دنیای پشت پلک چشم هایم
قسمتی از یک حکایت دنباله دار
1 – برف می بارد
چشم هایم را می بندم . در سیاهی بیکران پشت پلک هایم ، سرما بیداد می کند . سرمای استخوان سوز را در وزش بادی که دانه های برف را به این سو و آن سو می برد ، پشت پلک هایم حس می کنم .
دانه های برف ، از آسمان سیاه پشت پلک چشم هایم فرو می افتند و در سیاهی معلق می شوند و نرم نرمک بر زمین می نشینند . در گوشه ای از سیاهی پشت پلک ها ، دستهای پسری رو به آسمان دراز می شوند و دانه های برف را در میان خود می گیرند . کم کم پسر ، با دانه های برف به پرواز در می آید . با هر گام بالا رفتن ، دستهای پسرک باز می شوند . برف آب شده از میان دست هایش چکه می کند و دانه های برف جدید ، در میان دست هایش ، مانند بالهای پرنده ای سفید ، در آسمانی سیاه ، او را بالاتر می برند . بالا و بالاتر .
سرما را دیگر حس نمی کنم . به پرواز درآمده ام . بالا می روم . در سیاهی آسمان پشت پلک هایم پرواز می کنم . از دیوارهای کاهگلی بالاتر می روم . از لبه های پشت بام بالاتر می روم . از سیم های برق بالاتر می روم . کلاغ های روی آنتن های تلویزیون قار قار می کنند و از کنارم به پرواز در می آیند . درخت سیب حیاط خانه ، کوچک و کوچکتر می شود و من بالا و بالاتر می روم .
خانه ، چند مربع درهم است در پشت پلک چشم هایم که خط هایش درهم فرو می روند و دور می شود و دورتر . چند نقطه ی سیاه تر از همه ی سیاهی پشت پلک ها ، از کنارم به پایین می افتند و من کم کم از اوج پرواز کلاغهای سیاه هم بالاتر می روم . کوچه ها ، خط های سیاه و باریکی هستند که هر کجا بخواهند در هم می لولند و حالا دیگر از مربع های خانه ها هیچ نشانی پیدا نیست .
دانه های برف از کنار من فرو می افتند و من با دستانی رو به اوجی ناپیدا ، کم کم ترس را در وجودم حس می کنم . در سیاهی بیکران ، انقدر بالا رفته ام که هیچ چیز را بر زمین سیاه تشخیص ندهم و کم کم بترسم از اینکه چگونه باید از میان برف و سیاهی به پایین بیایم ؟
...
بدون تعارف عرض کنم سایت خیلی خوبیییییییی دارین
8965
عالی بود .. .. مثل توصیف های خواب های پرواز .....
غریب دنیایی...
قشنگ بود...