هفتگ
هفتگ

هفتگ

شهر بازی

چند روز پیش هانا رو بردم شهر بازی ...

هانا دوست داشت ماشین برقی سوار بشه  همین ماشینهایی که  تو یه محوطه هستن و دور تا دورش لاستیکه  و می خورن به هم ...  اما سوار شدن محدودیت سن داشت  و هانا 6 ماه کم داشت ...  خلاصه اون آقا به این شرط اینکه منم سوار شم و راننده باشم و هانا کنارم بشینه قبول کرد ... بهش گفتم من نمی خوام سوار شم من 120 کیلو ام واصلا جا نمی شم ... ولی وقتی نگاه  عاجزانه هانا رو دیدم قبول کردم ... رفتم بیلط گرفتم ،  پشت بند ما 6 تا دختر و پسر 17 یا 16 ساله اومدن تو صف با خودم گفتم چه خوب اینها شر و شور هستند شلوغ می کنن و به هانا خوش می گذره .. ما نفر اول بودیم رفتیم داخل ماشین انتخاب کردیم و سوار شدیم    منتظر بودم که بیان   ، دیدم  بچه ها دیگه  یه چیزی به اپراتور گفتن و  اپراتور که خودش هم بچه بود تنها برای ما دستگاه روشن کرد .. من اولش متوجه نشدم  چی شده   ولی بعد فهمیدم اون بچه ها حاضر نشدن با یه مرد چهل ساله یه بچه تو زمین بازی بیان و احساس کردن با ما بهشون خوش نمی گذره ... خلاصه ما بین ماشین های خاموش  و بی حرکت چرخیدیم  .... بدون هیچ هیجانی ... نوبت ما که تموم شد و داشتیم پیاده می شدیم اون چندتا دختر و پسر با جیغ و داد اومدن توو ... و هانا طفلکی فکر کرد تازه بازی شروع شده و نمی خواست پیاده بشه .... 

 اروم به هانا گفتم ... بابا پاشو نوبت بعدی  تو  ده ، دوازه سال دیگه است  .... با یه پسری  خوشتیپ تر و جوون تر از من  و مهربانتر از این جماعت . 


نظرات 16 + ارسال نظر
Ordi جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 06:50 http://tanhaeeeii.blogfa.com

ای جااااااااااان
هانای عزیزم
حتما یه روز دیگه با یه جمع دوستانه برید و گروهی بلیت بگیرید.اصلا با جمع بچه های وبلاگی

امان از ۱۶-۱۷ ساله های فعلی ... البته نه همه شون ... خداییش بینشون بچه های گل و دوس داشتنی هم زیاده ... اما تو همچین موقعیتی که تعریف کردید اصلا درکشون نمیکنم چطور حضور یه ماشین برقی دیگه که راهبرانش همسن و سال اونا نیستن رو مانع شادی خودشون می بینن

سیما جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 07:16

سلام. خب شاید میخواستن شوخیهای بزرگانه انجام بدن در حین ماشین برقی سواری، مثل کوبیدن محکم ماشینها به هم و ترسیدن که نکنه خدای نکرده هانای شما آسیب ببینه. هان؟ میشه از این منظر هم نگاه کرد.
چقدر بدبینانه تفسیر کردید با توجه به اینکه دقیقا نشنیدید که اون گروه به اپراتور چی گفتن!

آرش پیرزاده جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 07:58

اصلا این بازی واسه اینه که بکوبن به هم در هر صورت حق با شماست سیما بدبینانه نگاه کردم .... می دونی حس خوبی نبود ...

سیما جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 11:00

قبول دارم حس خوبی نبوده. ببخشید اگر روک و تیز گفتم
احساس خوبی نبوده و شما دل نازک بودید توی اون لحظه. امیدوارم سختی و بدی اون لحظه رو به بزرگی خودتون ببخشید و فراموش کنید.

من از بچه ها دلگیر نشدم فقط حالم گرفته شد حالا هم بعد از یه هفته دارم احساس می کنم خیلی بیش از حد حساس بودم اون روز

سایه جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 12:12

خیلی حس بدی بوده... اصلا درک شدنی نبود... حالا حضور شما مگه چه کاری به شادی اونا داشت؟؟؟

کاپو جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 12:16 http://cappuccino.blogfa.com

چقد با این پست غصه خوردم....

خدا نکنه

پریسا جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 13:48 http://parisabz.blogsky.com

طفلی بچه خیلی براش ناراحت شدم

یادش رفت

داش آکل جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 19:01

محبت هم قدیمی شد.

پارسا شین شنبه 22 اسفند 1394 ساعت 13:14 http://140tike.blogspot.com/

اول آخی

و دوم خیلی هم دلشون بخواد با هانا و آرش خان پیرزاده ماشین برقی سوار بشن

من هم این حس را بصورت گوناگون بارها تجربه کردم

دل آرام شنبه 22 اسفند 1394 ساعت 14:46 http://delaramam.blogsky.com

دفعه بعد که خواستین برین شهربازی بگین همه ما ها هم بیایم. انقدر جیغ بزنیم و بخندیم که به هانا کلی خوش بگذره

مرسی

مرجان یکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت 12:35

همین جماعت واقعی برای مهربانی و انسان دوستی و این حرفها در دنیای مجازی کمپین راه می اندازند و لایک پشت لایک...

به این موضوع خیلی وقتها فکر می کنم

سهیلا سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 09:02 http://nanehadi.blogsky.com

طفلک هانا.

parinaz سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 14:41

من فکر میکنم اونا میخواستن کسی به جمعشون وارد نشه، برای اونا فرقی نمیکرده شما باشین یا هانا6 ساله یا من 22ساله.آخه من یادمه وقتی وارد دانشگاه شدم دخترا و پسرای هم ورودی م خیلی رو وارد شدن غریبه به جمع جلسات و تفریحاتمون حساس بودن.حتی بچه های دبیرستان هم که میخان برن بیرون، کلاس تجربی ها هنوزم بعد 5 سال نمیخواین ما ریاضی ها باهاشون باشیم در حالیکه در شرایط عادی و تو مناسبت های جمعی باهمیم ولی بعضی وقت ها دوست دارند فقط بچه های خودشون باشن.این نظر و دیدگاه من درباره اون اتفاق هست. از این دید هم بهش نگاه کنین لطفا :)

حق با شماست
من فقط خواستم تو حس و حالم شریک باشید از اون بچه ها ناراحت نیستم

پری ناز سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 14:46

البته حق میدم که حس بدی بوده باشه. اما اونا شرایط شما رو نمیدونستن و باور کنین اون اکیپ میتوانند حتی با بچه های سرطانی یه قرار برای خنده و بازی و ماشین بازی بذارن. یعنی اگه بدونن مهربون میشن ولی تو اون موقعیت نتوانستن خودشون رو جای شما و هانا بذارن.بنظرشون کار اشتباهی نکردن و به فکر شون هم نرسیده که مثلا میتوانند شما رو خوشحال کنن اونجوری. البته در اینکه ترسیده باشن یهو برای هانا اتفاقی بیافته هم هست.چون این ماشین ها محکم به هم میخورن و واقعا خطرناک هستن حتی برای سن و سال ما هم میتوانه منجر به کوفتگی یا شکستگی بشه.

حق با شماست شاید اصلا ماشین به تعداد کافی نبوده و باید یکیشون بیرون میمونده

**** چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 00:07

مشابه این پست رو زیا ازتون دیدیم
پست هایی که با کامنتهای آخی و نازی و دلم سوخت همراه می شن
و همچنین کامنت های حمایت کننده از سر دلسوزی

من منکرش نمی شم... من نیاز دارم به همدری و هم صحبتی و تایید دیگران ...
احساس خوبی بهم میده ...
به نظرم وقتی این کار زشته که بخوام بخاطر با دروغ این حس به دست بیارم .... که تا اونجا که یادم میاد همیشه داستانها رو واقعی نوشتم و حتی پیاز داغش رو هم زیاد نکردم .

پری شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 03:54

به نظرم اپراتور نباید این کارو میکرد باید میموند کسای دیگه میومدن و سوار میشدن و اون گروه حالا که نمیخواستن با شما بیان تو زمین بازی باید بیشتر منتظر میموندن، والا هانا طفلک تنها بازی کرده ، ناراحت شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد