هفتگ
هفتگ

هفتگ

(( جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد))


پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند... درویشی در آن میان  پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی!

آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است.

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم.

چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مَردان سرِ دار است.

پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع. 

هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت،  حسین منصور  آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت.

پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد، گفتند: خنده چیست؟

 گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند.

پس پایش ببریدند تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید.

پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد، گفتند: چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان، خون ایشان است.

گفتند: اگر روی به خون سرخ کرد، ساعد چرا آلودی؟ گفت: وضو سازم.

گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون. پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند، پس گوش و بینی بریدند و... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد

:::تذکره الاولیاء عطار:::

بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد. که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد

نظرات 4 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 00:15

فانوسدار دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 13:29

مگه هویدا کردن اسرار جرم کمی است؟
حتی در زندگی فردی هم اگر کسی اسرار ما را پخش کند ،اشد مجازات را براش در نظر می گیریم بخصوص اگر با انگیزه های منفعت و موقعیت طلبی باشد!!!

قطعا هویدا کردن اسرار، عقوبت داره!
ولی معلومه دل پری داری ها، از یه حکایت عرفانی به کجا رسیدی...

فرنوش سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 09:46

آقا سید
من در زمان نوجوانی و جوانی عاشق این متن بودم و هر بار میخوندم کلی ایده و آرزوی عرفانی به ذهنم میرسید و کلی نقشه می کشیدم.
بعد جریان زندگی و وضعیت کاری و دغدغه های پوچ بزرگسالی من رو از این متن و امثالهم دور دور کرد. دیگه کم سراغ شعر و متن عرفانی میرفتم و خیلی به ندرت متنی و شعری دلم رو میلرزوند تا اینکه نیمه شبی این پست شما من رو از وسط هیاهو بیرون کشید. الان سردرگم شدم نه راه پس هست نه پیش. نمیتونم استپ کنم و عرفان رو انتخاب کنم بلد هم نیستم تو دویدن و به درو دیوار زدن و بحران اقتصادی حل و فصل کردن به این شیرینی ها هم بپردازم.
خدا خیرتون بده شما مسئول این کلافگی و سردرگمی مقدس هستید لطفا دعا کنید راهی برای تعادل پیدا کنم.

فرنوش خانوم
این حالت برای من هم بوجود آمده، اما خب باید سوخت و ساخت و یه جوری باهاش کنار اومد.
ضمنا شرمنده بابت برهم زدن آرامشتون

فانوسدار سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 10:41

سلام
آخه برداشتم این بود که پست برای حمایت از احضار روح بوده

سلام
یا خود خدا، تا کجا رفتی شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد