هفتگ
هفتگ

هفتگ

انقلابی ها ( 2 )


 

انقلابی اول : فدایی

نه که هیچ کس نداند ، حتما کار هر کسی بوده خودش و یکی دو نفر دیگر می دانند . اما من نمی دانم ! خیلی دلم می خواست بدانم که چه کسی آن کار را کرده بود ، اما نشد! نتوانستم .خیلی دوست داشتم آن آدم عجیب را ببینیم ولی پیدایش نکردم . گمان می کنم فقط خادم مسجد می دانست که او کیست ! همان کس که آن شعار عجیب را روی دیوار توالت های مسجد نوشته بود ! 

حدس می زنم : آدم جالبی بوده .یک انقلابی با فکرهای عجیب. از آنها که فکر می کردند برای آگاهی مردم از هر وسیله ای و به هر ترتیبی باید استفاده کرد.

حتما در یکی از نیمه شب های آن زمستان سرد و سیاه ، آمده ، خادم مسجد را صدا کرده ، نشسته کنار بخاری علاءالدین ، از انقلاب حرف زده و از شور و شوق پیروزی و از اینکه حالا باید همه ی مردم هوشیار و آگاه باشند تا مبادا انقلاب به انحراف کشیده شود ! لابد میان خمیازه ها و تسبیح گردانی های خادم مسجد ، گفته می خواهد برود توالت و کلید در آهنی توالت ها را گرفته و از پیرمرد خواسته که در این سوز و سرما از کنار بخاری نفتی بلند نشود و خودش می رود و می آید . حتما یک اسکناس سبز پنج تومانی ، از آنها که عکس شاهش را مهر خط خطی زده اند ، کف دست پیرمرد گذاشته و او هم تسبیح به دست ، دعایی خوانده و کنار بخاری اش به خواب رفته !

حتما مرد از توی کوچه ، در آهنی را باز کرده ، بعد از داخل قفلش کرده و از هفت هشت پله پایین رفته و نگاهی انداخته به چهار در آهنی روبه رو و اگر باز بوده اند ، نگاهی انداخته به توالت ها . توالت هایی که هر کس می نشست برای انجام کارش ، چشمش می افتاد به نوشته های روی درها . مثلا « آخ که دلم لک زده برای ... فلانی ! » یا « مژ... بالاخره یه روز میام ... » ! یا « فلانی اعزامی از فلان جا ، همه اتون رو ... !! » و ... حالا او می خواست کاری کند که مردم در توالت هم به دنبال انقلاب باشند و آگاهی . حتما پای دیوار رو به روی درها ، یا همان دیوار کنار پله ها ، لبه ی دیواره ی حوض مانند شیرهای آب ، کیفش را گذاشته ، قوطی رنگ روغنی آبی و قلم موی ضخیمش را بیرون آورده ، نفس عمیقی کشیده و در میان آن همه بو و روشناییِ نصفه نیمه ی چراغ قوه اش ، نگاهی انداخنه به دیوار سیمانی سیاه و کثیف و شروع کرده به نوشتن : « درود بر فدایی » !

 

انقلابی دوم : ضد فدایی

این یکی باید آدم جالب تری بوده باشد . احتمالا دردسر های انقلابی اول را هم نداشته . شاید یک روز صبح کسی به او خبر داده که چه نشسته ای که تمام خلا روهای مسجد ، روزی چند بار هی می خوانند : درود بر فدایی ! او هم عصر همان روز با یکی دو تا از رفیق هایش ، ژ3 به دست آمده ، توپیده به خادم مسجد و بی هیچ درنگی رفته اند سراغ توالت ها . شاید خودش ژ3 به دست ایستاده بالای توالت که مبادا مومنی بخواهد همان موقع برود قضای حاجت ، و یکی دیگر هم قوطی های رنگ را گرفته دستش و نفر سوم هم ایستاده لبه ی دیواره ی حوض شیر های آب و اول روی واژه ی « درود » را رنگ سفید زده است و بعد با خطی زیبا و قلم مویی ضخیم تر از اولی ، با رنگ سیاه ، به جای درود نوشته « مرگ » و قبل از منحرف شدن بیشتر افکار خلا رو های مسجد ، شعار درود بر فدایی تبدیل شده به : « مرگ بر فدایی » .

احتمالا این آدم جالب دردسر کمتری داشته و اسکناس پنج تومانی که هیچ ، سکه ی پنج ریالی هم خرج خادم نکرده و حسابی هم او را ترسانده که اگر نرود و نگوید کدام کمونیستی این شعار را نوشته ، دفعه ی بعد می آیند و توی گونی می برندش جایی که دیگر کسی پیدایش نکند !

حتما پیرمرد هم سابقه ی خادمی چندین و چند ساله اش را با صدای لرزان برای آنها گفته و شاید نشانی ای از یک آشنای انقلابی را داده و علی الحساب جان خودش را خریده تا بعد که چه پیش آید !

 

انقلابی سوم : میانه رو

آخرین نفری که رفت و روی دیوار توالت های مسجد که حالا بیشتر شبیه یک تابلوی اعلانات بزرگ شده بود ، شعار نوشت ، آدم خیلی خیلی جالب و شوخی باید بوده باشد !

احتمالا این آدم ، بعد از نماز غروب آمده مسجد . پیرمرد خادم را نشانده پای بخاری علاءالدین و از خاطرات روزهای کودکی اش برای مرد گفته . از همان روزهایی که با پدر بزرگش به همین مسجد می آمده . حتما خادم هم تسبیح به دست و با تعجب به او گفته که چقدر بزرگ شده و شروع کرده به دردل کردن با مرد جوان و بعد هم در گوشی حکایت شعار درود بر فدایی و مرگ بر فدایی را گفته !

مرد جوان هم حسابی به حرفهای پیر مرد گوش داده و بعد به اوگفته که مَشتی ، سیاست پدر مادر ندارد ! بگذار خودم درستش می کنم . بعد یکی دو تا خاطره­ی خنده دار از محله و سیاست و انقلاب برای خادم گفته و وقتی اطمینانش را جلب کرده ، همراه خادم رفته اند سراغ توالت ها .

احتمالا خادم در را قفل کرده و چراغ قوه را روشن کرده و نورش را انداخته روی دیوار . مرد جوان هم با لبخندی بر لب ، قوطی رنگ سفید را درآورده و با حوصله روی تمام شعار را رنگ زده . بعد ، شاید سیگاری هم آتش زده ودر میان دود و بوی توالت ها ، قوطی رنگ روغنی سیاه رابرداشته و یکی دو تا جوک انقلابی برای خادم گفته و شروع کرده به نوشتن . او از نظر خودش و ناگفته نماند من نیز همین نظر را دارم بهترین شعاری را نوشته بود که مردم رامی توانست نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارند ، آگاه کند. او بر اساس واقعیت و موقعیت و نیاز یک فرد حاضر در خلا ، خیلی زیبا و خیلی به جا ، خیلی محترمانه و خیلی با کلاس ، نوشته بود :

« لطفا گوز فراموش نشود ! » 

-------------------

پی نوشت : این طنز بر اساس یک اتفاق واقعی  نوشته شده است . 

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 13:34

دیسلایک !!!!

از شما بعید بود اینگونه تمسخر !!!

درود
مریم گرامی .
این تمسخر نبود . این اتفاق واقعا رخ داده بود . در شهر کوچک ما و مسجد محله ی ما .

. دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 09:31

شما نوشته اید..:"..و شروع کرده به نوشتن . او از نظر خودش – و ناگفته نماند من نیز همین نظر را دارم – بهترین شعاری را نوشته بود که مردم رامی توانست نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارند ، آگاه کند..."
اتفاق رخ داده..ولی شما آنرا معنادار کردید و به موقعیت مردم و جامعه مربوط کردید.

زینب دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 12:07


جالب بود

هوپ... دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 13:51 http://be-brave.blog.ir

اتفاق جالبی بوده جالبترش توصیف صحنه ی شما بود

شیرین دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 15:26 http://www.ladolcevia.blogsky.com

آفرین به آن سومی :))) با نگاه آبجکتیو به کل قضایا و با فاصله اینهمه سال نگاه کنیم و نتایجش واقعا هم فقط باید همین را گفت هم به اینوری ها و هم به اونوری ها ... انهمه شعار : درود و مرگ ... همه "گوز" ی بیش نبود! یعنی واقعا هنوز هم کسی هست که فکر می کند دعوا سر لحاف ملا نبوده؟!

ممنون بابت تعریف کردنش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد