هفتگ
هفتگ

هفتگ

ذهن زیبا

یه داستان کوتاهی هست که میگه:

((دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!))

کاش زندگی به زیبایی نگاه این دختربچه بود ای کاش! 

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیم دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 00:30

کاش
اما حیف که درنده تر از این حرفاست

درنده،خشن و بی رحم متاسفانه

فانوسدار دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 11:35

کاش قطارزمان در ایستگاه زیبا و بی بدیل کودکی برای همیشه متوقف می شد.اما با چه سرعتی از ان روزهای خوش گذشت وما را به دنیای بی رحم و پلشت بزرگی رساند.
ممنون جناب موسوی که با این قصه ی قشنگ ما را به سفر کودکی بردید...

تو کودکی انگار همه چیز یه جور دیگه ست حتی سختی و رنج هم بامزه و زیباست، شایدچون تجربه زیسته یی نداریم هر موضوع و اتفاقی برامون خارق العاده و هیجان انگیز است.
سپاس بابت نظر لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد