هفتگ
هفتگ

هفتگ

نگه دار فرصت که عالم دمی است*

 رفتم اون خونه تا از انبار دو سه تا وسیله بردارم.  کارتنی که وسایلم توش بود رو میکشم جلو. یه جعبه، یه جا خودکاری خاتم، ظرف قلم و کاغذهای گلاسه... مگه وقتی پای وسایل قدیمی میشینی میشه به این راحتی ها بلند بشی؟ چشمم میخوره به البوم ها اما به روی خودم نمیارم، چون دلم نمیخواد تا صبح بمونم اونجا... یه نایلون سفید میگه من من... با شلختگی میکشمش بیرون... بیرون اومدنش همان و نشستنم وسط انبار همان... توش پر بود از عکس برگردون هایی که طی سال های کودکی جمع کرده بودم... اون موقع ها یعنی طرف های سال هفتاد اینطورها، بازار عکس برگردون داغ بود. انواع و اقسام شخصیت هایی که توی کارتون ها میدیدیم نقش میشد و میومد توی برگه های بزرگی که به عنوان ورقه عکس برگردون میخریدیمش. از کلاه قرمزی بگیر تا گربه های اشرافی و اسب تک شاخ و... یکسری از عکس برگردون ها خاص بود. مثل همین هایی که توی نایلونه... یعنی آدم دلش نمیومد هر جایی بچسبوندش... میگفت حیفه... این برای دفتر علوم خوبه... نه نه میذارمش برای ریاضی کلاس سومم... نه میزنم به دفتر دیکته ام... و...  انقدر "حیفه، حیفه" تکرار شد که رسیدم به راهنمایی و دبیرستان و دیگه روم نشد عکس برگردون بزنم به دفتر و کتابم... تمام اون "وای نه این خاصه"، "این حیفه"، "بمونه برای سال بعد" ها همشون اینجاست... کف دستم... وسط یه انباری پر از خرت و پرت و خاک...

*سعدی

برگ سی و ششم/  دخترها روزتون مبارک 

نظرات 9 + ارسال نظر
پریس چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 22:03 http://parisabz.blogsky.com

تا حالا چندتا از پست هات، اینجا یا تو وبلاگ خودت وصف حال من بوده. ما هم این روزها درگیر اسباب کشی هستیم. بعد از حدود 35 سال داریم جابجا میشیم و من هرروز زیرخاکی پیدا میکنم، اشک میریزم، عکسش رو تو اینستاگرام میذارم و بعضیها رو از دایره ی اموالم خارج میکنم... تجربه ی جدید، عجیب و در عین حال جالبیه

احوالمون مشترکه
به دلیل حجم خاطراتی که وجود داره خیلی سخته این جا به جایی و البته هیجان انگیز. امیدوارم خونه جدید پر باشه از خاطرات خوش

Ordi چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 22:52 http://tanheeeii.blogfa.com

دلم گرفت

قربونت دلت برم

عباس پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 15:44

آلبوم های عکس ،دوست داشتنی ترین شکنجه گران هستند.

من که خیلی وقته ترجیح میدم سراغ شکنجه گرهای دوستداشتنی نرم...

تیراژه جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 05:20 http://tirajehnote.blogfa.com/

آخ اون عکس برگردون ها.. یا اون دفتر فانتزی های فنری و اتود رنگ رنگی های استدلر..
یه دسته ی خیلی آس از عکس چسبان های اون روزها رو یکی از دوستانم سال چهار ابتدایی هدیه داده بود. حتی اسمش رو هم یادمه یا اینکه بیست ساله هیچ خبری ازش ندارم..سیما ترکمان.. اینقدر استفاده نکردم که وقتی روی یکی از دفترهام یکیشونو چسباندم هم سر کلاس معلممون پوزخند زد و هم شبش پدرم تشر. خب چهارم دبستان کجا و دوم دبیرستان کجا..

همه ی عمر دیر شد همه چی..دیر تر از اونکه رضا ظروفچی سوته دلان میگفت.

دیدی تیراژه؟ دیدی دیر شد... ترسم از اینه که برسیم آخرش و ببینیم زندگیمون بی استفاده لای روزمرگی های روزگار مونده...

شمسی خانم شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:11

اما من هیچی از اون وقتا برام نمونده. یادمه یه برچسب هایی بود شکل ستاره و ماه که اگه 20 می شدیم یا حتی گاهی اوقات در ازای چند تا بیست (بخاطر این که صرفه جویی بشه) معلم یه ستاره یا ماه به دفترمون میچسبوند!!!
تو این مورد هم ما جزغاله شدیم والاااااااااا

یعنی همه رو استفاده کردی؟ اگه اینجوریه که خیلی عالیه

نینا شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 14:36

من جات بودم همشو الان میچسبوندم و ذوق میکردم

اینم فکر خوبیه

farnaz شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 21:49 http://ladyfarnaz.mihanblog.com

چه جالب
من هم اتفاقن تجربه ی همچین چیزیو دارم. دقیقا یه کیسه هست که توش اینجور چیزامو نگه داشتم از بچگی. و همین باعث میشه که به خودم بگم هیچ چیزی انقدر با ارزش نیست که هی بخای نگهش داری. چون وقتی زمان بگذره دیگه ارزش اون روز اولو نداره.

دقیقا با گذشتن دوره اش، دیگه میشه با ارزش های بی ارزش...

شمسی خانم یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 10:22

زیاد نبود که دلی بخوام چیزیش رو نگه دارم. یه چند تا دونه بود همون موقع ها . بعدشم که مادرهای ما مثل مادرهای امروزی پی جمع آوری خاطرات برای ماها نبودن :))))

هدیه یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 22:57

وااااای منم اینجوری هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد