هفتگ
هفتگ

هفتگ

غروب


غروب

به یاد راننده مینی بوس : آکار

اسم مینی بوسش را گذاشته بود جیمبو ! مینی بوس ، رنگ زردی داشت با نواری قرمز در کمرکش دور تا دور اتاقش . زمستان ها دو بار در روز پیدایش می شد . یکبار صبح اول وقت که سرویس شهر بود به کارگاه ، یکبار هم غروب که می آمد پرسنل شهر را از کارگاه ببرد . بیشتر پرسنل اما از شهرهای دیگر بودند و شب در کارگاه می­خوابیدند .

تابستان ها ، گرمای بی امان ، مجبورمان می کرد صبح از ساعت پنج کار کنیم تا ساعت یازده و عصر از ساعت سه یا چهار تا هفت یا هشت . همین موضوع باعث می­شد تا بعضی از روزها جیمبو را روزی چهار بار ببینیم .

پیرمرد اما و در هر صورت ، قبل از بردن سرویس غروب ، سری به دفتر می زد و خوش و بشی و  سلام و تعارفی و حرف از همه چیز  و همه جا . همه ی حرفها اما به دو چیز ختم می شد ، یکی درخواست افزایش کرایه اش و دیگری گفتن از رفاقت میان خودش و جیمبو ! و اینکه جیمبو عروس خیابان بود و آهوی بیابان ! همیشه از او می­پرسیدم :

-        مشتی سن وسال خودت بیشتره یا جیمبو ؟

و او دستی به سبیل های حنایی رنگ پرپشتش می کشید و می خندید و می گفت :

-        باجی به هم نمی دیم ! یه عمر ه با هم بودیم ، تا آخرش هم با همیم  !

عشق پیرمرد این بود که تابستان ها سالی یکی دو بار زوار امام رضا را جمع کند و از دل جاده های کویری ، بکوبد و مسیر هزار و سیصد کیلومتری تا مشهد را با جیمبو برود و باز ، برگردد . زواری که به قول خودش همه شان جوانهای ترگل ورگل پنجاه سال پیش بوده اند ! پیرمردها و پیرزن هایی که به خاطر وضع مالی شان ، رفتن این مسیر هزار و سیصد کیلومتری و برگشتنش ، نه تنها برایشان خسته کننده نبود بلکه باعث خوشحالی شان هم می شد .

یکسال بعد از اینکه کار تمام شد ، درغروبی از آخرین روزهای آخرین ماه زمستان در هوای خوش گرمسیری و بوی مست کننده ی بهار نارنج ها ، در کنار هلیل رود خشک و بی آب ، در عبور از جیرفت و خاطراتش ، از یکی از پرسنل سابق کارگاه سراغ پیرمرد را گرفتم . مرد ، آهی کشید و گفت :

-        خدابیامرز چند ماه پیش ، تو جاده­ی مشهد ، با  بیست و سه چهار تا مسافر پیرزن و پیرمرد ، تصادف کرد . خیلی ها زخمی شدن . اما خودش و جیمبو ...

به خورشید نگاه می کنم . سرخ و غمناک ، میان آسمانی که سالهای بی ابری و بی بارانی اش تمام نمی شود ، مبهوت مانده است .  در ذهنم ، پیرمرد با لنگ قرمز ، شیشه های مینی بوس را پاک می کند و لبخندی می زند و دستی بر بدنه ی جیمبو می کوبد و می گوید :

-        تا آخرش با هم بودیم . مگه نه ؟

پیرمرد و جیمبو در سرخی آسمان غروب ، گم می شوند . به هلیل رود خشکیده خیره می شوم . نمی دانم نام پیرمرد ، جز در خاطر و بر شناسنامه ی فرزندان و زنش ، جایی دیگر ثبت شده است یا نه ؟


 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عباس شنبه 23 مرداد 1395 ساعت 20:54

خوشا به اقبال پیرمرد که خط پایان همراه رفیق قدیمی و همپاش بود.......
نمیدونم چرا غروب رو بیشتر از طلوع دوست دارم .... عکسهای غروب عالی دست مریزاد

مجید یکشنبه 24 مرداد 1395 ساعت 16:21

به عباس گرامی .
عباس جان پیرمرد با جیمبو و با خانواده اش حکایتها داشت ... بعدها و در نبود او مصیبتهای بیشتری هم گریبانگیر زن و فرزندانش شد که بماند .

ویار تکلّم یکشنبه 24 مرداد 1395 ساعت 23:37 http://Takallom.blog.ir

از اون متن هایی بود که دوست داشتم خودم مینوشتمش :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد