هفتگ
هفتگ

هفتگ

برق ها قطعه... چهار طبقه رو کورمال کورمال باید برم بالا... هر طبقه چند لحظه ای ایستادم و به خیابونی که ساختمون بهش مشرفه نگاه کردم. خیابون از همیشه روشنتره؛ شایدم جایی که من ایستادم زیادی تاریکه که روشنایی خیابون به چشمم میاد... طبقه اول رو رد میکنم و توی پاگرد دوم باز چشم میندازم به خیابون. چقدر شلوغه... یادم نمیاد این موقع خیابون رو اینجوری دیده باشم... شایدم چون همسایه ها آخر هفته رو رفتن سفر، سکوت ساختمون به نظرم اومده... به طبقه سوم که رسیدم نفسم به شماره افتاده. صدای بوق بوق ماشین ها توجهم رو جلب میکنه. کاروان ماشین عروس جلوی خونه ویلایی روبرویی وایسادن. عروس و داماد آروم پیاده شدن و چندتا دختر و پسر در حال رقصیدن هستن. کل میکشن و در خونه باز میشه و جماعت کل کشان و دست زنان پشت سر عروس و داماد وارد میشن. یه خانمی به ماشین عروس تکیه داده و داره با روسری اشکهاش رو پاک میکنه. شاید مادر عروسه و یاداوری اتاقی که از امشب خالی میمونه داره روانیش میکنه... شاید خواهرشه و اشکهاش برای اینه که از امشب تنها میشه...  یا حتی مادر داماد... که تمام ذوقش از داماد شدن پسرش اشک شدن روی گونه هاش...
دو تا پاگرد دیگه مونده تا برسم. همینجور که دارم توی کیفم دنبال کلید میگردم پله ها رو بالا میرم. عملا رمقی برام نمونده. وایمیسم تا برای 6_7 تا پله باقی مونده نفسی تازه کنم. دوباره برمیگردم رو به کوچه. ساکته... مردی داره به خانمی که تکیه داده به ماشین، چیزی میگه. 
کلید میندازم و وارد میشم. با نور موبایل دنبال کبریت و شمع میگردم که برق ها میاد. لباس عوض میکنم و زیر کتری رو روشن... یاد عروسی روبرویی میوفتم. از پشت پنجره حیاط پر نور و دختر و پسرهایی که گرم شادی هستن دیده میشن. زن و مرد هنوز هم جلوی در ایستادن، صداشون شنیده نمیشه اما خانم به حالت قهر میره و توی ماشین سیاه رنگ میشینه و مرد به سمت حیاط میره... حالا مطمئن میشم اون خانم با هر نسبتی اشکهاش از ذوق نیست. کاش دلیل اشک هاش هرچی که هست بذاره برای بعد... خیلی بعد... کاش با حرف هاش آوار نشه روی سر اون دو تا آدمی که فکر میکنن میتونن با هم خوشبخت بشن... کاش بذاره که بتونن... کاش بتونن...

برگ سی و چهارم/ 

نظرات 10 + ارسال نظر
Ordi چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 20:58 http://tanhaeeeii.blogfa.com

کاش...

میرزاده خاتون چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 23:14 http://hedikhatoon.blog.ir

وای خدا چهار طبقه!
خدا قوت
شایدم دلیل گریه هاش ربطی به عروس و دوماد نداشته باشه، حداقل من دوست دارم اینجوری فکر کنم

پریس پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 00:05 http://???.blogsky.com

کاش همه یاد بگیرن تو کارهایی که بهشون مربوط نیست دخالت نکنن و دیگران رو بخاطر منافع خودشون آزار ندن.

نسیم پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 01:30

آی گفتین
بعضیا عادت دارند تو هر جمعی عزا ،عروسی،جشن تولد ... به هر نحوی خودی نشون بدن ،مطرح بشن ، حالا تو این مطرح شدن فکر نمیکنن چه آسیبی به دیگران میرسه

رضوان سادات پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 09:23

شاید یه زمانی اونم مث اون عروس دوماده احساس خوشبختی میکرده اما همون عشقش اومده و گند زده به همه زندگیش!!

شاید

رضوان سادات پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 09:24

راستی اون برق هم زحمت کشیده همین که رسیدی خونه اومد

البته بازم جای شکرش باقیه تا رسیدن به خونه برق هم اومد

هدیه پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 09:38

مرسی دل آرام جان..... قشنگ بود....

تیراژه جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 23:08

شاید از دست اون مرد دلخور بوده که همسرشه یا هر کی و ربطی به عروس و عروسی نداشته.

رها شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 13:32

عالی...

شمسی خانم شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 15:36

کاش که به عروس و داماد ربطی نداشته باشه. تو این روزگار ازدواج کردن به خودی خود سخت هست دیگه اطرافیان سخت ترش نکنن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد