انقلابی اول : فدایی
نه که هیچ کس نداند ، حتما کار هر کسی بوده خودش و یکی دو نفر دیگر می دانند . اما من نمی دانم ! خیلی دلم می خواست بدانم که چه کسی آن کار را کرده بود ، اما نشد! نتوانستم .خیلی دوست داشتم آن آدم عجیب را ببینیم ولی پیدایش نکردم . گمان می کنم فقط خادم مسجد می دانست که او کیست ! همان کس که آن شعار عجیب را روی دیوار توالت های مسجد نوشته بود !
حدس می زنم : آدم جالبی بوده .یک انقلابی با فکرهای عجیب. از آنها که فکر می کردند برای آگاهی مردم از هر وسیله ای و به هر ترتیبی باید استفاده کرد.
حتما در یکی از نیمه شب های آن زمستان سرد و سیاه ، آمده ، خادم مسجد را صدا کرده ، نشسته کنار بخاری علاءالدین ، از انقلاب حرف زده و از شور و شوق پیروزی و از اینکه حالا باید همه ی مردم هوشیار و آگاه باشند تا مبادا انقلاب به انحراف کشیده شود ! لابد میان خمیازه ها و تسبیح گردانی های خادم مسجد ، گفته می خواهد برود توالت و کلید در آهنی توالت ها را گرفته و از پیرمرد خواسته که در این سوز و سرما از کنار بخاری نفتی بلند نشود و خودش می رود و می آید . حتما یک اسکناس سبز پنج تومانی ، از آنها که عکس شاهش را مهر خط خطی زده اند ، کف دست پیرمرد گذاشته و او هم تسبیح به دست ، دعایی خوانده و کنار بخاری اش به خواب رفته !
حتما مرد از توی کوچه ، در آهنی را باز کرده ، بعد از داخل قفلش کرده و از هفت هشت پله پایین رفته و نگاهی انداخته به چهار در آهنی روبه رو و اگر باز بوده اند ، نگاهی انداخته به توالت ها . توالت هایی که هر کس می نشست برای انجام کارش ، چشمش می افتاد به نوشته های روی درها . مثلا « آخ که دلم لک زده برای ... فلانی ! » یا « مژ... بالاخره یه روز میام ... » ! یا « فلانی اعزامی از فلان جا ، همه اتون رو ... !! » و ... حالا او می خواست کاری کند که مردم در توالت هم به دنبال انقلاب باشند و آگاهی . حتما پای دیوار رو به روی درها ، یا همان دیوار کنار پله ها ، لبه ی دیواره ی حوض مانند شیرهای آب ، کیفش را گذاشته ، قوطی رنگ روغنی آبی و قلم موی ضخیمش را بیرون آورده ، نفس عمیقی کشیده و در میان آن همه بو و روشناییِ نصفه نیمه ی چراغ قوه اش ، نگاهی انداخنه به دیوار سیمانی سیاه و کثیف و شروع کرده به نوشتن : « درود بر فدایی » !
انقلابی دوم : ضد فدایی
این یکی باید آدم جالب تری بوده باشد . احتمالا دردسر های انقلابی اول را هم نداشته . شاید یک روز صبح کسی به او خبر داده که چه نشسته ای که تمام خلا روهای مسجد ، روزی چند بار هی می خوانند : درود بر فدایی ! او هم عصر همان روز با یکی دو تا از رفیق هایش ، ژ3 به دست آمده ، توپیده به خادم مسجد و بی هیچ درنگی رفته اند سراغ توالت ها . شاید خودش ژ3 به دست ایستاده بالای توالت که مبادا مومنی بخواهد همان موقع برود قضای حاجت ، و یکی دیگر هم قوطی های رنگ را گرفته دستش و نفر سوم هم ایستاده لبه ی دیواره ی حوض شیر های آب و اول روی واژه ی « درود » را رنگ سفید زده است و بعد با خطی زیبا و قلم مویی ضخیم تر از اولی ، با رنگ سیاه ، به جای درود نوشته « مرگ » و قبل از منحرف شدن بیشتر افکار خلا رو های مسجد ، شعار درود بر فدایی تبدیل شده به : « مرگ بر فدایی » .
احتمالا این آدم جالب دردسر کمتری داشته و اسکناس پنج تومانی که هیچ ، سکه ی پنج ریالی هم خرج خادم نکرده و حسابی هم او را ترسانده که اگر نرود و نگوید کدام کمونیستی این شعار را نوشته ، دفعه ی بعد می آیند و توی گونی می برندش جایی که دیگر کسی پیدایش نکند !
حتما پیرمرد هم سابقه ی خادمی چندین و چند ساله اش را با صدای لرزان برای آنها گفته و شاید نشانی ای از یک آشنای انقلابی را داده و علی الحساب جان خودش را خریده تا بعد که چه پیش آید !
انقلابی سوم : میانه رو
آخرین نفری که رفت و روی دیوار توالت های مسجد که حالا بیشتر شبیه یک تابلوی اعلانات بزرگ شده بود ، شعار نوشت ، آدم خیلی خیلی جالب و شوخی باید بوده باشد !
احتمالا این آدم ، بعد از نماز غروب آمده مسجد . پیرمرد خادم را نشانده پای بخاری علاءالدین و از خاطرات روزهای کودکی اش برای مرد گفته . از همان روزهایی که با پدر بزرگش به همین مسجد می آمده . حتما خادم هم تسبیح به دست و با تعجب به او گفته که چقدر بزرگ شده و شروع کرده به دردل کردن با مرد جوان و بعد هم در گوشی حکایت شعار درود بر فدایی و مرگ بر فدایی را گفته !
مرد جوان هم حسابی به حرفهای پیر مرد گوش داده و بعد به اوگفته که مَشتی ، سیاست پدر مادر ندارد ! بگذار خودم درستش می کنم . بعد یکی دو تا خاطرهی خنده دار از محله و سیاست و انقلاب برای خادم گفته و وقتی اطمینانش را جلب کرده ، همراه خادم رفته اند سراغ توالت ها .
احتمالا خادم در را قفل کرده و چراغ قوه را روشن کرده و نورش را انداخته روی دیوار . مرد جوان هم با لبخندی بر لب ، قوطی رنگ سفید را درآورده و با حوصله روی تمام شعار را رنگ زده . بعد ، شاید سیگاری هم آتش زده ودر میان دود و بوی توالت ها ، قوطی رنگ روغنی سیاه رابرداشته و یکی دو تا جوک انقلابی برای خادم گفته و شروع کرده به نوشتن . او از نظر خودش – و ناگفته نماند من نیز همین نظر را دارم – بهترین شعاری را نوشته بود که مردم رامی توانست نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارند ، آگاه کند. او بر اساس واقعیت و موقعیت و نیاز یک فرد حاضر در خلا ، خیلی زیبا و خیلی به جا ، خیلی محترمانه و خیلی با کلاس ، نوشته بود :
« لطفا گوز فراموش نشود ! »
-------------------
پی نوشت : این طنز بر اساس یک اتفاق واقعی نوشته شده است .
دیسلایک !!!!
از شما بعید بود اینگونه تمسخر !!!
درود
مریم گرامی .
این تمسخر نبود . این اتفاق واقعا رخ داده بود . در شهر کوچک ما و مسجد محله ی ما .
شما نوشته اید..:"..و شروع کرده به نوشتن . او از نظر خودش – و ناگفته نماند من نیز همین نظر را دارم – بهترین شعاری را نوشته بود که مردم رامی توانست نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارند ، آگاه کند..."
اتفاق رخ داده..ولی شما آنرا معنادار کردید و به موقعیت مردم و جامعه مربوط کردید.
جالب بود
اتفاق جالبی بوده جالبترش توصیف صحنه ی شما بود
آفرین به آن سومی :))) با نگاه آبجکتیو به کل قضایا و با فاصله اینهمه سال نگاه کنیم و نتایجش واقعا هم فقط باید همین را گفت هم به اینوری ها و هم به اونوری ها ... انهمه شعار : درود و مرگ ... همه "گوز" ی بیش نبود! یعنی واقعا هنوز هم کسی هست که فکر می کند دعوا سر لحاف ملا نبوده؟!
ممنون بابت تعریف کردنش