هشت ماهه که در جریانم... از همون روزی که زنگ زد و گفت دل آرام لاتاری بردم تا همین الان شاید فقط هشت بار با هم حرف زده باشیم و سه چهار بار همدیگرو دیده باشیم... مایی که هفته ای چند بار با هم صحبت میکردیم... یکبار بهش گفتم دلیل این کم کردن روابطم رو؛ بهم خندید... گفتم اگه زنگ نمیزنم، اگه نمیام به دیدنت برای اینه که مدام برام نبودنت پر رنگ میشه، میخوام تا هستی به نبودت فکر نکنم، میخوام تا هستی فکر کنم تا همیشه هستی... خندید و من بغض قورت دادم... خندید و گفت کیه که تا همیشه باشه... هر کسی حتی اون با معرفت تریناش هم از یه روزی به بعد دیگه نیست... گفتم این نبودن ها میشه خنجر و زخمش میشه زخم ناسور و مرهمش میشه زمان... که این زمان هرچقدر هم مرام بذاره و بگذره بازم سر وقت زخم که بری تازه است و جاش تیر میکشه که مگه زخم دل به این راحتیا خوب شدنیه...
سخته... سخته صمیمی ترین و نزدیکترین دوستت رو راهی کنی... همونی که مدام توی دانشگاه اشتباهمون میگرفتن... همون که همه میگفتن شما دو تا خواهرین و ما میگفتیم یعنی انقدر شبیهیم؟؟؟ همونی که نامزدش میگه انقدر تفاهم دارین که یه نفر حساب میشین... مگه میشه خوشحال نباشم برای پیشرفتش... مگه میشه خوشحال نباشم برای بالا رفتنش... اما چند برابرش غمگینم برای از دست دادنش... اونم دو بار... یکبار الان که در آستانه ازدواجه و یکبار دو ماه دیگه وقتی داره به سمت فرودگاه میره... تو ماشین رو به نامزدش میگه رقص چاقوم با خودشه فقط خودش...
و من اون شب حتما مفصل ترین آرایشم رو خواهم داشت تا بغضم، حلقه های اشکم و قرمزی نوک بینیم گم بشه... و قطعا شاد ترین پیراهنم رو به تن میکنم تا غم دلم دفن بشه میون اونهمه رنگ... و با شکوه ترین رقص رو خواهم کرد تا لرزش دستانم برای از دست دادنش کمرنگ بشه... مطمئنم که اشک خواهم ریخت اما اشک شوق و میدانم که با آخرین اخطار بلند گوی فرودگاه "برای آخرین بار از مسافران پرواز ..." به اندازه تمام بغض های فرو برده این ماه ها خواهم گریست...
برگ چهاردهم/ اواسط اسفند ماه نود و چهار
آخ که چقدر این پستت رو درک می کنم دل آرام جان. درک می کنم چون کمتر از دو ماه پیش عزیزترین دوست زندگیم رو راهی کردم و الآن دوباره بغضم گرفت. ولی عزیزم از لحظه لحظه ی این روزها استفاده کن و دوستت رو بیشتر از قبل ببین. مطمئن باش این کار بهتر از تمرین ندیدن هست. قبول کن عزیزم
من دوسال پیش استارت این کارو زدم
و اتفافا همین دیسب چمدونشو بستم و سپردمش به ابهای اقیانوس قطب جنوب
عزیزممم... اشک من هم در اومد که... یاد اون روزهای رفتن خودم افتادم... دیگه چاره ای هم نیست فقط باید به زمان سپرد این جدایی ها و دلتنگی ها رو تا خودش درستش کنه...
دل آرامِ آرام دل...
ای باباه، همه رفتن که!
سفرشان به سلامت
جایش سبز
هشت سال پیش حال این روزای شما رو داشتم وقتی صمیمی ترین ذوستم داشت می رفت. دوست شما تصمیمشو گرفته.اما دوست من واسه تصمیم گیریش از من نظر خواست. داشتم دق میکردم ولی گفتم برو. هشت سال گذشته هنوز اون کسی که روز تولدم چشمامو با شنیدن صدای زنگش باز میکنم و اولین تبریکو ازش میشنوم اونه. دوست اگه دوست باشه اون سر دنیا هم دوست میمونه. به حرمت خاطره ها هم شده دوست میمونه ، تا ابد