هفتگ
هفتگ

هفتگ

آقا جمال 2

خلاصه فرمانده جانشین به پایگاه برگشت و بهش اطلاع دادند که برق کل پایگاه قطع شده، اومد اتاقم و گفت  حالا چیکار کنیم؟ گفتم شما رسما برای حوزه بنویس که به علت نامعلوم برق پایگاه قطع شده منم از طریق بیسیم اطلاع میدم تا خودشون پیگیری کنن... خدا آقا جمال رو خیلی دوست داشت چون فرمانده جانشین بدون هیچ کنجکاوی و پرس و جویی نامه رسمی زد برای حوزه، اگه فرمانده اصلی حاضر بود قطعا کار بالا میگرفت و دردسر میشد.

اون شب اولین شبی بود که نورافکن های اطراف پایگاه خاموش بود و همه چیز غرق در ظلمات، مجبور شدیم به جای یکنفر بالای برجک نگهبانی از شش سرباز همزمان جهت حراست از پایگاه در اطراف پایگاه استفاده کنیم چون وضعیت بسیار خطرناکی بود و امکان وقوع هر پیشامدی ممکن، شب سختی بود علاوه بر تاریکی  مطلق، سرمای شبانه کوهستان هم بسیار آزار دهنده بود ( کسانی که شب رو تو ارتفاع گذروندن کاملا متوجه میشن چی میگم) به هر کدوم از نگهبانها که سر میزدم و براشون چایی داغ میبردم  آروم میگفتن سید(از روز اول اونجا بهم میگفتن سید، هنوز حال  و هوای جنگ ساری و جاری بود تو مناطق عملیاتی)اگه بخاطر تو نبود دهن این جمال رو...خلاصه اون شب هولناک هم گذشت و فردا ظهر از برق منطقه سقز اومدن کابل ها رو تعویض کردن و برق پایگاه رو هم راه انداختن، فرمانده جانشین میگفت مامورهای اداره برق بهش گفتن این یه عملیات خرابکاری بوده بیشتر مواظب باشین، بنده خدا باورش شده بود و یکسری تمهیدات امنیتی مضاعف رو تا روزی که بود اعمال کرد علی رغم سختی هایی که بچه متحمل شدن اما کسی چیزی نگفت و ماجرا تموم شد. 

بعد از این اتفاق بود که کم کم پای آقا جمال به اتاقم باز شد گاهی عصرها نون برشته یی چیزی میاورد چایی میخورد و در حد کمی گپ و گفت میکردیم کمی از شرایط زندگی و عاشقیتش با توجه به حجب و حیا محذوریت های اخلاقی اش حرف میزد. ماه آخر خدمتش بود و کلافه، یه روز غروب که نونش رو پخته و پخش کرده بود بعد از دم گذاشتن برنج شام اومد تو اتاق پکر پکر بود کمی که نشست و حرف زدیم متوجه شدم انگار کاری داره به دو تا از بچه ها که تو اتاق بودن اشاره زدم برن بعدا بیان، بچه ها که بیرون رفتن گفتم نجور سن(یعنی چطور ی) آقا جمال،یهو زد زیر گریه عین ابر بهار گریه میکرد گفتم چی شده؟ با بغض و گریه و فین فین، تعریف کرد که خواهرش بهش نامه داده و گفته که پسر کدخدا قراره بره خواستگاری دختر دایی یا دختر عمه( نمی دونم  چرا یادم نمیاد دختر عمه اش بود یا دختر دایی اش) آقا جمال همون دختری که خاطرخواهش بود گفت که وضع مالی کدخدای دهشان خیلی خوب است و تنها آنها هستند که ماشین دارند آنهم دوتا یک پیکان و یک جیپ، گفت که پنج سالی هست برق بر روستایشان رسیده اما قبل از آن تنها کدخدا بوده که صاحب موتور برق بوده، گفت که پدر گل نسا ( اولین بار بود که جلوی من اسم کسی رو که خاطرخواهش بودرو به زبون می آورد) 

همون دایی یا شوهر عمه اش بسیار خوشحالترخواهند شد از وصلت با  خانواده کدخدا تا  آقا جمال که پدرش باغدار و زارعی معمولی بود سعی کردم کمی دلداریش بدم اما چندان مفید فایده نشد گفت میرم بعد از شام میام باهات کار دارم هر چیزی به ذهنم میرسید جزی درخواستی که آخر شب آقا جمال ازم داشت با کلی خجالت و شرمندگی ازم خواست یه نامه عاشقانه از طرف اون برای گل نسا بنویسم شرایط عجیبی بود چون تسلط من به زبان ترکی اندک و همچنین تسلط آقا جمال به فارسی ناچیز بود تازه بایست جوری می نوشتم که هم حرف دل آقا جمال رو منتقل کنه که با توجه به حیا و غیرت آقا جمال جهت انتقالش به من کار سختی بود هم جوری بنویسم که گل نسا باور کنه اینها رو آقا جمال نوشته، نکته بعدی این بود که من چند تایی نامه عاشقانه دریافت کرده بودم اما تا اون روز نامه فدایت شوم برای کسی ننوشته بودم خلاصه با هر زحمتی بود بعد از چندین بار نوشتن و اصلاح  کردن عاقبت اولین و آخرین نامه عاشقانه زندگی ام رو از زبون آقا جمال برای گل نسا نوشتم. آقا جمال تا سوم ابتدایی بیستر نخونده بود اما چنان تشبیهات و جملات عاطفی یی میگفت که منو بشدت متعجب کرده بود اصلا انگار یه آدم دیگه بود با شور و حرارت حرف میزد آتیش عشق بدجور شعله ورش کرده بود مطمنم اگه درس خونده بود شاعر یا نویسنده فوق العاده یی میشد دو سه تا از جمله هاش که یادم مونده رو  اینجا نقل میکنم

همون اولش گفت بنام خدایی که تورا مثل گیلاس ترش و شیرین آفرید من هرگز چنین تشبیهی رو نشنیده بودم فهمیدم منظورش آلبالو هست اما دیدم گیلاس قشنگتره تغییرش ندادم یا یه جا از دلتنگیش گفت من مثل مادری که پسر پنج شش ساله اش برای اولین بار گله را برای چرا به صحرا برده، حریص و  مشتاق دیدنت هستم ، نامه پر از التماس های عاشقانه با یادآوری خاطرات مشترک کودکی و نوجوانیشون بود و اصرار بر اینکه پسر کدخدا را قبول نکند نهایتا هم کرک های بال پروانه ها را به جای گونه گل نسا بوسید.

چون نامه باید به خط خود آقا جمال نوشته میشد چند ساعتی طول کشید تا من اونچه رو نوشته بود دیکته کنم و بنویسه، چند روزی از ارسال نامه گذشت خبری نشد آقا جمال به مرخصی پایان دوره رفت وقتی جهت گرفتن کارت پایان خدمتش به پایگاه برگشت مرد تکیده چهل پنجاه ساله یی بود که به افق خیره بود هیچ حرفی  نمیزد فقط موقع خداحافظی گفت سید،  شب عروسی گل نسا با پسر کدخدا به ده رسیدم برگشتم صحرا پنج روز تو دشت بودم بعد رفتم خونه، الانم که کارتم رو بگیرم دیگه برنمیگردم ده، می خوام تو شهر کار کنم.

.................

چند شب پیش یه نفر رو دیدم که چهره اش دقیقا کپی آقا جمال بود شبیه زمانی که برق پایگاه رو فرستاده بودهوا، پسر یا برادر یا شاید یه شباهت ساده بود صداش کردم اما ترک موتوری شتابزده بود امکان اینکه برم ازش بپرسم آیا با آقا جمال نسبتی داره یانه مهیا نشد اما یادآوری اون خاطرات باعث شد تا اینجا یادی کنم از آقا جمال

نظرات 7 + ارسال نظر
حمید دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 00:43

چقدر اون قسمت عاشقانه‌اش لطیف و زیبا و در عین‌حال غم‌انگیز بود. بعد از مدتها با خوندن نوشته‌ای چشمام پر شد... میدونم آرزوی خیلی بعیدی هست ولی با تمام قلبم آرزو میکنم این آدمِ مظلوم و رنج‌کشیده یه روزی دوباره عشق رو تجربه کنه و اینبار دنیا باهاش مهربانتر باشه و قبل از مرگش برای یکبار هم که شده طعمِ رسیدن و خوشبختی رو بچشه...

خیلی خوب بود عباس. عالی روایتش کردی. اصلا دلم نمیخواست تموم بشه. دمت گرم

چاکریم
چقدر آرزوت لطیف و دوست داشتنی بود کاش اینجوری که گفتی بشه...

مینا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 10:24

خیلی خوب بود ممنون بابت روایتش.

سپاس لطف دارید

شمسی خانم دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 10:31

دنیای واقعی بی رحم. همیشه اونجوری نمیشه که دلمون میخواد!!

همه به دنیا میان اما دنیا به عده معدودی میاد!

ملیحه دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 12:24

دس مریزاد سید
خیلی دلم برا آقاجمال سوخت امثال آقا جمال مردمان ساده وبی شیله پیله ای هستن که همیشه کلاهشون پس معرکس ولی هلاک تشبیه عشقیش شدم خیلی با حال بود خدایی که ترامثل گیلاس تر شو شیرین آفرید خدا کنه حالا یه گیلاس توزندگیش داشته باشه

سلامت باشید ممنون
دقیقا آقا جمال سمبل سادگی و عشق خالصانه بود انشاالله که نصیب و قسمت خوبی سرراهش قرار گرفته باشه

ریحانه دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 13:04

ای بابا... حتما اقا جمال رفته شهر و یه کاسبی زده. بعد بالا پایین دنیا رو چشیده و فهمیده چه عاشقی خامی داشته. بعد تو مسیر زندگیش یه ازدواج خوب میکنه. الانم یه خونه قشنگ، یه کار ابرومند، با چند تا بچه سالم و صالح داره.
الهی امین
الهی شکر

امیدوارم که اینجوری که شما گفتین شده باشه

فانوسدار دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 13:33

گل نسا برای آقا جمال باتجربه و پخته ی الان ،یک خاطره ی دور و کمرنگ است. چون می داند که این خانم قدر عشق زلال اش را نمی دانسته و پول براش مهمتر بوده است.
و ادامه قصه اش امیدورام همون شده باشه که ریحانه نوشته
روایت خیلی گیراو خوش پرداختی بود ممنون جناب موسوی

هرچند عشق حقیقی کمرنگ شدنی نیست اما امیدوارم زندگی اش رنگ و بوی جذابی گرفته باشه، سپاس از نظر لطفتون

تیراژه پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 20:52

آدمی که عاشقه یه چیزایی رو میبینه که قبلا نمیدیده، بقیه که فارغن هم نمیبینن. از کرک پر پروانه تا بلور یخ روی پنجره، همه چی براش شعره و اگر غم دوری یا دلواپسی نرسیدن هم چاشنی بشه که واویلا..
بعضی وقتها فکر میکنم آدمای تکیده از عشق و غم شاید خوشبخت ترند تا اونایی که رسیدن و توی روزمرگی و تکرارگی سِر شدن . نمیدونم منظورم واضحه یا نه، گرچه اصلا غم و رنج رو تقدیس نمیکنم اما گمونم خیلیامون عاشقی بعد از وصال رو بلد نیستیم یا یادمون ندادن که به نظرم غم دیده ها غنی ترند.
هیچ باورکردنی نیست که عباس موسوی فقط همون یک نامه عاشقانه رو نوشته باشه؛ آن هم سفارشی. گمان میکردم یک پاکت بزرگ داشته باشی از نامه هایی که نوشتی و نوشتند. البته که به خاطر قلم پر حست اینطور به نظرم میامد. وگرنه که نامه نوشتن بارزه ی مهمی نیست.

آره عشق کاری میکنه که حتی ترک دیوار هم زیبا و دوست داشتنی بشه و قوه خیال پردازی رو پرورش بده...
اما در مورد عاشق موندن بعد از وصال چون به وصال نرسیدم نمیتونم نظر بدم هر چند اکثر عشاقی که دیدم بعد از وصال همونی شدن که گفتی... اگه اشتباه نکنم اکبر عبدی تو فیلم هنرپیشه میگه: لیلی که اومد خونه مجنون و دومرتبه قورمه سبزی پخت فاتحه عشق خونده ست...
در مورد نامه هم عین واقعیت رو گفتم چون اصولا آدم شفاهی یی هستم تا کتبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد