" این باسن و آن انصاف ! "
دوستی در میان خاطرات کاری خود تعریف می کرد :
چند سال قبل ، در پروژه ای در یکی از شهرهای غربی کشور شاغل بودم . با توجه به وضعیت پروازها ، برای رفتن به پروژه باید با هواپیما به شهری دیگر می رفتم که از آنجا تا محل پروژه هم بیش از چهار ساعت راه بود . یک روز هنگام رفتن به پروژه احساس کسالت داشتم. شکی نداشتم که اگر با همین وضع بروم ، نرسیده به پروژه حتما حالم بدتر خواهد شد . پس از پیاده شدن از هواپیما، رفتم مطب دکتری در شهر و گفتم که کمی احساس رخوت دارم . دکتر پرسید :
- آیا لرز هم داری ؟
که گفتم خیر . بعد دکتر چوب بستنی معروف را برداشت و درون گلویم نگاهی انداخت و دوباره خیلی خونسرد پرسید :
- لرز نداری ؟
و منهم خیلی جدی گفتم خیر . دکتر مجددا چراغ قوه اش را برداشت و درون گوشهایم را نگاهی انداخت . گفت :
- ظاهرا یکی از گوشهایت کمی عفونت داره . گفتی لرز نداری ؟
آن دوست تعریف می کرد که من مانده بودم این آقای دکتر چقدر علاقه دارد که من لرز داشته باشم !! و می گفت :
نهایتا بعد از اینکه به آقای دکتر اطمینان دادم که لرز ندارم ، دکتر عزیز ، شروع کرد به نسخه نوشتن و در پایان تاکید کرده که حتما داروها را بگیرد و برای تایید نزد دکتر بیاورد و آمپولهایش را هم در تزریقاتی مطب بزند .
و ... دوست ما داروها را می گیرد که عبارت بوده از یک کیسه پلاستیکی پر از قرص و کپسول و شربت و آمپول . به قول خودش به اندازه ی مصرف چند سال !!
حالا ادامه ی ماجرا از زبان آن دوست :
- برگشتم مطب . در کیسه ی دارو رو باز کردم . دیدم به جز یک عالمه قرص و کپسول و شربت ، 5 تا هم آمپول بزرگ سبز رنگ که کلسیم بودند دکتر تجویز کرده بوده . دیدن آن حجم آمپول واقعا بدن هر کسی را به لرز می انداخت ! با خودم گفتم : اینهمه آمپول کلسیم برای چی داده ؟ و منشی آقای دکتر که خودش هم تزریقاتی بود ، ظاهرا شنید و گفت : "حتما لرز داشتید دیگه !!!"
گفتم : به پیر به پیغمبر به جان هرکی دوست دارید من لرز ندارم ! اما منشی دکتر خیلی محترمانه مرا به به اتاق تزریقات راهنمایی کرد . منهم که دیدم ظاهرا آقای دکتر تشخیص خودش را داشته و تصمیمش را از قبل گرفته و مرا وادار کرده که لرز نداشته باشم (!!) ، رفتم داخل اتاق تزریقات و خوابیدم روی تخت و شلوارم را تا زانو پایین کشیدم و توکل کردم به خدا و به منشی گفتم :
- این باسن من و انصاف تو !
...
...
به قول مرحوم عمران صلاحی : حالا حکایت ماست .
اما مدیونید اگر بین ماجرای دوست بنده و شرایط فعلی جامعه ای که الا و بلا باید به بهشت برود ، مقایسه ای داشته باشید . مدیونید ...!
خاطره ی جالبی بود! مثل حکایت های عبید زاکانی ! که البته وصف حال دوران عبید هم بوده و ما نیز !
چه جالب وضعیت فعلی اوضاعش وخیم تره ها!! چون یا باید بریم بهشت یا بازم باید بریم بهشت
بهشت که زورکی نمیشود.آخرش از آنور جهنم میزند بیرون.
خب آقا مجید با دکترا هم آره
صرفا جهت اطلاع آقا مجیدگل آمپول کلسیم وریدی تزریق میشه اون بنده خدا هم بیخودی کشیده پایین اونم تا زانو
به : محمود گرامی
محمود خان العهده علی الراوی !!!
من که خودم سالهاست از ترس آمپول سراغ دکتر های عزیز نمی رم .
D: انصاف کجا بود آقا
حالا یارو لرز داشته یا نه ( آیکون کسی که اصل قضیه رو ول میکنه میچسبه به...)