ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اتاق تاریک بود. ننه پیرهن چراغ را درآورد و پایهاش را برد که نفت بخرد. بوی عطر آبگوشت لیمو عمانی خانهٔ همسایه، اتاقمان را پر کرده بود. بابام با بوی ترشیدهٔ نان آمد. به من گفت: «امشب شب جمعه س. یه سوره قرآن برای مردههامان بخوان.»
گفتم: «گلوم خیلی درد میکنه.»
بابا به اصغر گفت که بخواند. میدانستم که اصغر بلد نیست. بابا قلک را که دید، آن را برداشت و تکان داد و به من گفت: «وقتی زیاد شد، به من بدش قرض، باشد؟»
گفتم: «باشد.»
از دور صدای اذان میآمد. بابا صلوات فرستاد. فاطی به آهنگ گوشتکوب خانهٔ همسایه میرقصید. جادههای حاشیهٔ گلیم تاریک بود و ماشین اصغر چراغ نداشت. ننه هنوز نیامده بود. شاید به او نسیه نداده بودند.
علیاشرف درویشیان،
فـصل نـان
فقر که از در بیاید، ایمان از پنجره بیرون میرود ، برخی هم ایمانشان را زنده نگه میدارن اما خودشون ذره ذره آب میشن..
متن تلخی بود و کاش مال همون عصر چراغ نفتی بود و به داستانها پیوسته بود
به نظرم فقر مثل یه خونه میمونه که در و دیوارش دود زده و کثیف هست حالا هرچقدر وسایل شیک و تمیز هم براش بخری بازهم تصویر ناراحت کننده یی داره...
کاش هر انسانی یه چراغ جادو داشت
این تلخی بی پایان چرا تمومی نداره و نسل به نسل و خانه به خانه و شهر به شهر جلو میره؟
تا نابرابری و ظلم هست فقر هم پابرجاست