هفتگ
هفتگ

هفتگ

اول شوال هم روزی است مثل همه ی روزها!

اول شوال هم روزی است مثل همه ی روزها!


رمضان که تمام می شود، چه چیزی را به یاد می آورید؟ سی روز روزه گرفتن یا نگرفتن را؟ 

پیش از تمام شدن رمضان، به چه فکر می کنید؟ به عید؟ عید فطر؟

عید است. عید فطر است. امت از خانه ها زده اند بیرون که بروند برای نماز عیدشان. 

جایی هم کار است. کارگاه است. برخی تا برآمدن خورشید یکسره بیداره بوده اند. برخی کمی خوابیده اند. حالا اما هر دو گروه گرفتار کارند. رمضان 1389 هجری شمسی تمام شده است. نمی دانم به اصل خودش – به هجری قمری- چه سالی می شود. شهریور است. نوزده شهریور است. 

- خرما پزونه ... 

- آتیش می باره از آسمون ...

آخرین کامیونهای آسفالت می رسند. ناظر، دما سنجش را در دل آسفالت فرو می کند.  

- دماش چطوره ؟

- 128 درجه. خوبه . 

- آره تمرین خوبیه! شرایط جهنم رو برامون مدل سازی می کنه!

ما به بهشت می رویم. شکی ندارم. همه آدمهای کارگاهی به بهشت می روند. همه چیز در دنیا برپایه توازن است. بر پایه تعادل. اگر چند روز در جهنم بودی، حتما پشت سرش بهشت هم هست. حالا این ورِ مرزِ زندگی نشد، حتما آن ورِ مرز می شود! 

ما به بهشت می رویم! برای تضمین بهشت رفتنمان، به شکرانه ی اتمام کار، گوسفند بی گناهی را آورده ایم که قربانی کنیم. کار آسفالت ترمیم باند فرودگاه دارد تمام می شود. 15 شب و روز کار پر استرس دارد تمام می شود. دیشب کارخانه خراب شده بود. صبح برق رفت! استرس به نهایت خود رسیده بود. 

- از امشب فرودگاه باید برنامه عادی پروازهاش رو اجرا کنه ...

- اگه باند آماده نشه؟

- نشه نداریم مهندس جان. باید بشه!

می شود. تمام می شود. تضمین تمام شدنش، خون گوسفندی است که حالا بر روی آسفالت داغ دارد می ریزد. گوسفند هنوز جان می کند. تنش هنوز تپش دارد. قصاب می پرسد چطور تقسیمش کند؟ کجایش به کارفرما می رسد؟ کجایش به ناظر؟ کجایش به پیمانکار؟ 

- خونش به کار می رسه! 

خیره شده ام به خون روی آسفالت. موبایلم زنگ می خورد. می گذارم کمی به آهنگ باران عشق ناصر چشم آذر گوش کنم! پیش از آنکه حوصله ی آنطرف تمام شود، جواب می دهم. 

- سلام.   

- فهمیدی چه جهنمی شده؟

- دارم می بینم! 

- مسخره نکن! سرخس ... جهنمی شده که نگو...

سرخس ... همین چند روز پیش بود. ما، چند تا آدم کارگاهی و چند تا مدیر و چند تا بقیه رفته بودیم بازدید. خط لوله گاز ایران به ترکمنستان. رفته بودیم کارگاه. با سرپرست کارگاه کلی حرف زده بودیم. وقتی همدیگر را بغل کردیم، یک متلک جانانه نثار هم کردیم! آشنا بودیم. رفیق بودیم. همدیگر را ندیده بودیم، اما می شناختیم. همشهری بودیم و بیابانی! کارگاهی! همین برای یک عمر رفاقت کافی بود! شناختن و دیدن مهم نبود! رفیق بودیم. 

- بنال بینم چی شده؟...

- ساید بوم افتاده روی خط فعال! انفجار شده ... ده بیست نفر از بچه های کارگاه سوختن...

- زر مفت نزن ... 

- جدی می گم ...

 جدی بود! دنیای لعنتی هنوز بر مدار تقارن بود نه توازن.  عید بود. عید فطر بود. سال برای ما 1389 بود  و نمی دانم برای دیگران چه سالی بود. ماه شهریور بود. روز نوزده شهریور بود. خرما پزون بود. برای ما، در شهر خرما، خرما پزون بود! اما بیش از هزار کیلومتر آنطرفتر، آدم پزون بود. حرف از نه نفر بود. شد ده نفر. روز خاکسپاری، گفتند 16 نفر در هفشجان. مهندس عالیپور بود. همه جوشکار های همشهری اش هم بودند. 

- عجب حکایتیه! چند دقیقه قبل از انفجار، پسر مهندس عالیپور تشنه اش بوده، مهندس می فرستدش کارگاه ... 

چه حسی داشته پسر... چه حسی داشته مهندس، آن لحظه که در کسری از ثانیه با آتش یکی شده بوده ... 

عید فطر بود. همه از نماز بر گشته بودند. حالا آشکارا آماده ی خوردن نهار می شدند. خون گوسفند روی آسفالت ماسیده بود. صدای قصاب را نمی شنیدم. ناظر را نمی دیدم. دست کارفرما که به تشکر، دستم را فشار می داد را حس نمی کردم. یک متلک جانانه به هم گفته بودیم. با جوشکارها کلی سر به سر هم گذاشته بودیم. حالا اما خیلی هاشان نبودند.  


روی پخش صوت ماشین، اخوان زمستانش را می خواند:

- درختان اسکلت های بلور آجین...

از ذهنم می گذرد :

- بیابان، اسکلت های رفیقان بود ...


رمضان که می رود، شوال که می رسد، به چه چیزی فکر می کنید؟ چه چیزی به یادتان می آید؟ 

عیدتان مبارک... 

شما هم که در کارگاهید ... روزتان به آرامش ... می دانم، همه تان به مهندس عالیپور فکر می کنید. به الله بخش ها، کیوانی ها... به اسکلت کارگاهی ها ... فکر می کنید اول شوال هم روزی است مثل همه ی روزها ...


یادت به خیر رفیق

مجید شمسی پور

بیست و پنجم خرداد 97

-------------------------- 

پی نوشت : گاهی وقت ها برخی آدم ها و برخی رخ دادها ، بی آنکه بخواهی ، در سرت رژه می روند.  آن وقت ، زمان مهم نیست . آنها مهمند . اینگونه می شود که یک یادداشت قدیمی ، دوباره نویسی می شود. 

نظرات 3 + ارسال نظر
فرنوش یکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت 01:23

دلمان پر غم و سرمان پر درد و امیدمان ناامید

کسی که این ور مرز بهشت رو ندیده اونور مرز بهشت میخواد چه کار. جهنم انقد آدمو خسته میکنه که ترجیح میده بقیه ی وقت رو بخوابه. حتی طمع بهشت هم به شیرینی این خواب بعد اینهمه خستگی نمیچربه

فانوسدار یکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت 09:53

لایک و هزار لایک به فرنوش
محشر بود این کامنت

عباس یکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت 18:10

درود مجید
تو زندگی غم و شادی کنار هم هستن اما درصدشون به شدت معطوف به بخت و اقبال است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد