هم برای خودم ...

سلام
مرسی برای پیشنهاد خوبی که دادی. مرسی مامانم که همیشه حواست هست...

طاها جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 14:54

سلام

تولدشون مبارک
سبز باشن ایشالا، شاد باشید.

سلام
سپاسگزار و ممنون

شمسی خانم شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 07:35

سایه شون مستدام دلی جون خوش به حالشون که یه همچین نوه فهیمی داره

بسیار متشکرررررم

تیراژه شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 23:21

سلام. سایه شون ماندگار. امید که تولدهای بعدی شون باشکوه تر باشه.

سلام عزیزم
مرررررسی

پری یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:39

در عجبم از مرام این مردم پست
مردم زنده کش مرده پرست

واقعا شعر به جایی هست

باور من چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 10:55 http://100bavareman.blogfa.com/

یه حس غریبی دارم!!
آخه منم متولد اول بهمنم!!!
خدا سایه پر مهرشونو حفظ کنه رو سرتون

نازنین چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 14:14 http://zendegiroozmare.blogsky.com

الهی که حضورش همیشگی باشه تو خانوادتون، حسابی بغلش کن و بوش کن. صداشو ضبط کن. ازش فیلم بگیر. باهاش راجع به خصوصی ترین خاطرات جوونیش حرف بزن.
هفت ماهه که مامانجون (مادربزرگ مهربونمو) از دست دادم، مامانجون که کافی بود اراده کنم تا صدای پرمحبتشو بشنوم الان باید هرشب آرزو کنم که تو خواب ببینمش.
اتفاقی یه صدا که ضبط کرده بودمو ازش پیدا کردم و برام خیلی ارزشمند شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد