هفتگ
هفتگ

هفتگ

بیست و چهار ساعت

دوستی چند روز پیش این پیام رو برام فرستاده بود:

((یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !

از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !

دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...

آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !

شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم ! 

خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟

قول می دهم ! 

ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...))

براش نوشتم اولا من کسی رو ندارم که بیدارش کنم، دوما حیوان خانگی هم ندارم سوما دلم هیچ وقت واسه خودم نسوخته  و نخواهد سوخت... و کلا اگه بدونم آخرین روز عمرم هست اینکارها رو نمیکنم چون این مسایل متعلق به جامعه ما و شرایط کنونی ما نیست، اما ممنون که پیام مثبت میفرستی...

باخودم فکر کردم اگه واقعا مطمن بشم فقط بیست و چهار ساعت از زندگی ام باقی مونده چیکار میکنم؟  انصافا دیدم کار خاصی نمیکنم قطعا تو خونه میمونم به چند تا از دوستام زنگ میزنم، قلیون میکشم، حموم میرم که کار غسال راحتتر باشه، به مامانم چند تا توصیه میکنم هرچند میدونم عمل نخواهد کرد، نهایتا هم تو چند ساعت آخر میشینم پای بساط مشروب چون دوست دارم مست مست از این دنیا برم!

نظرات 7 + ارسال نظر
فانوسدار چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 09:07

سلام
راست گفتید شرایط کنونی ما مرز بین بودن و نبودن را کمرنگ کرده است.
من هم برای لحظاتی خودم را تجسم کردم که اگر روز آخر باشد روحم را پالایش می کنم سری به اداره می زنم و تمام نفرتهایی را که انباشتم را بالا می آورم .زحمت غسال را هم کم می کنم!چند سفارش به مادر و اطرافیان وباقی روز افسار روزگار را می اندازم رو دوشش تا بگذرد....

سلام
از بس زندگی نکردیم از مرگ هراسی نداریم.

حمید چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 10:00

نمیدونم بهت گفتم یا نه، ولی اتفاقا چندوقت‌پیش به این موضوع فکر میکردم. آخرش دیدم در لیست مقدورات، تنها کاری که دلم میخواد قبل از مرگم انجام بدم اینه که برم سر یوسف آباد یه کباب ترکی بخورم (یا املت و آش شله قلمکار میدون انقلاب!)

این که لیست کارایی که میخوایم قبل از مرگمون انجام بدیم انقدر کوتاهه هم غم انگیزه هم آرامش بخش. قسمت غم انگیزش که مشخصه چرا غم انگیزه... ولی آرامش بخش هم هست. خوبه دیگه. خوبه که دنیا برامون انقدرا قشنگ نیست که ترک کردنش واسمون سخت باشه. خوبه که دلمون نمیخواد برای آخرین لحظه ها التماسِ بیشتر موندن و بیشتر بهره بردن کنیم

نه، نگفته بودی، باهات موافقم ما تقریبا سبکباریم برای آخرین و مهمترین سفر زندگیمون

مرجان چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 13:15

آقا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، من نمیخوام بمیرم. اولا و دوما و سوما که از مردن خیلی می ترسم ، هیچ دلیل منطقی هم براش ندارم. چهارما تکلیف دوقلوهام چی میشه !!! بعد از چهارده سال تازه به دست آوردمشون. پنجما من به پیشرفت علم امیدوارم . تا زمانی که نوبت به ماها برسه حتما کشف میکنن که چطور میشه عمر طولانی بالای یک میلیارد سال داشت . بله! اینطوریه!!! شما هم لطفا رو یک میلیارد و دویست میلیون سال شیرین حساب کنید تا بعدش رو باز علم یه فکری به حالمون بکنه .

امیدوارم سالیان متمادی به شادی و سلامت زنده باشی و سایه ات بالای سر دوقلوها مستدام،ضمنا معتقدم پدرو مادرها حداقل تا به عرصه رسیدن فرزندانشون اصلا وظیفه دارند که زنده بمونن.

شمسی خانم چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 18:05

من تا حالا بهش فکر نکردم ولی چون میخوام در ولایت مادری به خاک سپرده بشم احتمالا راه می افتم میرم شمال که زحمت حمل و نقل برای بقیه نباشه.

اولا که خوبه که به این چیزها فکر نمیکنی، دوما شخصا بعد از اینکه از این دنیا رفتم سر سوزنی برام اهمیت نداره با جنازه ام چیکار کنن!

نسیم چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 20:45 http://Nssmafar.bloghfa.com

آقا جان این چه حرفیه
من از خدا تا سر و سامان دادن پسر کوچیکم وقت گرفتم میدونمم قبول کرده
بعدش اصلا دلم نمیخواد خودمو خونه زندگیم به هم ریخته برم
و اما بعد
انقدر آزرده خاطرم از نزدیکانم که میرم و از دور نگاهشون میکنم و
هیچ

من خودم رو گفتم والله، وگرنه دعا میکنم انشاالله صدوبیست سال زندگی شاد و سلامتی داشته باشی.

ملیحه پنج‌شنبه 9 آبان 1398 ساعت 18:44

امروزتومراسم خاکسپاری یکی از اقوام بودیم خدا بیامرزانقد ر امید به زندگی داشت تمام رگهای بدنش ازبین رفته بود میگفت ببرید برام رگ مصنوعی وصل کنید بنده خدا بر اثر دیابت یه پاشو قطع کرده بودن سرطان خون داشت با هزینه سرسام آور دارو بازم از خدا عمر دوباره میخواست برای اولین بار امروز از مرگ ترسیدم

روحشون شاد
زیاد دیدم آدمهایی رو که دو دستی به زندگی چسبیدن، قبلا قضاوتشون میکردم، الان نه...
نمیدونم چرا؟ ولی هیچ وقت از مرگ نترسیدم هیچ وقت

فرنوش شنبه 11 آبان 1398 ساعت 09:25

سلام
به نظر من این پیام رو کسی نوشته که هیچ تصوری از مرگ نداره!!
اگر به من بگن فقط بیست و چهار ساعت دیگه زنده ای. همون لحظه بر اثر شوک یه سکته میزنم و 24 ساعت باقیمانده رو روی تخت بیمارستان میگذرونم.
راستش انقدر اوضاع به هم ریخته ست که حتی شعارگونه هم بخوام حرف بزنم که آه چنین میکنم و چنان... چنین و چنانم پرداختن به مسئولیتهای تمام نشده ست. باید فایل اطلاعات مشتریها رو به همکارم بدم. گزارش روزانه م رو توی فولدر شیر بذارم تا همکارم بدونه هر کاری در چه مرحله ای هست. رمز اینترنتی حسابم رو به یه آدم معتمد بدم تا پول مردم رو برگردونه هزار کار روتین دیگه. بارها با یاداوری کوتاهی زندگی سعی کردم این کارها رو انجام بدم ولی باز هم هفته که نو بشه باید اطلاعات رفرش بشن. من از گونه ای هستم که حتی برای مردن هم وقت کافی ندارم.
طولانی شد ولی به عنوان شاهد مدعا یه خاطره تعریف کنم:
دو سال پیش من یه سقط جنین داشتم. در حالیکه وضع روحی و جسمی م نامناسب بود روی تخت و در حالیکه ماما در حال معاینه بود مجبور بودم به تماس تلفنی یه مشتری شاکی پاسخ بدم (توضیح اینکه ما شرکت بازرگانی داریم و کلا دو نفریم!!)
خلاصه اینکه گاهی وقتی برای گریستن اساسی در سوگ یه عزیز یا افسردگی ناشی از سقط یا رویابافی در مورد آخرین روز حیات وجود نداره.

سلام
باهات موافقم، هرچند قصد فرستنده پیام تزریق مثبت اندیشی بود.
با چیزهایی که گفتی مشخصه کاملا لای چرخ دنده های زندگی قرار گرفتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد