هفتگ
هفتگ

هفتگ

یک ساقه نازک، تکیه زده به قیم

در بعضی خانواده ها اولین _ و گاهی تنها _فرزند که به دنیا میاد، به دلیل عدم تجربه، دانش کم، هیجان بالا و یا هر علت دیگه ای، تمام توجه خرج کودک میشه. از برآورده شدن نیازهای ضروریش که بگذریم میرسیم به سرویس دهی افراطی... سال اول، سال دوم، سال سوم... کودک شخصیتش در حال شکل گیریه. الگو برداری میکنه، ثبت میکنه، تحلیل، تبعیت... رفته رفته رفتارهای کودک از دید غریبه ها غیر عادی میشه. کودکی رو میبینن که همواره خودش رو در آغوش والدینش جا میده. برای داشتن کوچکترین چیز نق میزنه و خیلی زود به جیغ و گریه میرسه. توجه همه رو برای خودش میخواد. کمترین درد رو نمیتونه تحمل کنه و...
ده پانزده سال بعد، کودک دیروز شده نوجوان امروز... با کمترین حوصله، حداقل ترین میزان صبر، اعتماد به نفسی خارق العاده و نگاهی از بالا به همه چیز و همه کس...
این افراد به انتخاب خودشون به این شکل تربیت نشدن اما به انتخاب خودشون در این وضعیت باقی میمونن...
در هر حال خوبه که بتونیم مرز باریک بین زود رنجی، حساس بودن و خط قرمزهای شخصی رو با لوس بودن تشخیص بدیم. مثل کسی که وسواس داره در مقابل شخصی که به بهداشت توجه میکنه...

لوس ننر گلاب پاش

لوس شدن یا لوس بودن خوبه یا بد؟ اصلا بچه ها چرا لوس میشن؟ بزرگسالان اصلا لوس هستند یا نه؟افراد پیر چرا خود را لوس میکنند؟

رفتارشناسا  مشخصه های زیادی برای  افراد لوس عنوان میکنند برخی از این نشانه ها عبارتند از:

*به قوانین زندگی جمعی احترام نمی گذارند و مشارکتی در پیشنهادات ندارند.
  * همیشه و دائما معترض هستند.
  * فرقی بین نیازهای واقعی و خواسته های شخصی شان قائل نیستند.
  * بسیار خودخواه هستنند. 
  * مکرر تقاضا دارند که گاها برخی از این تقاضا ها نادرست هست.
  *برای دیگران کمترین احترام را قائلند..
  * مقابل ناملایمات کمترین مقاومت را دارند.
  * همیشه ناله دارند  دائما و مکرر در حال قهرند.
  * نسبت به تمام مسائل شکایت دارند.

.................................................................

این فهرست را می توان بسیار ادامه داد که البته از حوصله این مطلب خارج است

روشهای تربیتی والدین اولین و مهمترین علت لوس شدن هر آدمی است بعد هم خانواده و جامعه والخ...

به نظرم تفاوت بسیار ظریفی  بین لوس بودن با ناز کردن و زودرنجی و حساس بودن وجود داره که این تفاوت از فردی به فرد دیگه و  در شرایط مختلف فرق میکنه و نمیشه یه حکم کلی راجع بهش داد یعنی  واضح تر بگم من یه رفتاری رو لوس بودن میدونم و شما نه و جالبتر اونجاست که یک رفتار واحد برای دو نفر  در شرایط سنی و جنسی مشابه برای  یکی میپسندیم و برای دیگری تقبیح میکنیم...

نمک برای بعضی ها لازم و برای بعضی دیگه سم هلاهل...اصلش اینه که بعضی ها لوس بامزه هستن بعضی ها لوس ننر بی نمک، بعضیا لوسی بهشون میاد به بعضی نمیاد، عده یی میدونن و بلدن چجوری لوس باشن عده یی نه،برای لوسی حرف زدن بعضیا دلت غنج میزنه و لوسی حرف زدن بعضی حالت رو بهم میزنه... میشه بی  نهایت مثال از این دست موارد آورد که کمتر به سن و جنسیت ربط داره  .میرسیم به  اولین سوال لوس بودن یا لوس شدن خوبه یا بد؟ جواب این سوال به نظرم اینه که برای هرکسی با توجه  به تجربه زیسته اش متفاوت است چه کسی که خود را لوس میکند چه کسی که در مقابل فرد لوس قرار گرفته...



خواننده عزیزی که قراره بیای کامنت بذاری  این پست خیلی لوس بود... باهات کاملا موافقم


موهایم خیلی سال پیش سفید شد... دقیق نمیدانم از کی... شاید یکی از همان اول مهرهایی که تنها رفتم مدرسه .... مسئولش فقط و فقط مردی بود که در یکی از غروب های مهرماه عبور زنی از خیابان را ناتمام گذاشت... موهایم شاید همان وقت ها سفید شد... دقیق نمی دانم... ولی مطمئنم که روزگار آن  مرد سیاه سیاه شد..  با سال ها نفرین بغض آلود دخترکی زیر پتو در همان شب  های قبل از اول مهر ... دخترکی با موی سفید... 

مهر ، مدرسه ، دوستانی که هستند و نیستند .


اول مهر سال 1353 .

من به مدرسه می روم ! همراه دوستی به اسم سیا که صورت سیاه سوخته ای دارد و همین هفته ی قبل بر سر جمع کردن پوست هندوانه از توی جوی های محله با هم دعوایمان شده بود ! او پوست هندوانه ها را برای چهار گوسفندی می خواست که در حیاط خانه ی شان نگه می داشتند و من برای گوسفندی که یکی دو روز مهمان خانه ی ما بود تا قربانی شود !!

حالا من و سیا ، به توصیه ی برادر من و مادر سیا ، دست در دست هم برای اولین بار همراه آن برادر و روزهای بعد ، تنها ، از خیابان پهلوی می گذریم ، خیابان بوعلی سینا را تا چهارراه سعدی می رویم و از آنجا می رویم تا مدرسه ی پسرانه ی ششم بهمن .

من و سیا . دو دوست که تا یکسال هر روز صبح با هم می رویم و هر روز ظهر با صف بوعلی برمی گردیم .

سال 1353 است . خبری از سرویس مدرسه نیست . دوستانه می رویم . زنگ آخر که می خورد ، خبری از ماشین پدر و مادر برای برگشتمان به خانه نیست . من و سیاه و حسن و حمید و دوستان دیگری که در مدرسه یافته ایم با صف میدان بوعلی ، پشت سر هم از مدرسه بیرون می آییم . در راه یک نفر کلاس پنجمی مواطب است که کسی از صف فرار نکند . صف به هر چهارراه ، کوچه ، بن بست ، و تقاطعی که می رسد کمتر و کمتر می شود تا در میدان بوعلی ، اندک بچه های باقیمانده از جمله من و سیا ، به سمت خانه های خود برویم . همه شاد و خوشحال و خندان.

آخرهای سال ، سیا و خانواده اش از آن خانه ی نیمه خراب در محله ی ما می روند و دیگر هرگز از او خبری نمی شود .

سیا ، دوست من !

نمی دانم کجایی و چه می کنی ؟ شاید در روزهای نوجوانی و جوانی ات به جبهه رفته باشی و شهید شده باشی . شاید هم همان روزها ، به پاس آرمان هایت ، مسیر مخالف حکومت رفته ای و جور دیگری شهید شده باشی . شاید مثل خیلی از دوستان آن روزها ، گرفتار اعتیاد شده ای ! شاید گوشه ای ، زیر خط فقر ، در انتظار سرآمدن روزگار هستی . شاید کسی شده ای که برای حرفهایش کتک خورده و خانه نشین شده ! شاید کسی شده ای که برای نشنیدن حرفهای دیگران ، کتکشان زده و خانه نشینشان کرده !

لعنت به من سیا !

و لعنت به زمان ما سیا !

ببین زمان با ما دوستان قدیمی چه کرده که باید اول ثابت کنیم زنده مانده ایم ، بعد سراغ حرفهای دیگر برویم ! تازه بعد هزار و یک احتمال بد بدهیم ...

لعنت به روزگار سیا !

بودنت را عشق است رفیق .

حتما جایی حالا کنار خانواده ات ، مرد و مردانه به کار و گذر عمر مشغولی و با دغدغه هایت کلنجار می روی . دغدغه های انسان دوستانه ­ات.

دوست من سیا ! کاش باردیگر می دیدمت . و به یاد آن روزها ، در کنار جوی های خیابان پهلوی قدم می زدیم و ... .

محمد حسین جعفری نژاد

بخونید و  از این همه زیبایی  این نوشته کیف کنید ....


دختر خیلی ساده زیبا بود. لطیف مثل ابریشم، آرام عین نسیم، بی آرایش، بی آلایش تو بگو برگ گل سرخ. مادر اما دو قدم آن طرف تر از زیبایی، تکیه زده بود به تخت وقار، به شکوه، به مادرانگیِ تام و تمام. دو تایی آمده بودند برای رزرو بلیت پروازدخترک به خیلی دور...

نیم ساعتی نشستند، بلیت را برای سه روز بعد گرفتند، دختر لبخندی زد، مادر دمغ شد! بلند شدند، تشکر کردند، هنگام رفتن نگاهم افتاد به آن چند بند انگشت از آبشار قهوه ای موهای بافته ی دختر که از شال سیاه روی سرش بیرون افتاده بود.

فکری ام حکمن این روزهای آخر، توی خانه، توی اتاق دخترک، هر شب وقت خواب دو تایی می نشینند پای تخت. دختر آبشار قهوه ای را رها می کند روی شانه هاش. مادر زیر لب شعر می خواند، آبشار را با دستاش تقسیم می کند، سه تایی، مساوی، می بافدشان به هم. رج می زندشان. یکی رو، یکی زیر، یکی اشک، یکی لبخند. حرف هایش را، نصیحت هایش را، تنهایی هایش را، دلشوره هایش را، حرف می کند، کلمه می کند، می چیند روی خطوط صاف گیسوان دردانه اش، می سپارد به آبشار... دست آخر عوض نقطه، ته خط، انتهای همان آبشار زیبای قهوه ای، گل می زند، سرخ آبی، پارچه ای...

فکری ام نکند موهای بافته ی دخترک که بیرون افتاده اند از شال سیاه، آبشار نباشد، دنباله ی بادبادک آرزوهای مادر باشد بیرون مانده از ابر سیاه ِ زشتِ تنهایی!


                                                      محمد  حسین جعفری نژاد 


اون موقع ها که ساختمون نوساز بود ... همسایمون بود ...