مهمان این جمعه ی هفتگ هدیه آقاخانی است . وبلاگ نویسی که مدتها است که نمی نویسد !!
سلام .
امروز جمعه 30بهمن ماه است.... اینجا هوا سرد و ابری و بارونی است ... از اون هواهایی که من بی نهایت دوستش دارم.... هندز فری و موسیقی و صفحه یادداشت موبایل .... و امروز قراره من یه مطلب برای جمعه هفتگ بنویسم.....( وبلاگی که قبلا براش مطلب ننوشتم.. راستش اصلا برای جایی تا به حال، جز توی وبلاگ خودم، مطلب ننوشتم... )
عصر یک بعدازظهر تابستان ِ سالهای دور در مشهد، من و افسانه و داریوش و فکر می کنم علی برادر افسانه هم بود، خونه ی مامان افسانه، مقوای بزرگ حرف نوشته و عدد و نعلبکی و تمرکز و غیره....سرگرمی اون سالها، و نمی دونم چی شده بود که اون بعد از ظهر، هوس این کار رو کرده بودیم.... با مرده های سالهای قبل...از سوال های باقی مانده ی ته ذهنمون.... از اون چیزهایی که دلمون می خواست بشنویم....
سرم درد می کرد... به شدت.... تمرکز می کردم... و به خیال اون موقع ام، آنچه رو که توی ذهنم بود رو غالب بر افکار بقیه می کردم...و جهت حرکت رو به سمت حروف مشخص هدایت می کردم که زودتر تموم شه.....
بازم یادم می اد از اون سالها، با ماشین رنو داریوش، افسانه و شهپر و میترا و من... ناهار رستورانی در طرقبه.... هوای خوب و حیاط مشجر رستوران و خلوتی رستوران و خنده ها شلوغ بازی های ما و.......و خوش مزه گی ها و....خنده و خنده و خوش مزگی ها و سر مستی های جوانی و حال و هوای اون سن و..... یادم نیست ناهار، سور داریوش برای چی بود... فقط شیرینی خاطراتش مونده....
شام شب جشن که عروس و داماد و ماها توی یه اتاق شام می خوردیم و چیزی نبود که لب های ما رو به خنده باز نکنه.... و همه البته متفق القول به بشقاب من می خندیدند که از اکثر غذا ها ، یه کوچولو توی بشقاب بود......
و... و......و خاطرات زیاد دیگه..... هر کدوم که خودشون رو جلو می کشند یاد های خوشی رو از زمان دانشجویی در دلم روشن می کنند...
وامروز از اون سالها، به قد یک عمر دور شدم...
به قد یک عمر.....از اون یادها و از اون بودن ها، فاصله گرفتم....
هر کدوم در یک گوشه ی دنیا و کشور.... و حالا.....
حالا چهار روز از خاکسپاری داریوش می گذره ....
مردی با صدایی رسا و محکم و مردونه و اندکی لهجه دار ، موهایی مجعد و بلند قامت و چهره ایی سر شار از نشانه های مثبت،.....
مردی که در زندگیش می دانست چی می خواهد، مردی که دارای اصول و نظام و چهار چوب های مشخص فکری بود ..... با اطلاعات عمومی بالا....
مکث های موقع صحبت کردن هایش وگویش شمرده و شمرده و البته صحیح کلمات......خنده هایی که به تمامی بر صورتش می نشست همراه یاد آوری خاطراتش به ذهنم می آیند
و امروز این نازنین ، از دریچه ایی دیگر، به این دنیا می نگرد.....
چقدر عمر گذشته و چقدر خاطره که باقی مانده است .
حالا در کنار افسانه ، به جای داریوش ، دختر او و داریوش هست .
و به جای ما ، دسته گلها و پیامهای تسلیت ...
اما زندگی جاری است ....
و مثل همیشه با خروش و هیجان، با همه ی فراز و فرود هاش و با همه ی دادن ها و گرفتن هاش، با همه ی عشق ها و ناکامی هاش.... با همه و همه ی اینها جریان زندگی هرگز، هرگز قطع نمی شود.....و یادمون باشه که همدیگر رو دوست بداریم.....
روحشون شاد و قرین رحمت الهی
یادمان باشد که همدیگر دوست بذاریم....
خدا رحمتش کنه.
درود
از روزهای احضار ارواح ربع قرن گذشته است !! اما نه خاطرات آن روزها ما را رها می کنند و نه ارواح !!
پریسا جون بسیار ممنون از لطفت
جناب پیرزاده ، از لطف شما ممنونم
سهیلا جون ، مرسی خانمی
چارو محترم ،دقیقا اینی هست که شما می فرمایید ...
وسط یه روز کاری خوندن متن روون و ساده شما خیلی به من چسبید ..... مخصوصا جمله ای که گفتید "و امروز این نازنین ، از دریچه ایی دیگر، به این دنیا می نگرد"
مرسی و اگه دوباره یه جایی نوشتید دوست دارم بخونم .