هفتگ
هفتگ

هفتگ

بعضی شب ها دلم می گیرد از روزی که پشت سر گذاشتم... وقتی که قبل از خواب قدم های آخرم را در خانه می زنم و چشمم می افتد به اسباب بازی های ریخته شده توی سینک .. سبد لباس های کثیف که چقدر زود دوباره پر شد... اثر انگشت های ماستی روی میز تلویزیون... عصبانی میشوم از وقت و انرژی ای که گذاشته بودم برای مرتب کردن... برای تمیز کاری هایی که عمرشان فقط یک نصفه روز بوده انگار!

تمام زن ها یه وقت های برای خودشان لازم دارند... یه ساعت های یواشکی... یه زمان هایی  که کسی کارشان نداشته باشد. اصلا فکر کنند در خانه نیستی.... فکر کنند دو ساعت مردی... گور به گور شدی... و من خودم به جرات می گویم این دوساعت را داشتن یعنی بیست و دو ساعت دیگر خوشحال و راضی بودن... چند وقتی هست که این دوساعت را به خودم داده ام البته... از وقتی که باشگاه ورزشی ثبت نام کرده ام ... تنها هستم و هنوز در فضای باشگاه با کسی دوست نشده ام...حین ورزش کردن بقیه را نگاه میکنم. ( یادم باشد یک پست درباره دوستیابی در باشگاه هم بنویسم جداگانه). یک بانوی میانسالی هست که رسما عشق من است... خوش لباس... مرتب... با سلیقه... دیروز چند جمله ای با هم، هم کلام شدیم... و در آخر همان چند تا جمله فهمیدم  که صرفا برای اینکه وقتش بگذرد آنجا ثبت نام کرده... گفت یک دختر دارد که دانشجوی شهرستان است... و رسما هیچ کاری برای انجام دادن ندارد جز درست کردن یک شام سبک برای مردی که ساعت 9 می آید خانه و ساعت 10 می خوابد... و او 5 زودتر خوابش نمیبرد... همان طور که رکاب میزد بطری کوچک آبش را برداشت و گفت یک روز می بینی  به سرعت سر کشیدن آب داخل این بطری بچه هایت بزرگ شده اند و اثری ازشان نیست.... هیچ اثری... چه برسد به ریخت پاش هایشان.

چیزی شبیه این حرف را از مادربزرگ مانی و نیما هم همیشه می شنوم. اینکه نمی فهمیده روزش کی شب می شده و شب کی خوابش می برده... حالا این روزها دلمشغولی هایش را توی روزهای هفته اش پخش می کند که حوصله اش سر نرود... روی تمام بسته های داخل فریزرش برچسب اسم زده.... حتی روی کشو های فریز... خوش خط و زیبا... داخل همه کمدها... زیر تخت... همه جا منظم و مرتب... یه وقت هایی تمام قاب عکس های یک دیوار را برمیدارد می زند چهار میلی متر آن طرف تر....برای خودش و خانه ی تنهایی اش هی چیزهای قشنگ می خرد... گاه گاهی که به من سر می زند وسط غرغرهایم می خندد و می گوید : دختر بگو خدا رو شکر...

شب هایی که از خانه مادربزرگ بچه ها برمیگردم، حین رژه ی آخر شب بین اتاق ها و راهرو ها نه سبد مملو از لباس کثیف برایم مهم است نه اسباب بازی هایی که توی تاریکی میروند زیر پایم... یک بطری آب از یخچال برمیدارم و آرام آرام می نوشم... آرام آرام... به یاد حرف همان زن که گفت به سرعتی شبیه سرعت سر کشیدن یک بطری آب...

نظرات 16 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 00:52

خیلی نیاز داشتم به شنیدن اینها
ممنون مهربان :-)

داش آکل سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 01:03 http://yekpanjereh.blogsky.com/

عمر برف است و آفتاب تموز

ینی در همین حد ها!

نیکو سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 07:34

برام عجیب بود که ننوشتی مادرم یا مادر بابک یا مادرشورهم
مادربزرگ بچه ها
یه حس بدی داشت

هدیه سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 08:17

عالی بود مهربان جان.. به مهربانی اسمت

ولی اون دو ساعت، یه چیز دیگه هست..... و حتی مسافرت های تنهایی... به قد حتی یک روز(البته می دونم تا بچه ها کوچک هستند، فرصت اندک هست و خودمون هم، در تصورمون نمی گنجه) بسیار عالی خواهد بود.

مریم گلی سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 10:20

آفرین مهربان بانو از اولش که شروع کردم به خوندن دقیقا می خواستم حرف مادربزرگ بچه ها رو بهت بزنم ... که خدا رو شکر خودت بهش رسیدی منم با وجود دو تا پسر اوایل مشکل تو رو داشتم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که ولش کنم بابا وجود بچه ها مهم تر از این حرف هاست واسه همین به جای اینکه هر روز و هر شب خودم رو خسته کنم که نتیجه اش می شد غر غر و بد اخلاقی و طلبکاری من از دنیا ... هفته ای یه بار شروع می کردم با کمک عزیزی به تمیز کردن خونه که هم اعصاب خودم راحت بود و هم بقیه راحت بودن. ولی مطمئن باش این روال تا ابد ادامه داره چون پسرها بزرگ هم که بشن همین قدر داغونن

Ordi سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 12:23 http://tanhaeeeii.blogfa.com

ازونجایی که من هی فکر میکنم باید خودمو وارد همه ی مسایل بکنم (:دی) در مورد کامنت نیکو جان فکر میکنم چون پست در ارتباط با بچه ها بود، فردی که در خصوص بچه ها صحبت کرده هم در نسبت با بچه ها معرفی شده و دلیل استفاده از اون واژه این بوده
من اینطور برداشت کردم

مهربان نمیتونم بگم چقدر خوشحال میشم وقتی می بینم آپ کردی.. به طرز لعنتی ای (ببخشید جور دیگه نمیتونم احساسمو بگم به نوشته هات) متن هات خوبن

دل آرام سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 15:04 http://delaramam.blogsky.com

قطعا خدا رو شکر، اما نمیدونم از این گذر سریع عمر باید خوشحال بود یا ناراحت...

ترانه سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 17:31

خیلی عالی بود عزیزم..

انشالله همیشه سرحال و شاد و سلامت باشی

بشرا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 10:15 http://biparvaa.blogsky.com

خیلی خوب بود مهربان
پست هات رو خیلی دوست دارم .

عباس چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 14:02 http://mahmoodreza.blogfa.com

سلام. عالی بود . به منم سربزن.

سمیرا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 14:48 http://nahavand.persianblog.ir

خیلی دلچسب بود مهربان جان..میدونی همه مون خیلی وقتها خسته و کلافه میشیم و میگیم یعنی نمیشه منم یه ساعت مال خودم باشم؟ اونوقته که به قول تو باید یاد چند سال بعد افتاد و گفت خدا رو شکر...همیشه

هلیا پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 10:07 http://www.mainlink2.blogsky.com

اره ....... من اینا رو میدونم .......... اره

رضوان سادات پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 13:27

اتفاقن من خیلی دلم میخاد دلمشغولیهای الان تورو داشته باشم
یه بچه شیطون
یه خونه بهم ریخته از دست بچه ها
و دو ساعت وقت آراد برا ورزش و باشگاه
به قول مادربزرگ مانیما خدا رو شکر

رضوان سادات پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 13:39

در جواب مریم گلی جان باید یگم پسر ها بزرگ میشن و ازدواج میکنن و دست از سر مادرشون برمیدارن اما تازه شروع سختیا برا همسرشونه انقد که داغونن به خدا!!!!

حالا ما میگیم بچه نداریم برامون بریز بپاش کنه

شوهر که داریم!!!

مریم دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 02:13

من اینجا رو بیشتر بخاطر نوشته های شما میام
ممکنه آدرس اینستاتونو بدین؟

سارا سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 12:27

چرا اینقدر قشنگ می نویسی؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد