هفتگ
هفتگ

هفتگ

پائیز پدر سالار

بعضی کلمات وزن دارند.... سنگین اند به خودی خود.... غم دارند... حجم دارند... ناخودآگاه یک هجوم کوفتی از خاطرات را می ریزند روی سرت... وقتی محو شدی تا ساعت ها بین تصویر های گنگ و مات روزهای گذشته ات یکهو به خودت می آیی می بینی  یک کلمه حرف شنیده ای و یک فرسنگ رفته ای زیر زمین با سنگینی اش ... زیادند این کلمات.... مثل "فرودگاه"... مثل " چمدان"... طلاق... خون... جنگ.... نمیدانم چند تا... خیلی اند... بعضی هاشان را می شود گذاشت روی همین ترازوهای شیشه ای دیجیتال و در کسری از ثانیه یک عدد چند رقمی بزرگ  را دید... تا جایی که نهایت قدرت اندازه گیری دیجیتال باشد شاید.... 

این  ها را نوشتم  که آخرش از پاییز بگویم... از این سنگین ترین و پر حجم ترین و قدر ترین فصل سال.... همین پاییز دلگیری که روزهایش مثل چادر خشک و  آهار دار یک پیرزن اخمو  نم نمک روی روزهایمان دارد کشیده می شود... پاییز سنگینی که باید برای محاسبه ی وزنش چادر زبر پیرزنی اش را بقچه کرد و گذاشت روی این ترازوهای فلزی قدیمی.... همان ها که صد گرم صد گرم با وزنه های کثیف و بد شکل به کفه ها اضافه می کردند... به ازای هر برگ نارنجی اش می شود با دست های چروکیده ی پشت ترازو کلی سنگ ریزه به آن کفه دیگر اضافه کرد... در آخر هم صاحب دست های پشت ترازو با نگاهی شک دار به صورتت زل می زند که بهت بفهماند مطمئن نیست دقیق وزن کرده باشد! 

پائیز فصل سنگینی است... پیش رویش مقاومت نکنید... سرتان را خم کنید تا بگذرد... 

بوی پاییز

گرمای خورشید از میان پنجره ی کوچک دفتر کارم خودش رو به روی میز کنار پنجره که بخشی  از سطح   آن را، گلدان های بونسا  و کاکتوس و پتوس اشغال کرده اند و بخشی دیگر را هم، زونکن هایی که همیشه باید در دسترس باشند، می رساند و کنار این میز، میز کامپیوتر قرار دارد و عمود برآن هم میز کارم......
من گرمای لذت بخش آفتاب پاییزی رو دوست دارم.... بوی پاییز آنچنان بلند هست که و گرمای آن آنچنان هست که یاد حیاط خونه ی پدری و باغچه های بزرگ  و درخت انار ملسی که کنار در حیاط جاخوش کرده بود در من زنده می کند. به وقت  اومدن از مدرسه، به زیر همون درخت، انار چیده شده، خورده میشد می افتم..... یاد حیاط قدیمی و سالهای دور، یاد ِ پدر رو در کت و شلوار مرتبش در من زنده می کنه.... انگار هنوز دختر بچه ایی در کلاس راهنمایی یا دبیرستان هستم و پدر هم در همین حوالی من....... چه خوب هست که عزیزانمان به خاطره دور تبدیل نمی شوند و میشود با هر موجی از هوا یادشون کرد..... به حال هیچی فایده نداشتن باشه، به حال دل خودمون و خاطره ی نزدیک، این دور رفته ها، عزیز هست.....
  

هر چیزی بشوی ، ساکن همکف نشوی !!

شهرکرد ، مشهد . دامغان . مشهد . تهران . کرج . خورشیدک . جیرفت . کرمانشاه . جیرفت . سومین فصل مبهم . کرمان . شهرکرد . بندرعباس . کرمان . چارو . اهواز . هفتگ و ...

بعد از این همه خانه بدوشی از این شهر به آن شهر و از این وبلاگ به آن وبلاگ ، چیزی که فهمیدم این بود که یک مستاجر و آپارتمان نشین حرفه ای کوشش می کند که در دو طبقه ساکن نشود ، یکی طبقه ی همکف و دیگری بالاترین طبقه !

اما نمی دانم چطور شد که بعد از چهل سال گدایی ، شب جمعه را گم کردم و در هفتگ ساکن همکف شدم!!

زندگی در طبقه ی همکف خوبی های خودش را دارد . مثلا اینکه اگر شبی ، نیم شبی ، از پاییز و بیابانگردی و زمستان و خیابانگردی ، برگشتی خانه ، دیگر احتیاجی به استفاده از آسانسور با آن استارت انفجار مانندش نداری ! و یا نیازی نداری که گل و شل و خستگی و گرد و خاک کفش و تن و لباست را در راه پله ها خالی کنی و شرمنده ی خودت و همسایه ها شوی . 

اگر کمی هم فضول باشی ، ساکن همکف بودن این برتری را دارد که از رفت و آمد هر جنبنده ای به ساختمان آگاه می شوی و کلی حرفهای پای پله و پای آسانسور را خواهی شنید !!

اما یک بدی هم دارد . ساکن طبقه ی همکف که باشی دلت می گیرد . خیلی زود . 

یک روز صبح ، می بینی دلت می خواهد پتو را روی سرت بکشی و چشمهایت را ببندی و غرق رویا شوی در یک سرمای دلچسب . می روی سراغ پنجره ، و چشمت می افتد به برگهای ریخته شده کف حیاط و دلت می گیرد .

غروب یک روز تعطیل ، هر چه فکر می کنی ، به خاطر نمی آوری که آن روز سر و صدای شادی بچه ای را در حیاط شنیده باشی . 

به یاد نمی آوری در‌ساختمان بر روی مهمان ، دوست ، یا آشنای یکی از ساکنین طبقات ، باز شده باشد . 

و آنوقت از این خلوتی ، از این سوت و کوری دلت می گیرد . 

ساکن طبقه ی همکف که باشی ، هر روز از پنجره که نگاه می کنی ،چشمت به دیوارهای آجری یا سیمانی می افتد و برای دیوارهای کاهگلی و بوی غروب و آب و کاهگل  و جمع همسایه ها کنار باغچه ، دلت می گیرد . 

ساکن طبقه ی همکف که باشی ، هر روز و هر لحظه که صدای پای همسایه ای را نشنوی ، زود دلت می گیرد ... 

ساکن طبقه ی همکف که باشی ، تنهایی ، سکوت ، بالا و پایین نرفتن آسانسور پر از مهمان و خنده و شادی ، زود غمگینت می کند . 

ساکن طبقه ی همکف که باشی ... دلت می خواهد بهانه ای پیدا کنی و در ساختمان ، شور و شادی و شلوغی به راه اندازی ... 

چگونه ؟؟؟

پیتزا دلیوری

من دوسال مقطع کاردانیم رو دانشجوی شهرستان بودم. یه شهرستان نسبتا کوچک...
بین ورودی های اون ترم فقط من و دوستم خونه داشتیم و بقیه ساکن خوابگاه بودن. این بود که اکثرا شبهای امتحان میومدن پیش ما که بتونن درس بخونن...
یکی از اون شبها انقدر درگیر درس شدیم که به کل شام رو فراموش کردیم. ساعت 11 بود و همه گرسنه... زنگ زدیم به تنها فست فودی که اون وقت شب باز بود و چندتا پیتزا سفارش دادیم. اونجا پیک مرسوم نبود و درنتیجه غذاها رو با آژانس میفرستادن... با اینکه خونه دو طبقه بود اما زنگ ها به صورت دوتا زنگ تک بود و این شد که برای جلوگیری از مزاحمت احتمالی برای صاحبخونه من و یکی از دوستان رفتیم پایین تا دیگه نیازی به زنگ زدن نباشه...
شما فکر کنین ده یازده سال پیش، دو تا دختر، ساعت یازده و نیم دوازده شب توی یه شهر کوچک جلوی در یه خونه... چیزی نگذشته بود که دیدم یه پژوی سبز تا رسید به ما سرعتش رو کم کرد... من رفتم سمتش و اون ایستاد... در رو باز کردم، گفتم سلام و شروع کردم با چشمهام دنبال پیتزاها گشتن! صندلی جلو، کف ماشین، حتی سرم رو بالا اوردم و به صندلی عقب هم گردن کشیدم و وقتی چیزی پیدا نکردم گفتم پس کوش؟! راننده که از شدت تعجب چشمهاش گردتر نمیشد با ترس پرسید چی کوش؟! من رو تصور کنین که تا کمر خم شدم توی ماشین طرف، فیس تو فیس راننده، همچون پلیس ایست بازرسی دارم همه جا رو برانداز میکنم و خیلی هم شاکی میگم کووووش؟؟ با اخم گفتم پیتزاها... اون که هنوز خیالش راحت نشده بود و خیال میکرد لابد پیتزا اسم رمزی چیزیه من من کنان گفت اشتباه گرفتی خانم... تا اومدم بگم مگه از پیتزا کندو نیومدی پاش رو گذاشت روی گاز و همونجور که در ماشین باز بود رفت!! چشمم بهش بود که ماشین بعدی جلوی پام ترمز زد یا حداقل من اینجوری فکر کردم. یه لحظه برگشتم به دوستم نگاه کردم دیدم پهن شده  توی راهرو و داره از شدت خنده خودش رو میزنه حالا من هم خنده ام گرفته هم مبهوت اتفاقی ام که افتاده راننده هم هی میگه خانم این پیتزاها مال شماست؟؟ من که از شدت خنده نفس برام نمونده بود دیگه نپرسیدم چقدر شد... همه پول رو گذاشتم روی صندلی و با پیتزاها خودمو رسوندم توی خونه...
فردا صبح ما تازه چشممون به جمال سرعتگیری که نرسیده به در خونه بود روشن شد. بیچاره راننده پژو فقط داشته سرعتش رو کم میکرده که به دام افتاده!!!

همیشه بخند اما...

سال 84 بود تازه فارغ التحصیل شده بودم و کار دائمی  نداشتم به همین خاطر پای ثابت همایش و جشنواره ادبی و شب شعر بودم. قرار بود جشنواره آئینی همراه با شعر خوانی    پدر خاک   در  دانشکده علوم اجتماعی  واحد  تهران مرکز دانشگاه آزاد برگزار بشه. بخش دکور و این جور چیزهاش رو سپردن به ما یعنی من و چند تا از دوستان، بواسطه یکی از بچه ها  که آشنا داشت قرار شد تا از دو تا نخل پلاستیکی دکوری استفاده کنیم روز برگزاری طبق قرار قبلی رفتم به آدرس یه  استودیوی ضبط برنامه های مناسبتی و مذهبی، صبر کردم تا کارشون تموم بشه بعد نخل ها رو از سر صحنه برداشتم آوردم پایین و یه وانت گرفتم وقتی خواستم از درب  استودیو  خارج بشم یه خانوم محجبه چادری گفت منم باید بیام همراه نخل ها، گفتم بفرمائید جلو پیش راننده ننشست و  اومد پشت وانت، چون فاصله کوتاه بود راننده وانت گفت نمیبندیمش خودت هواشون رو داشته باش. از یکی دو تا خیابون  گذشتیم من و خانوم همراه در دو زاویه 180 درجه ای مخالف بدون هیچگونه صحبتی تو افق محو بودیم  هر دو  نخل  که ایستاده بودن   یهو به سیم برق گیر کردن و  افتادن  روی اون خانوم و اون خانوم هم همراه نخل ها افتاد روی من صحنه خنده داری بود من کف وانت  اولش یه لحظه گیج شدم بعد خنده ام گرفت حالا نخند کی بخند بنده خدا اون خانوم اولش ترسیده بود بعد از خجالت سرخ شده بود اما من همچنان می خندیدم  و هیچکدوم نمیتونستیم تغییری تو وضعیت بوجود بیاریم خلاصه راننده وانت نگه داشت اومد پایین اول زد تو سرش بعد با مصیبت نخل ها رو برداشت تا اون خانوم بتونه از روی من بلند شه همچنان میخندیدم ( دوستانی که منو از نزدیک میشناسن میدونن وقتی خنده ام بگیره نمی تونم  کنترلش کنم) خلاصه راننده مجبور شد نخل ها رو با طناب ببنده و اون خانوم هم گفت من با تاکسی پشت سرتون میام. بغل دست راننده نشستم که عاقله مردی بود با شکر خدا شروع کرد که اتفاقی برای کسی نیفتاده و بعد منو نصیحت کرد که باباجان آدم هر جا و سر هر موضوعی نمی خنده  بهش گفتم دست خودم نیست حتی وقتی خودم هم زمین میخورم کلی میخندم بعد بلند میشم واسش یه خاطره تعریف کردم این که وقتی 17،18 سالم بود با دو تا از همکلاسی ها (عادل و ناصر) قرار شد بریم  ویلای  دایی عادل شب مراقب باشیم که دزد نیاد تنگ غروب بود که رسیدیم دم درب  ویلا تو شهریار دیدیم آقا عادل کلید درب حیاط رو جا گذاشته اما از جای کلید یدک ورودی ساختمون خبر داشت گفت از روی دیوار بریم داخل حیاط میدونم کلید کجاست ،  با هر مصیبتی بودخودم رو کشیدیم بالای  دیوار  دیدم ای وای اونطرف حداقل سه و نیم تا چهار متر ارتفاع داره گفتم من نمیپرم خودت بپر برو نردبان بیار  بذار پای دیوار تا بیام پایین عادل هم یه نیگایی به ارتفاع کرد و جا زد ناصر که خیلی ریزنقش بود حدودا 40 کیلو میشد ما رو مسخره کرد که جرات ندارید و فلان و بیسار، من جیگر دارم و چه و چه... گفت می پرم و پرید پایین... عادل یادش نبود که دایی اش یه سگ بزرگ خریده و به ما هم نگفته بود  ناصر که پرید پایین به جای زمین افتاد رو سگ که نمی دونم کر بود خواب بود یا می خواست ما رو غافلگیر کنه  که تا اون لحظه پای دیوار ساکت نشسته بود خلاصه هم ناصر به شدت ترسیده بود هم سگ.   ناصر جیغ میکشید و کمک میخواست سگ هم که ناصر تقریبا پشتش سوار شده بود از ترس دمش رو گذاشته بود لای پاش  زوزه میکشید و بی هدف می دوید ناصر از ترسش گوش های سگ رو گرفته بود عین فرمون دوچرخه اینور اونور میکرد عادل رنگش پریده بود ولی من داشتم از خنده می ترکیدم یعنی دیدنی بود ناصر انگار موتور سوار شده بود گوشهای سگ رو ول نمیکرد روی دیوار ولو شدم از شدت خنده دل درد گرفته بودم خلاصه به سرو صدای ناصر و سگ و خنده های من همسایه ها اومدن بیرون، سرایدار باغ بغلی ناصر رو نجات داد و ماجرا تموم شد ولی من رو چپ چپ نیگا میکردن خلاصه تا آخر شب ناصر  با ما قهر بود اما من تا چشمم بهش می افتاد روده بر میشدم از خنده... اینا رو که واسه راننده وانت تعریف کردم  اونهم خندید و گفت بابام جان همیشه بخند اما هر جایی نخند...

پله

پله هست و پله، مستقیم و پیچ واپیچ، راحت و سخت، شیبدار و صاف..... مثل ِ جریان زندگی، میپیچد درونت و محسورت می کند، گاهی دیگر اختیار پله رفتنت دست خودت نیست، انگار چیزی در تو، جذبه ی دستی، تو را به این پله ها می کشاند و بالا می برد....و پاها قدم بر می دارد و بالا می رود و بالا می رود، شده یک ریتم، تکرار، و تکرار...... گام برداشتن و پاها رو به اندازه ی ارتفاع پله بالا آوردن و به پیش رفتن.....

عین ِ زندگی... 

دانه های درشت عرق را  به سر و صورتت می نشاند و از روی پیشانی و گونه هایت سُر می خورد پایین، طعم شورش ، مثل یک مزه، مثل یک شور بختی عزیز، خود را به دهانت می رساند.....
 با پشت دست پاک می کنی، گلوله های عرق را.... و باز بالا می روی، نفست می گیرد و بالا می روی.... در زمین صافش، راحت تر قدم می گذاری و بالا می روی، همراهانت عقب تر هستند، می ایستی و نفسی تازه  و همراهی و بالا می روی، خیل مردمان، روندگان و آمدگان را جا میگذاری و جات می گذارند..... چهره ها ی روندگان، خیس و عرق کرده و در تب و تاب بالا رفتن، و آمدگان  ، آرامش و حس رضایت و سر خوشی پیمودن مسیر و گاهی هم حسرت و مغموم راه رفته و حس عدم رضایت.........

با این همه تو هستی و پله های روبرویت، که میان پیچ و خم ارتفاعات جنگلی گیلان در آغوش سبزی هایی که هنوز زمزمه ی بهار را در گوش دارند، پذیرایی تو هست و گام هایت، دلت در میان سبزی و درختان سر به فلک کشیده پر می زند که خود را به اسمان و تو بین زمین سبز و آسمان سبز برگ ها غوطه ور هستی..... سبک هستی و پر میکشی.....



در گوشی :یک سفر دوستانه ی خیلی خوب بود به قلعه رودخان 

پیامدهای معمولی یک رییس جمهور غیر معمولی !

صفر -

دخترک هفده ساله است . شاد ، پس از یک روز گشت و گذار و کار در نخلستانهای همیشه سرسبز ، به خانه آمده و در رویای همه ی دخترکان به خواب رفته است .

یک -

عادت کرده ایم که برای هر روز  و روزگارمان یک اسم انتخاب کنیم ( کنند ؟ ) !

دوران انقلاب ! دوران مقاومت ! دوران سازندگی ! دوران اصلاحات ! برای دور بعدی آنقدر اسم هست که بهترینش همان معجزه ی هزاره ی سوم است!

روزی هزاربار خوشحالم از اینکه هر دوره را با نامی یاد می کنند ، نه با رنگی ! اگر نه ...

دو

دوران سازندگی تمام شده است و به تاریخ پیوسته است . اصلاحاتی ها آن دوران را به بدجای تاریخ سپرده اند ! سالهای آخر دوران اصلاحات است که زلزله ای مهیب ، بم را ، ایران را ، احساس را ، زندگی را زیر و رو می کند . چند ده هزار نفر را ، چندین هزار عشق را ، چندین میلیون شادی را ، و ... زیر خاک می برد . مردان دوران سازندگی به میدان اصلاحات می آیند . یکسال و چند ماهی هستند و پس از آن هر دو ، برای مدتهای مدید جای خود را به مردانی به ریاست معجزه ی هزاره ی سوم می دهند .

پس لرزه های زلزله اما جاری است ...

سه

دختر ، از خواب بیدار می شود . چشمش در سیاهی باز می شود . به سیاهی باز می شود . با صدای آوار بیدار شده ؟ یا با صدای فریاد ؟ یا با صدای ناله ها ؟ یا با صدای شیون ؟ .. شاید پس از ساعتها ، در سر و صدای بلدوزرها و لودرها بیدار شده است .

هفده ساله است . هفده سال در کنار مادر ، پدر ، خواهرها و برادرها بوده است . حالا اما او مانده است و خواهری بزرگتر و اندوهی بسیار بسیار بزرگتر . مراسم خاکسپاری عمومی تمام می شود و تنها او می ماند و خواهری که دو سه سالی بعد به خانه ی شوهر می رود .

پس لرزه های زلزله اما جاری است ...

چهار

بیست و سه ساله است . بعد از رو زدن به هزار و یک نفر ، سرانجام پس از چندین سال کارِ هر ازچندگاه و  گاه و بیگاه و از این شرکت به آن شرکت ، با این و آن ، ...سرانجام در شرکتی مشغول به کار می شود . دو سه سالی می ماند و با نیمی از حقوق یک نفر ، کار می کند . خوشحال است . خیلی خوشحال است .

معجزه ی هزار سوم به معجزاتش ادامه می دهد . نتایج معمولی یک رییس جمهور غیر معمولی بیشتر و بیشتر رو می شود . تورم رو به سربالایی و ارزش پول ملی رو به سرازیری افسار گسیخته ، از کنترل همه خارج می شوند .

کارها پس از کارها تعطیل می شوند . امیدها پس از هم ناامید می شوند . پولها پشت سر هم خرج آتینای پاکدستان می شوند . شرکتها یکی پس از دیگری به تعدیل نیرو رو می آورند . دختر بیست و پنج ساله اخراج می شود .

پس لرزه ها زلزله می شوند . شدید تر از هر زلزله ای ...

پنج

گفته بود : با نصف همین حقوق حاضرم بمانم !

یعنی با یک چهارم حقوق یک نفر !

گفته بود : اضافه کار هم نمی خواهم .

می خواست کار کند تا زنده بماند .

گفته بودند : دیگر نداریم . نه کار ، نه پول !

اما او هنوز اندک پس اندازی داشت . آنقدر که بتواند یکی دو بسته قرص بخرد و بخورد و برای همیشه از شر پس لرزه ها فرار کند .

زلزله جاری بود ... و پس لرزه های معجزات یک معجزه ی هزاره ی سوم جاری خواهد ماند !

 

پی نوشت : تلخی متن را بر من ببخشایید که با عجله ی بسیار در نوشتن همراه شد و تلختر شد !!

 

با هانا  پانتومیم بازی می کردم .... بهش گفتم فکر کن دم مرگته و داری می میری ... اداشو در آر....


رفته به صندلی اورد  نشت روش  کمی کمرشو خم کرد  و به افق خیره شد ...‌.


بهش می گم این چه جورشه چرا درد نمی کشی و اه و ناله نمی کنی .....


میگه   بابا حاجی  ( پدرم ) اینطوری مُرد .. د رد که نکشید فقط رو صندلی بود  .. ما ها رو نگاه می کرد . 

جمعه است  لطفا برای آمرزش   دعا کنید ...