هفتگ
هفتگ

هفتگ

جابجایی.......

کمد ِ اتاقش  رو می خواهیم جابجا  کنیم ، اصلا کل ِ چیدمان اتاقش  رو خواسته جابجا کنه، طرح میده و نظر می ده.... گاهی هم یه میز ِ تحریر رو می چپونه وسط کتابخونه  و کمد و تخت و.... یه جوری که دیگه راه دسترسی  بهشون هوایی میشه ! و نیاز به پله برقی پیدا می کنه......
 کلافه شدم از جابجا کردن وسایل و هی نظرش رو هم عوض می کنه.... هوا گرم هست و کولر هم این وسط جواب این همه فعالیت رو نمیده..... از سر و صورتم عرق روون شده.... خُلقم تنگ شده.. ولی صبوری می کنم....

کمد که از جایش تکون می خوره از لبه ی دیواره ی کناری اش چتر نقش دار و قرمزْ گلی می افته جلوی پام......
نگاه ِ چتر می کنم و یهو پرت میشم به سالهای قبل...
به سالهایی که این چتر براش شده بود عشق و عشق و عشق
 دلش می خواست با چتر بره زیر باروون، با چتر بره مهد، با چتر بره خیابون، مهمونی و...... و البته که نمیشد با چتر همه ی اینجاها رو بره.....

مهد غدغن کرده بود که بچه ها چتر بیارند، به خاطر اینکه نگران چشم و چار ِ خودشون و سایر بچه های دیگه بود.......
خیابون و مهمونی و..... هم که همیشه با ماشین رفت و آمد میشد....

خلاصه که چتر بیشتر توی خونه بود و  اسباب بازی ایی بود  تا چتر و.....
حالا از بالای کمد خودش رو پرت کرده پایین و جلوی پای من خودش رو انداخته......

صداش منو به خودم می اره که :"این چتر که دیگه بدرد نمی خوره، بزاریمش کنار وسایل غیر قابل مصرف "
بی تفاوت میگه، ته  ِ صداش هیچ اثری از حسرت به چشم نمی خوره......
دوباره صحنه های قبلی جلوی چشمم می اد که دوست داشت با چتر بره مهد.... و من فقط می تونستم تا دم ِ در حیاط مهد بزارم که این کار رو بکنه... ینی از ماشین پیاده اش کنم  و چتر رو بگیره و صدای ِ بچگونه اش توی اسمون پخش بشه که "وااااای چه باروونی" و بعد دو قدم بعد و گاهی که میشد زمان بیشتری رو استفاده کرد و نگران دیر رسیدن به محل کار نبود.... توی کوچه ی مهد یه چرخی زد..... و بعد هم چتر رو جمع کرد و گذاشت توی ماشین.....

نگاهش می کنم.... البته که مدتهاست که این چتر بدردش نمی خوره.. ولی نگهش  داشته بود.....
ته ِ دلم یه چیزی تکون می خوره ، حسرت  باروون و چتر و.....

ولی، حالا دیگه زمان گذشته و......

چتر رو بر می دارم و کنار می گذارم.......

با شور و علاقه و بی تنگی خُلق ، جای ِ کتابخونه و..... عوض می کنم.... جای تابلو های نقاشی اش رو عوض  می کنم........




پی نوشت یک  :دوستانی در هفته ی قبل از من خواسته بود که نتیجه گیری داشته باشم در متن هایی که می نویسم... ضمن احترام به این دوستان عزیز، نتیجه گیری مستقیم در نوشته هام ندارم ولی غیر مستقیم نتیجه گیری درشون ملحوظ شده است...


پی نوشت دوم :از این تعداد دوستانی که در پست جناب پیرزاده حضور بهم رساندند برای من هم جای شگفتی بود و هم جای بسی خوشحالی...  


پی نوشت سوم : زنده باد وبلاگ نویسی....

نظرات 5 + ارسال نظر
پری دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 01:20

چه مادرانه شیرینی، زیبا بود، خاطره ذوق چتر هم منو یاد یه عزیزی انداخت که ازش دورم، ممنون بابت حس قشنگی که ایجاد کردین،

ممنون پری جان..... خداوند عزیزان تون رو در پناه چتر خودش محفوظ بدارد

دل آرام دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 09:55 http://delaramam.blogsky.com

چقدر خوشحالم که بدون حسرت به چتر نگاه کرده و درباره اش حرف زده... خوبه که تونسته راحت ازش بگذره.

برای من هم جای تعجب داشت... انگار بچه ها یهو بزرگ میشند

ونوس دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 18:45 http://www.venouse.blogfa.com

از بچکی نتیج کیری برام سخت بود

عزیزم

آذین سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 08:28

آخی
چه قشنگ
کاش ما هم میتونستیم از دل بستگی هامون که خاک خورده دل بکنیم

ممنون آذین عزیز

گذشتن از بعضی چیزها، ضمن نگهداشتن اونا توی یادمون، بخشی از زندگی هست.

تیراژه جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 02:15

ما به اونا که ازشون خاطره داریم دلبسته ایم.
حواسمون به خاطره سازی ها باشه.
مرسی از پست خوبت هدیه جان

ممنون تیراژه عزیز
خاطرات ما، زندگی ما هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد