هفتگ
هفتگ

هفتگ

سیزده مرداد

((من یک روز گرم تابستان دقیقا یک روز 13 مرداد حدود ساعت 3 و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. من که پسر آقا جان بودم عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلیون شدم. عینا مثل اینکه پسر چرچیل عاشق دختر هیتلر بشه...))

رمان ماندگار دایی جان ناپلیون با این پارگراف هیجان انگیز شروع میشه...

اولین عشق اولین احساس متفاوت اولین... همیشه اولین ها حتی اگه کمرنگ و بی اثر هم شده باشن بازهم تو خاطر آدمی میمونن. حدودا چهارده ساله بودم و برای اولین بار یکی از دخترهای محله التفات زیادی بهم داشت اونقدر تابلو رفتار میکرد که بقیه هم متوجه شده بودن، برادرش که این داستان رو متوجه شده بود برای اینکه سربه سرش بذاره بهش گفته بود عباس ناراحتی قلبی داره و بزودی میمیره، نفیسه ی بنده خدا هم باورش شده بود، یه روز گریه کنون اومده بود پیش مادربزرگم که من عباس رو خیلی دوست دارم تو رو خدا نذارید بمیره، مادربزرگم مطمنش کرده بود که برادرش شوخی کرده و من هیچ مشکلی ندارم شادی و شیرینی پخش کردنش هنوز یادمه... به سال نکشید که ما از محل قدیمیمون سی چهل کیلومتری دور شدیم و تا امروز هیچوقت نفیسه رو ندیدم.



پی نوشت: شما هم اگه دوست داشتین از اولین احساس یا عشقتون بگید 

نظرات 9 + ارسال نظر
حمید یکشنبه 13 مرداد 1398 ساعت 20:27

- خوش به حال اونایی که اولین تجربه‌هاشون، تجربه‌ی شیرین و لطیفی بوده. اولین‌‌های هر تجربه‌ای، میتونه نظر آدم رو به کل اون مقوله شکل بده و تا آخر عمر در ذهن آدم زیبا یا زشتش کنه، سخت یا آسونش کنه، به کل داستان، به خودش، به دنیا، خوشبین یا بدبینش کنه

- و پی‌نوشت... خیلی نوشتم و پاک کردم... چه لحظه‌ی تلخیه که آدم توو تمام زندگیش یکی دوتا لحظه‌ی قشنگ بیشتر نداشته باشه ولی نتونه حتی ازش دوخط بنویسه...

بله اولین تجربه بسیار تاثیر گذار است، اما نباید مانع سایر تجارب شود...
بغضم گرفت رفیق، حقیقتا غم انگیزه که بنا به هر دلیلی نتونی حرفت رو بزنی

زهرا یکشنبه 13 مرداد 1398 ساعت 23:27

تجربه من که خیلی تلخ بود.مامانش فهمید تو فامیل پخش کرد تا کی مسخره فامیل بودم

متاسفم
بنظرم عشق مسخره کردنی نیست!

Sara دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 04:08 http://7tag.blogsky.com

اولین من اینقدر بد موقع بود که تبعاتش هنوز باهامه و خیلی زیادی سفت و سختم کرد ، اولین خوبی نبود اینقدر خوب نبود که شاید آخریشم بشه..

امیدوارم اتفاقهای خوبی پیش روت باشه.
یه سوال دارم چرا آدرس وبلاگت رو اشتباه نوشتی؟

فانوسدار دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 09:48

اولین تجربه ی من کاریکاتوری بود.دختر 11 ساله ای که رو داربست گچ کاری خونه، چشمش به مرد خوش قامت ریش سیاه سربه زیری افتاد و دلش هری ریخت .گچ کار رو سقف و دیوارها نقش می برید و دختر در خیالش نقشه ها می کشید آخرش هیچ کس نفهمید که اشتیاق دخترک برای بردن پارچ های آب و سینی های غذای کارگرها و ول کردن درس و مشق برای تماشای گچ بری ،تجربه ی اولین عشق بود که با تمام شدن بنایی خاطره شد و شیرینی رویایی که دیگه هرگز نچشیدمش

تو اون سن و سال همه چی پاک و بی آلایش هست و قابل احترام، و بنظرم اصلا هم کاریکاتور نیست!
تجربه قشنگی داشتی ممنون که نوشتیش

شمسی خانم دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 15:16

اوووه این که از اون سوال های صندلی داغ هست که بابک یه بار بازیش رو راه انداخت. نمی دونم یادت هست یا نه :)))
خب اولین نفر روم به دیوار از فامیلا بود. خوش تیپ هم بود اون زمان ها. ولی دوره اش کوتاه بود. به کوتاهی دوران نوجوانی. البته خوبیش این بود که هیچ وقت نفهمید وگرنه آبروم تو فامیل می رفت وقتی زمان می گذره آدم به انتخاب هاش میخنده.

دنبال صندلی داغ نبودم گفتم اگه کسی دوست داشت تو این داستان مشارکت داشته باشه و از تجربه اش بگه...
انتخاب اون روز رو با شرایط همون روز باید سنجیدوگرنه خیلی از کارها و انتخابهای گذشته مون با معیار امروز مسخره بنظر میرسه،آره موافقم این قضیه برای خانوم ها و دختر ها تو اون سن و سال مسله ساز تره...تشکر بابت اینکه از تجربه ات گفتی

Sara دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 19:35

چون خیلی آشنا نیستم به این فضا ، اولین باره که نظر میذارم ، بعد که پست شد فهمیدم باید آدرس وبلاگ خودت باشه ، فکر میکردم آدرس همینجا رو باید بذارم :/

موردی نداره، صرفا برام سوال شده بود.
امیدوارم بازهم اینجا تشریف بیاورید

نسیم سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 01:20

اولین من مربوط به ۱۳ سالگیم هست هیچ کس نفهمید حتی خودش
هر جا میدیدمش نگاه ازش برنمیداشتم بلکه متوجه بشه اما دریغ از نیم نگاهی
حتی یک بار تیر کمونش رو کنار در خونه مون جا گذاشته بود و همون تا مدتها برام مثل گنج بود
شاگرد بابام بود و من ورقه هاش رو یواشکی برمیداشتم و...
بعدها فهمیدم رفته سوئد
جالبیش اینه که بارها از برادرش همون التفات رو دیده بودم و تو دلم....

چه قدر جالب عین فیلم ها...
از زاویه دید اون برادر شاید شما عشق ناکامش بودین!

ملیحه سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 22:57

ماسه تا خواهر بودیم به فاصله سنی کم هرکدام دوسال باهم فرقمون بود من دوازده سالم بود خواهرها ازمن بزرگتر بودن از قضا سه تا پسر خاله داشتیم یکیشون خیلی خوشتیپ بود خواهر بزرگه گفت این عشق منه دومیم اون یکی پسرخاله رو دوست داشت موندم من اون کچله شد عشق من آخر شم هیچکدوم به هم نرسیدیم ولی هر وقت میومدن خونمون دستو پایی گم میکردیم هرکدوم با پا میزدیم یه چیزی میشکوندیم یا می ریختیم

چه جالب، من هم دو تا دختر عمه داشتم که یکسال اختلاف سنی داشتن اما روششون مثل شما مسالمت آمیز نبود و گاها کار به گیس و گیس کشی می رسید...
اما از عشق و علاقه دوران نوجوانی که چه میکنه با آدم شکوندن وسایل که خوبه،مورد داشتیم طرف دچار سوختگی و برق گرفتگی شده:

فاطمه شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 18:32

اولین تجربه من فکر کنم اوایل دبیرستان اتفاق افتاده، یه نفر از فامیل بود. هر وقت توی مهمونی مشترکی بودیم تپش قلبمو حس میکردم، توی مهمونی های ما معمولا خانوما پیش هم میشینن و گپ میزنن و آقایون پیش هم. من همبشه حواسم بجای جمع خانومها پیش اون بود. حتی تو مراسم فوت یکی از نزدیکانم، از وقتی دیدمش غم و غصه رو فراموش کردم و حواسم پرت شده بود. هیچ وقت بهش نگفته بودم، هیچ وقت به هیچ کس نگفته بودم.
تا گذشت و سالها بعد برای خواستگاری تماس گرفتن. خب یه خواستگاری سنتی بود، میدونستم احتمالا از طرف خانواده ش پیشنهاد شدم و اقدام کرده. اومدن و رفتیم و تو این مدت بیشتر با عقلم تصمیم گرفتم تا قلبم و بعد از یه مدت ازدواج کردیم.
بعد از عقد یه روز بهم گفت تمام اون سالها فکرش پیشم بوده. توی تمام جمعهای مشترک زیر چشمی دنبالم بوده، هر وقت چایی تعارف میکرده، دل تو دلش نبوده که به من برسه.
خیلی خاطرات مشترک رو دوره کردیم که فلان جمع بزرگ خانوادگی هم؟؟ تو هم از اونروز فقط منو یادته؟؟
خیلی حس جالبی داشت فهمیدن اینکه این احساس، تمام این مدت مشترک بوده. حس شیرین خوشبختی. الان سالهاست این زندگی مشترک شیرین رو در کنار مشکلات معمول همه ی زندگی ها داریم و برای کنار هم بودن تلاش میکنیم،پدر و مادر شدیم، درگیر مشغله های زندگی شدیم،دورمون شلوغ شده، ولی اون عشق هنوز هست، خیلی پررنگ تر و پخته تر از اون روزها.
برای شما و همه این خوشبختی و آرامش زندگی مشترک با کسی که دوستش دارن رو آرزو میکنم.

خب خدا رو شکر، امیدوارم حال خوبتون مستدام و عشقتون موندگار باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد