هفتگ
هفتگ

هفتگ

خدای مملی


"خدای مملی"

آقای مهاجرانی وزیر ارشاد آقای خاتمی، زاده روستای مهاجران از توابع اراک است، ایشان قلم شیرینی دارند و کتابی دارد به نام حاج آخوند که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اوست و اینک خاطره ای 

از کتاب «حاج آخوند » تحت عنوان "خدای مملی"

《حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به «حاج آخوند».

اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می‌گذشت

آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه ما بود و هم معلم، خوب درس می‌داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.

 حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : 

بچه ها، امروز ما می‌خواهیم درباره خدا صحبت  کنیم، فرقی ندارد ارمنی باشید و یا مسلمان، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می‌زنیم، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با خدا حرف بزنید.

  حالا از هر کلاسی از اول تا ششم، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می‌زند؟ و از خدا چه می خواهد؟

در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : 

حاج آخوند، حاج آخوند، اجازه من بگویم؟ 

حاج آخوند گفت: بگو پسرم!

مملی گالش‌های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می‌آمد، مملی چشمانش را بست و گفت:

خداجان، همه زمین‌های دنیا مال خودته. پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست، چرا ما خانه نداریم؟ خدا جان، تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان بعضی شب‌ها نان خالی می‌خوریم، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!

 خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. 

اگر جهان خانم به ما شیر نمی‌داد ،خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده‌ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی‌داد، توی خانه ما عید نمی‌شد.

کلاس ساکت ساکت بود، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.

حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می‌کرد، بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند.

حاج آخوند آهسته گفت: حرف بزن پسرم، با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!

مملی گفت: اجازه ! حرفم تمام شد.

حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : 

بارک اله پسرم، با خدا باید همین جور حرف زد.

کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری‌اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود، به خانواده مملی بخشید. 》

و حالا چشمان خود را ببندید تا چند دعا به سبک مملی با هم بخوانیم

خدای مملی روحانیت ما را به راه راست هدایت کن

خدای مملی قرآن را بار دیگر به مجتهدین و علمای ما یادآوری کن

خدای مملی به اختلاسگران بفهمان این ملت دیگر رمق ندارد لطفا انصاف داشته باشید

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمی توانند با این حقوق زندگی کنند چه رسد تولید کنند و رونق اقتصادی بیافرینند 

خدای مملی به مسئولین ما یادآوری کن عدالت در بین مردم کم ارزش ‌تر از آزادی از دست مستکبر خارجی نیست

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم با بگیر ببند درست نمی‌شود بلکه با آزادی نقد و اقتصادی شفاف و بدون رانت حل می‌شود

خدای مملی بار دیگر به مسئولین ما بگو قانون اساسی را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان من لا معاشَ له لا معادَ َله کسی که معاش ندارد معاد هم ندارد

خدای مملی اخلاق محمد (ص ) و شیوه زندگی و حکومت علی (ع) را بار دیگر به مسئولین ما یادآوری کن 

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند

انحصار در فهم دین، کمر اندیشه ورزی را شکسته

خدای مملی به مملی ها بیاموز که تقصیر خدای آسمان نیست بلکه مقصر خدایان زمین هستند که پدرت کار ندارد، زمین و گاو ندارد

خدای مملی۰۰۰

خدای مملی۰۰۰


منبع: اینترنت

نظرات 5 + ارسال نظر
آذین سادات دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 08:05

واااااااااااااااااای خدای مملی خداااااااای مملی خداااااااااااااای مملی کاری بکن
اشکمون رو اول صبحی در آوردید

انشاالله لطف خدا نصیب همه بشه
امیدوارم همیشه بخندید

فانوسدار دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 09:00

خدای مملی به ما بفهمان که از اسلام اسمی باقی مانده تا بپذیریم در عصر امروز هستیم و غروب و شب در پیش است

کاش بفهمیم ای کاش

شمسی خانم دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 09:31

اشکال از فرستنده نیست اشکال از گیرنده هست. خدای مملی که خدای ما نیست خیلی وقته ما رو بی خیال شده.

تصور ما از خدا به شدت ایراد داره، اول خودم رو میگم، نه میدونیم کیه نه میدونیم چی ازش میخوایم... بس که از بچگی دچار تبلیغات بیست و چهار ساعته راجع بهش شدیم الان تو یه پارادوکس قرار گرفتیم که علی رغم اینکه میدونیم خدا کار خاصی برامون نمیکنه اما بازهم صداش میکنیم و خلاصه اینکه آخرین پناهگاهمونه

زنگانه دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 10:13

محمدرضا زائری :
من اگر روزی سید عطاءالله مهاجرانی را ببینم فقط یک سؤال از او خواهم پرسید؛ تو حاج آخوند را دیده بودی و فریفته قدرت و سیاست شدی؟

دمش گرم عجب سوال نابی مطرح کرده

Nazar یکشنبه 18 خرداد 1399 ساعت 04:19 http://hattp//ovas.k

خدای مملی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد