هفتگ
هفتگ

هفتگ

نظر شما چیست؟

چند روز پیش یکی از دوستان این متن رو برام  فرستاد

((جایی خواندم که نوشته بود 

سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم 


به نام خدا 


یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال .....

تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"

پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم 


خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم ...

اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت ....


فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !


خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم ...


بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری ...


مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : 


دو نفر باید پیاده شن !!!


پرسیدیم چرا ؟ 


گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ....

حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !


وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد .


خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن 


اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !


از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن .


هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ....


منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم ...


نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !


برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت ...

اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن ....


پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!


رفتم پیش خلبان و گفتم ...


کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم 


خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : 

شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان 


خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : 

شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!


گفت بله !

گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان ...


اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )


همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان ...


پیرزن جلوی ما که رسید گفت : فکر کردید کار ما دست شماست ؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید ....


چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم 


گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !


گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه !

((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))


اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه...


پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت 


تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :

مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟!

عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون !

فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!


میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم 


"تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ". ))

به نظر شما آیا این اتفاق  واقعی است یا زاییده تخیل؟ 

اصولا به اینکه پشت حوداث زندگی ما  دستی هست  را باور دارید یا خیر؟ 

..........

لطفا بدون توهین پاسخ دهید 

نظرات 11 + ارسال نظر
پریسا سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 22:25 http://parisabz.blogsky.com

کاملا واقعی است! البته خواب و اینها رو نمی دونم ولی "الخیر فی ماوقع" رو خیلی تجربه کردم.

ندا سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 22:45 http://aknooon.persianblog.ir

به نام خدا بله قبول دارم که دستی هست پشت اتفاقات زندگیمون. من بارها و بارها تجربه کردم که یه دستی بوده که کارمو راه انداخته

حمید سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 23:21

پاسخ سوال اول:در عین زیبایی، زاییده ی تخیل
پاسخ سوال دوم: در عین ایده آل بودن، خیر

قبلا هم درباره ی موضوعات مشابه حرف زدیم. به نظر من نمیشه پذیرفت که کسی حواسش به شکستن دل پیرمرد و پیرزنی هست و بخاطرش در نظم جهان دست میبره و طوفان شن درست میکنه تا هواپیما برگرده، ولی در موجهه با تحقیر و تجاوز و قتل فجیع هزاران انسان به دست داعشیا در یک قدمی همون گنبد و بارگاه هیچ واکنشی نشون نمیده. بماند که اگر چنین قدرتی بود اصلا چه نیازی بود چنین سناریویی پیش بیاد بعد قدرت نمایی کنه؟ خب کاری میکرد پیرزن پیرمرده از همون اول بی دردسر برن دیگه. مگر اینکه بگیم امور حکمتی دارن که ما نمیدونم و ابن حرف هم که کلا باب گفتگو و عقلانیت رو کلا میبنده. مضاف بر اینکه بعید میدونم به همچین دلیلی بشه مسافر رو از هواپیما پیاده کرد. اونم با قرعه کشی. بماند که حتی انتخاب شخصیتهای اصلی داستان (یه پیرمرد و پیرزن آرزو به دل که خوراک برانگیختن احساسات مخاطبه) هم شک آدم رو برای ساختگی بودن این داستان و چنین داستانهایی بیشتر میکنه

مجید سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 23:38

درود
عباس جان این حکایت نه واقعی می تواند باشد و نه زاییده ی تخیل است و هیچ صور خیالی هم در اون پیدا نمیشه .
اگر واقعی بود شکی نکن که در بوق و کرنا شده بود و حداقل می شد با پیگیری شماره پرواز و ... به واقعی بودن آن پی برد .
اسمش را تخیل هم نمی گذارم . یک نوع کپی برداری از همه ی داستانهای آمیخته به خرافات هست که در هر جایی می شود پیدا کرد .
ارادت .

خورشید سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 23:54

به صحت این داستانا مطمئن نیستم.
ولی معتقدم کسی هست اینجاها که حواسش هست..

دل آرام چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 00:00 http://delaramam.blogsky.com

به نظر من این یه داستانه مثل هراران داستان دیگه. زندگیمون مجموعه ای از این مدل داستانهاست که اگه دلمون بخواد گره اش میزنیم به حکمت الهی و اگه هم دلمون نخواد پای شانس و بخت و اقبال رو وسط میکشیم. اینکه دنیا یک کارگردان بزرگ داره رو منکر نمیشم اما به نظرم باور کردن و پذیرفتن دل شکسته پیرمرد و پیرزن و گوشه ی چشمی از سید بزرگوار به این عزیزان، یکم دور از ذهن و باوره...

نسیم چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 00:45

دیگه این قصه ها رو باور کردن یه کم سخته اما دنیا دست صاحب با تدبیری هست

آذین چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 08:11

کاملا موافقم و کاملا قبول دارم و کاملا لمسش کردم
با احترام به نظرات دوستان دوست دارم حمید خان و آقا مجید و دل آرام جان توضیح بدن که چرا دور از ذهنه ؟؟؟
یعنی واقعا جای دیگه و به شکل دیگه خودشون و یا نزدیکانشون این کارگردانی ماورای الطبیعت رو لمس نکردن؟؟؟؟؟؟

شمسی خانم چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 10:07

راستش این داستان ها رو اصلا باور نمی کنم. به نظرم بیشتر برای تحمیق توده هاست. بله نیروهای کائنات گاهی در جهت برآورد کردن خواسته های ما حرکت می کنن اما نه به این صورت. بحثش مفصله و خارج از حوصله این کامنت.

مریم چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 10:51

بحث "سفر در زمان" و "جهانهای موازی" هم زمانی ممکن بود خرافه تعبیر بشه اما الان در میدان توجه جدیدترین نظریات فیزیکدانان دنیاست.
زمانی هم ایده های ژول ورن خیالی و بی اساس بنظر میومد اما حالا تحقق یافته.
پس میشه امیدوار بود که در آینده اینگونه ارتباطات و ادراکات و همزمانی ها هم شناخته و پذیرفته و ثابت بشه.
من سریع ردش نمیکنم.بهش فکرمیکنم و درموردش مطالعه میکنم.

تیراژه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 20:03

دلم میخواست واقعی باشه و باور داشته باشم ، اما نه، دیگه نه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد