انقلابی ها ( 3 )
خودش را با دوچرخه اش می شناختند . مثلا اگر کسی می خواست بگوید او را دیده است ، می گفت :
- آژان عباس رو با دوچرخه اش توی محله ی چارو دیدم !
اگر لباس ژاندارمری تنش نبود ، هر کسی او ، دوچرخه و خورجین آویزان از تَرک دوچرخه اش را می دید ، گمان می کرد که او باید یک پستچی باشد !
دائما با دوچرخه اش از این محله به آن محله و از این خیابان به آن خیابان می رفت . درِ خانه ای را می زد و یا جلوی دکانی می ایستاد . نامه ای را به صاحبش می داد و توی دفترچه اش از گیرنده ی نامه امضاء و اثر انگشت می گرفت . تا سالهای سال ، بودن آژان عباس مرا سردرگم کرده بود که آیا نامه رسان ها هم می توانند پاسبان باشند یا نه ؟!
روزهای پاییز و زمستان پنجاه و هفت ، کار او بیشتر و سخت تر شده بود . در سرمای سیاه و استخوان سوز ، او باید سوار بر دوچرخه اش می رفت و نامه ها و احضاریه ها و اخطاریه ها را به دست افرادی می رساند که حالا دیگر نه تنها از او و لباسش حساب نمی بردند ، بلکه اگر پایش می افتاد کمی هم اذیتش می کردند ! آژان عباس ، آژان وفادار به سلطنت ، روزهای سختی را سپری می کرد . روزهایی که تعداد گیرنده های نامه هایش بیشتر و بیشتر می شدند .
روزی از روزهای سرد و برفی ، آژان عباس دوچرخه اش را لبه ی جدول جوی خیابان پهلوی پارک کرد . دست هایش را جلوی دهانش گرفت . با های دهانش دستهایش را گرم کرد . از توی خورجین آویزان از تَرک دوچرخه اش ، دو سه تا پاکت نامه درآورد و رفت سمت مغازه ی میوه فروشی .
- کجان این شورشیا ؟
پیرمرد میوه فروش ، پشت دخل دکانش ، کنار بخاری علاءالدین نشسته بود و دستهایش را بالای بخاری گرفته بود تا گرما را بیشتر حس کند . او ، بی آنکه حتا سرش را بلند کند ، سرفه ای کرد و گفت :
- به به آژدان خان ! کدوم شورشی مرد ؟ بیا یه چایی بخور گرم شی .
- من توی ماموریت نظامی بیام چایی بخورم ؟ توی لونه ی شورشیا ؟ حرفا می زنی حجی ! بگو کجان ؟
- کیا ؟
- پسرت و همون رفیق های الدنگش ! همون هایی که تازه شاششون کف کرده و فکر کردن می تونن با اعلیحضرت دربیافتن . همون جوجه ...
جمله ی آژان عباس تمام نشده بود که سعید رسید . از پشت سر دست گذاشت روی شانه ی آژان عباس و گفت :
- گمونم با من کار داری تیمسار !
آژان عباس ، ناگهان یکه خورده و ترسیده ، دست سعید را از روی شانه اش انداخت و با فریاد گفت :
- به مامور ژاندارمری حمله می کنی ؟ مامور قانون رو مسخره می کنی ؟ می دم توی پوستت رو پر از کاه کنن .
سعید در حالی که می خندید وارد دکان شد . به پیرمرد سلام کرد و رفت توی پستو . آژان عباس در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود فریاد کشید :
- می دونم توی پستو با رفیقات خونه تیمی راه انداختی ! بیا این جا بچه ! بیا این نامه رو بگیر و امضاء کن .
صدای سعید از توی پستو به گوش رسید :
- حرص نخور شیرت خشک میشه آژدان ! نامه رو بده بابا ، خودت هم به جای من اثر انگشت بزن !
- منو دست انداختی بچه قرتی ؟ می دونی با کی طرفی ؟ می خوای بیام همینجا یه فشنگ از هفت تیرم خالی کنم توی اون کله ی بی مغزت ؟
- چقدر خشنی تیمسار ! بگو ببینم با کی طرفم ؟ هفت تیرت فشنگ هم داره ؟
حالا صدای آژان عباس به لرزش افتاده بود . او هرگز تصور نمی کرد روزی برسد که جوانهای شهر با او اینگونه برخورد کنند . با مامور قانون !! دستش سمت کمربند نظامی اش رفت و فریاد کشید :
- من ... من میدونی کی ام ؟ من همون افسر وفادار اعلیحضرتم که توی دادگاه ، یه تیر زدم توی پیشونی اون خسرو گلسرخی خائن ، ... فهمیدی ؟ من ...
صدای آژان عباس ، در انفجار قهقهه های بلند چند جوان توی پستو ، گم شد . پیرمرد ، یک استکان چایی به آژان تعارف کرد و از توی پستو کسی گفت :
- تیمسار ! کرامت دانشیان رو چه طوری کشتی ؟!
و باز انفجار خنده ها ...
سه چهار ماه بعد ، آژان عباس بازنشسته شد . یکسال بعد پسر میوه فروش و چند تا از رفیق هایش سر به نیست شدند . دو سال بعد میوه فروش مرد . آژان عباس هم چند سال بعد مرد . و من هرگز نفهمیدم که او اصلا می دانست خسرو گلسرخی که بوده است یا نه ؟
عجب!! یه لبخند تلخ هم گوشه لب ما!
قلمتون عالی مثل همیشه!