هفتگ
هفتگ

هفتگ

احساس آرامش

اوایل دهه هشتاد بود و تب تست های روانشناسی فراگیر شده بود خیلی ها کاملا جدی و برخی هم تفننی به این مورد می پرداختند یه رفیقی داشتم که شدیدا معتاد و وابسته این تستها شده بود اون روزها مثل الان اینترنت رواج نداشت و دوستم مجبور بود از انواع مجلات هفتگی تستها رو پیدا کنه ( اون موقع چقدر مجلات هفتگی و ماهانه زیاد بود) بگذریم یه روز نمیدونم تحت تاثیر اون تستها بود یا چیز دیگری گفت عجیب ترین و غیرقابل باورترین احساست رو بگو.

گفتم عجیب ترین احساسی که دارم اینه که دایما فکر میکنم برای این دوره نیستم و اصولا احساسم اینه که از یه برهه تاریخی دور پرت شدم وسط عصر حاضر و گاها دچار یه دوگانگی میشم یعنی غم و دردهایی رو حس میکنم که اصولا در حال حاضر وجود عینی نداره...

دوستم گفت عجیب ترین احساسی که دارم اینه که وقتی میبینم یا میشنوم یه دختری از فامیل یا آشنا یا حتی اهل محل ازدواج کرده غصه ام میگیره در حالی که اصولا کمترین احساسی به اون شخص ندارم و حتی اگه مثلا خودش هم پیشنهاد بده هرگز قبول نمیکنم ولی این احساس متضاد همیشه همراهم هست حالا بعضی وقتا همون لحظه که خبر ازدواج رو میشنوم یا میبینم غصه میاد و مدت کوتاهی باهام هست و بعدش میره اما برخی اوقات این حس غم و اندوه و حسرت چندروزی طول میکشه...

چند روز پیش اتفاقی دیدمش ازدواج کرده بود دو تا بچه داشت  و از زندگی اش خیلی راضی بود کمی گپ و گفت کردیم ازش پرسیدم هنوز اون احساس روداره؟ کلی خندید و گفت نه بابا اون احساس مال همون روزها بود پرسید تو چی؟ گفتم من هنوز همون احساس رو دارم گفت واقعا خیلی اوسکولی گفتم آره دقیقا.


پی نوشت: اولا ممنون از حمید عزیز که زحمت اطلاع رسانی اینجا رو کشید دوما خوشحالم از داشتن دوستان مهربانی که به هفتگ و من لطف بی اندازه دارند روی ماه تک تکتون رو میبوسم و افتخار میکنم به داشتن نازنینانی مثل شما.

نظرات 10 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 6 آذر 1397 ساعت 20:56

منم آرزو داشتم بیست سال دیرتر به دنیا میومدم اما با فرض ثابت موندن سن پدرم
خوشحالم هستی و مینویسی دوست خوبم

ممنونم لطف داری، امیدوارم سایه پدر بزرگوارت سالیان سال مستدام باشه

ملیحه سه‌شنبه 6 آذر 1397 ساعت 21:24

سلام رسیدن بخیر جاتون خالی نباشه
عجیب ترین حالت احساسی من از همون بچگی ترس از مرگ پدرم بود همش فکر میکردم تصادف میکنه ومیمیره
هرچند عمر باعزت خدا بهشون دادوهشتاد سالگی فوت کردن ولی من همیشه این ترسو داشتم

سلام
سلامت باشید سپاسگزارم
روحشان شاد و قرین رحمت الهی، چه حس تلخی رو با خود حمل میکردی

نسیم چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 01:39

افراد متعهد همیشه مقبول و محترمند و شما هم یکی از اون ها هستین
امیدوارم بهترین ها براتون پیش بیاد

عجیب ترین حس من حسادت به موفقیت یک عده هست در حالی که اگر همون آدم ها کمترین مشکلی داشته باشن به شدت ناراحت میشم
یعنی من چمه؟

تشکر لطف دارید و ممنون برای امید زیباتون
باتوجه به حرفتون شما حسادت و دلسوزی همزمان و توام دارید

فانوسدار چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 09:47

سلام رسیدن به خیر مرد دوران ها
عجیب ترین حس من که رفته رفته پررنگتر میشه حس صفر شدن زندگی است با وجود همه ی آموزه های دینی
در کنار این حس آرزو دارم کاش دنیای دیگه ای و فرصت دوباره ای برای دیدار رفتگان باشه !

سلام سپاس
این حس نسبت به زندگی به دلیل فشار وحشتناک اقتصادی و عدم امید به آینده ست، کاش تا ما زنده ایم ماشین زمان اختراع بشه

آذین سادات چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 10:19

سلام
خیر مقدم
هم دلتنگ بودیم و هم دل نگران
جسارتا دیگه اجازه ندارید بیش از 2 رو غیبت کنید
پایدار و برقرار باشید

سلام ممنونم
خدا رو شکر مشکلی نبود
در مورد غیبت هم سمعا و طاعتا، نهایتا اینکه شما هم پیروز و سربلند باشید

حمید چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 11:00

اینروزا که دارم ناوکست رو گوش میکنم یکی از چیزایی که بهش فکر میکنم همینه. این که هر کدوم از ما اگه در دوره ی دیگری از تاریخ بشر زندگی میکردیم چه سرنوشت متفاوتی میتونستیم داشته باشیم. قطعا آدمی مثل تو در عصر انسانهای نخستین و یا انسانهای دوره گرد خیلی آدم موفقی میشد. توانایی جسمی مناسب، میل به مدیریت و رهبری، قدرت تصمیم گیری در شرایط سخت و... راحت میتونستی رئیس گروه و حتی رئیس قبیله بشی...

درباره ی حس اون دوستت نسبت به ازدواج دیگران... راستش منم تا حدی درگیر موضوعی شبیه این هستم. تحلیلش سخت نیست. متاسفانه گونه ای از حسادته دیگه...

مخلصیم

چه نگاه جالبی نسبت بهم داشتی، دمت گرم رفیق جان و عزیز، آره اون حس شبیه به حسادت هست ولی از نوع بسیار عجیبش

شمسی خانم چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 15:09

1. رسیدن بخیر
2. عجیب ترین حسی که از ایام نوجوونی دارم اینکه تو یه محیط عمومی باشم و همه برن و من آخرین نفر باشم. خیلی حس نفرت انگیزی هست. وقتی بچه بودم کابوسم این بود که مدرسه تعطیل بشه و همه برن و من تنها تو مدرسه بمونم!!! الان هم این حس رو نسبت به محل کارم دارم. اصلا دلم نمی خواد که قسمت تنها بمونم.
3. یه حس دیگه هم هست با این که زیاد اهل رقابت نیستم ولی وقتی می بینم یه جمعی از دوستام یه کاری رو انجام میدن (مثلا ثبت نام میکنن برای یه کلاس یا دانشگاه یا ...) منم حتما باید اون کار رو انجام بدم وگرنه حس تنهایی منو میکشه!!!

1 ممنون
2 هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
3 مطمین هستی این حس تو ، حسادت رقیق نیست

فرنوش جمعه 9 آذر 1397 ساعت 00:01

خوش برگشتین آقا. چراغ دل و خونه تون همیشه روشن
عجیبترین حس من همذات پنداری شدیدم هست. اگر داستان بخونم یا فیلم ببینم یا یکی از زندگی خودش یا کس دیگه ای برام تعریف کنه ناخودآگاه ذهنم میره تو قالب شخصیت اصلی و هی سعی در تغییر سرنوشت شخصیت اصلی دارم. اگر تو طول روز ساکت بشم حتی وقتی در جمعم یا در حال انجام کارم کافیه ساکت باشم تا برم توی دنیای جدید و برای شخصیت جدید بجنگم و زندگی کنم و سرنوشتش رو به بهترین نحو بسازم. تا سوژه ی بعدی بیاد و من بهم براش زندگی کنم

سلامت باشید متشکرم
چه حس جالبی، کاش بتونید بنویسید مطمینا این اتفاقات ذهنی شما خواندنی خواهد بود

ذاش آکل جمعه 9 آذر 1397 ساعت 17:00

نایس، لایک

بسیار سپاسگزارم

شمسی خانم دوشنبه 12 آذر 1397 ساعت 08:13

والا فکر نمی کنم حس حسادت باشه بیشتر شبیه اینه که حس می کنم از راه جا موندم و از بقیه عقب افتادم.
کلا حس حسادت رو زیاد تجربه نکردم اونقدر کم هست که یادم نمونده!

امثال ما سالهاست که جا مانده ایم و کاروانیان رفته و به مقصد رسیده اند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد