هفتگ
هفتگ

هفتگ

چشم های سخنگو

توی اتوبوس کنارم یه خانم مسن نشسته. چادرش افتاده روی پای من... چادر رو از روی پام جمع میکنه و میگه خودم رو نمیتونم جمع کنم چه برسه به چادر... بهش لبخند میزنم. تلفنش زنگ میخوره و زیر لب میگه تا پیداش کنم طرف قطع کرده و سلام میکنه... نمیخوام به حرفهاش گوش بدم اما ناچارا میشنوم که میگه خب کارم زود تموم شد، تو باید زنگ میزدی، حالا میام خونه... قطع میکنه و روبه من میگه آخه ادم بی تلفن توی تهران جایی میره که این دختر من پاشده بیاد دنبالم مطب دکتر؟؟ میگم حتما میخواد کمک کنه... میگه نمیخوام... میخوام رو پای خودم باشم... احتیاج ندارم بهشون... زندگیشون رو کنن... توقع ندارم که... چشمهاش نمناک میشه... پشت دست های چروکش رو میکشه روی چشمهاش و درد دل میکنه... از بچه هاش و زندگیش میگه... گوشی رو درمیاره و چندتا عکس از قدیمترها نشونم میده... میگه کی دیگه الان البوم نگاه میکنه؟ عروسم از هر البوم چندتا عکس ریختش این تو... هرکدوم از عکس هاش یه داستانی دارن... میرسه به یه عکس و مکث میکنه، انگار که پرت شده باشه توی همون زمان و مکان... دارم نگاهش میکنم، باز چشمهاش نمناک میشه و با پشت دستش پاکشون میکنه... بهم میگه توی این عکس چشمهام رو میبینی... اینجا کلی گریه کردم... میگم اااا آره چقدر پف دارن، پس چجوری خندیدین؟
میگه تظاهر کردم! ما آدما این رو خوب بلد شدیم. گریون باشیم و بخندیم، غمگین باشیم و شادی کنیم. یه آه میکشه و میگه، امان... امان از اون دلی که غم داشته باشه و لبخند بزنه... بعد میگه بدتر از اون میدونی چیه؟ نگاهش میکنم... نگاهش رو میدزده و میگه این که کسی دور و اطرافت نباشه که حال دلت رو از چشمت بفهمه... به خیابون نگاه میکنه و میگه خوشبخت بشی دخترم و پیاده میشه...
انگار چشم پنجره دله که میشه انقدر راحت توش نگاه کرد و فهمید دل طرف آشوبه... دلش بی قراره... منتظره... یا حتی غمش انقدر زیاده که دریا شده توی چشمهاش...
 چشمهاتون رو نمیبینم که بفهمم توی دلتون چه خبره ولی الهی که دلتون انقدر حالش خوب باشه که توی چشمهاتون چراغونی باشه... 

برگ بیست و پنجم/ واپسین باران های اردیبهشتی و چشم به راه خردادی بهتر 

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 21:19

شما عالی هستین. قلمتون به شدت حال منو خوب میکنه. این چهارشنبه های شیرین کاش هیچوقت تموم نشن...

چقدر لطف داری ندا جان. کامنت تو هم حال من رو خوب کرد.

سارا چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 22:02

سلام دل آرام جون،
جمله آخر این نوشتت نمی دونی چقدر بهم آرامش داد و حالم را خوب کرد. ممنون

سلام سارا جان
حالت خوب باشه همیشه ایشالا

پریسا چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 23:14 http://parisabz.blogsky.com

آخ آخ دل آرام، از چروک دست گفتی... بغضم گرفت، همیشه دلم میخواد این دستها رو با تمام وجود ببوسم. غریبه یا آشنا بودنش مهم نیست ولی برام پر از لذته دلت همیشه آروم مهربون

حست رو میفهمم پریسا جان
وجود تو هم همیشه آروم باشه عزیزم

عباس پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 17:11

نسلی که با مهر و محبت و عطوفت، آمیخته و آموخته شده و عموما در کنار خانواده پر جمعیت رشد کرده، آخر و عاقبتش شده این، عاقبت نسل ما و کودکان امروز آینده ترسناکی رو ترسیم میکنه ...

منم به نقش جمعیت و تعدد افراد در بوجود آمدن آدم های مهربون قدیمی معتقدم. بچه ای که تک فرزنده هیچ وقت معنی گذشت، بخشش، سازش و... درک نمیکنه...

سمیه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 11:17

جمله اخر نوشته تون عالی بود به قول خانم سارا حسابی حال ادمو خوب می کنه

حالتون خوش همیشه

آذین دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 14:01

چشم منو هم بارونی کردی عزیزم!

لبتون خندون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد