هفتگ
هفتگ

هفتگ

نفوس و مسکن

چند وقت پیش رفته بودم خونه برادرم، زن داداشم کارنامه آرین رو آورد که عموش ببین چقدر خیلی خوب و فقط یه خوب داره.

طبق عادت مالوف و مرض همیشگی ام کل کارنامه رو برانداز کردم از کلاس چهارم ب تا نام پدر و مدیر و شماره ملی، رسیدم به اسم معلم خانوم سین ، اسم و فامیل اونقدر خاص و غیر تکراری بود که به زن داداشم گفتم تو کانال مدرسه عکس معلم آرین رو داری؟ بهم نشون داد، خودش بود حالا کمی بزرگتر همراه دختر بچه اش...

شهریور سال هزار و سیصدوهشتاد و پنج بود تو میدون شهر قدس(قلعه حسنخان) یه بنر دیدم دعوت به همکاری کرده بودن برای سرشماری نفوس و مسکن سال هشتاد و پنج، با توجه به رشته تحصیلی و تجربه کاری خیلی راحت جذبم کردن،یه دوره آموزشی کوتاه دیدیم بعد قرار شد به آمارگیران آموزش بدیم،تو یک طبقه  ی دانشگاه آزاد مستقر شدیم آمارگیران آتی حدود دویست و پنجاه شصت نفر بودن، چهار کلاس آقایون و چهار کلاس خانوم ها، اما فقط سه مدرس خانوم وجود داشت،دوتن از آقایون که متاهل بودن از پذیرفتن کلاس خانومها سرباز زدن، و طبق معمول که نمیدونم چرا همه به من اینقدر اطمینان دارن، چهارمین کلاس خانومها نصیب من شد.

اداره کلاس سی و چند نفره دخترانی که تازه دیپلم گرفته بودن و تک و توکی هم دانشجو بودن با فاصله سنی شیش هفت سال واقعا کار سختی بود، پنج هفته هر روز از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر، آموزش دادن و حفظ،شادابی،ایجاد اشتیاق و از همه مهمتر رعایت فاصله چیزی بود که از پسش براومدم، کنار شیطنت هاشون گاهی گوشه چشم و التفات هم کم نبود جهت به دست آوردن دل من، هر چند بندگان خدا خبر نداشتن بعد  از گذشت دوسال از پایان رابطه من هنوز هیچ دختری به نظرم نمیومد چه برسه به اینکه بهشون توجه کنم،البته این موردکه قبول شدنشون منوط به نظر من بود و این قبولی ضامن کسب درامد میشد رو هم نباید از نظر دور داشت. باتوجه به اینکه سابقه همکاری با مرکز تحقیقات علوم اجتماعی دانشگاه تهران رو داشتم و در کنارش چندین پروژه پرسشگری رو هم انجام داده بودم اونقدر تجربه و خاطره داشتم که کلاس و بچه ها بی حوصله نشن،کنارش شوخی و استفاده از حکایات پند آموز هم کم نبود،همه انصافا توجه میکردن و خوب درس میخوندن، اما یکی بود که وقتی درس میدادم زل و میزد و محو تماشا میشد،تو ارتباطش با دیگران به شدت سلطه طلب و کمی پرخاشجو، در برابر من شدیدا مطیع و رام بود، هرچند فهمیده بودم اما توجه نمیکردم، خلاصه دوره به اتمام رسید اکتیو ترین کلاس، و بالاترین نمره قبولی بین اون دویست و پنجاه،شصت نفر، متعلق به کلاس من بود و آمار صد درصد قبولی، روز آخر بعد اعلام نتایج بچه ها تو کلاس  با خنده شعار میدادن ما همه سرباز توییم موسوی گوش به فرمان توییم موسوی...کی باورش میشد کمتر از سه سال بعد همین شعار برای یه موسوی خیلی خیلی بزرگتر کف خیابون ها با اشک و بغض سر داده بشه! 

از بین نفراتی که نمره الف گرفته بودن و قرار بود تو ستاد سرشماری بمونن برای بازبینی و جمع بندی اطلاعات فقط خانوم سین بر خلاف همه که اصرار داشتن تو ستاد بمونن درخواست کرد تو عملیات میدانی باشه و گذاشتمش سر تیم، پنج تا تیم آمارگیر داشتم و دو گروه بازبین تو ستاد، چقدر خاطره مونده از اون روزها، بگذریم.

خانوم سین به شدت منضبط و سخت گیر بود نسبت به بچه های تیم زیر دستش، برحسب اتفاق تو منطقه یی که متعلق به اون بود یه مشکل فنی تو نقشه خونی پیش اومده بود و مجبور شدم کل ناحیه مشکل دار رو همراه خانوم سین بررسی کنم،حین همراهی متوجه شدم به شدت خوشحاله،و فخر فروشی وگردن فرازی میکنه از اینکه همراه منه( بعدا متوجه شدم اونجا محل زندگیشه و همراهی با کسی که اتومبیل همراه راننده شخصی داره تو اون محل، شهر قدس که هنوز شهرستان نشده بود مایه مباهات یه  دختر بیست دو سه ساله بود) طبق وظیفه ام به همه تیمها هر روز سر میزدم اما تو منطقه خانوم سین همیشه دلیلی برای بیشتر موندن وجود داشت!

الباقی سر تیم ها گه گداری بابت مشکل یا سوالاتشون تماس میگرفتن اما خانوم سین هر شب بلا استثنا،  تماس دو سه دقیقه یی داشت و بدیهی ترین سوالات رو میپرسید، بدون اغراق بگم پرسشهایی که مطرح میکرد در این حد بود که مثلا آقای موسوی آیا دو بعلاوه دو میشود چهار!!!  اما از حق نگذریم نجابت داشت و با اینکه متوجه تلاطم درونی اش میشدم هرگز، حرکت یا حرف خارج از عرف نداشت.خلاصه دوره یکماهه سرشماری هم به پایان رسید،نزدیک انتخابات شورای شهر بود یکی از متنفذین شهر که کاندید شده بود ازم درخواست کرد تو ستاد انتخاباتی اش، مسئول اتاق فکر باشم، جهت انجام نظرسنجی به چند نفر احتیاج داشتیم به خانوم منشی ستاد که از بچه های کلاس خودم  بودگفتم با کل کلاس تماس بگیره ببینه کیا میتونن بیان، فردا گزارش دادفقط پنج، شش نفر میتونن بیان  الباقی عذرخواهی کردن چون تو ستاد فامیل یا آشنایانشون مشغولند( اگه عمری باقی بود حتما یه پست راجع به حضورم تو اون ستاد مینویسم.) با حالت خاصی گفت خانوم سین هم گفتن نمی تونن  بیان گفتم مشکلی نیست اما عصر که اون پنج شش نفر اومدن خانوم سین هم حاضر بود و قیافه منشی ستاددیدنی.

الغرض در برابر التفاتات خانوم سین موضعی کاملا خنثی داشتم، تا پایان سال هرازچندگاهی خانوم سین تماس میگرفت و احوال پرسی میکرد بعد از عید سال هشتاد و شش اون خط رو فروختم و دیگه از خانوم سین خبری نبود تا دیدن اسمش تو کارنامه آرین، از این قضایا چیزی به زن داداشم نگفتم فقط گفتم بهش بگو فلانی عموی آرین هست میشناسید؟ ضمن رسوندن سلام گفته بود بله ایشون استاد من بودن...

نظرات 8 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 20 اسفند 1398 ساعت 17:56

نسل ما پره از خاطره‌های نصفه‌نیمه. چیزایی که میتونست یه‌جور دیگه باشه

آره، دقیقا همینه که میگی

سید محسن چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت 03:13 http://telon4.blogfa.com/

درود بر شما----زیبا-خواندنی و جالب بود--البته گوشه چشمی هم به بیوگرافی خودتان هست.تعجب من از اینست که چگونه توانستید در این نوشته مطلقا از وضعیت احساسی خود در برابر طوفان احساسات خانم سین چیزی ننویسید...هنرمندی بخرج داده اید. چرا با فرستادن دوباره قاصد آن بنده خدا را یاد ناکامی اش انداختید؟

سلام
تو متن اشاره کردم که در اون زمان کلا هیچ دختری توجهم رو جلب نمیکرد،لاجرم خانوم سین هم از این قائده مستثنی نبود، والله قصدم یادآوری ناکامی نبود البته شاید اشتباه کرده باشم.

منجوق چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت 18:01 http://manjoogh.blogfa.com/

به نظرت خیلی دی لی نداشتی در ارسال سیگنال؟

پیامی ارسال نکردم که تاخیر داشته باشه یا نه، صرفا یادآوری یک آشنایی بود.

نسیم پنج‌شنبه 22 اسفند 1398 ساعت 01:49

دوست نداشتم اگر من تو موقعیت الان اون خانومه بودم یکی همچین پیامی بده

و همیشه تو دلم برا شما ناراحت میشم با این همه توانایی و ... که دارید الان تو کاری فعالیت میکنید که به هیچی تون نمیخوره هر چند شغل جالبیه

اون خانوم الان یه بچه هم داره،بعید میدونم باعث ناراحتی اش شده باشه.
نسیم خانوم لطف داری، درسته شغلم پرستیز جالبی نداره از نظر مالی هم چنگی به دل نمیزنه، اما به لحاظ روانی آرامشی دارم که تو دوران کارمندی حتی زمانی که مدیر بودم هم نداشتم.

سید محسن جمعه 23 اسفند 1398 ساعت 02:25 http://telon4.blogfa.com/

درود بر شما---قهرمان ما پس از پیروزی در خان اول،با عزمی جزم بسمت خان دوم حرکت کرد و اکنون اتفاقات خان دوم را از قلم خودشان میخوانیم.....لطفا بفرمائید بعدش چی شد

سلام
والله قهرمانی نمیشناسم، خاطره یی بود که به جهت تغییر فضای کرونایی بیان شد، همین و بس!
هیچ چیز، جز اونچه نوشتم رخ نداد.

منجوق شنبه 24 اسفند 1398 ساعت 18:32 http://manjoogh.blogfa.com/

ما خانومها این طور حرکات رو سیگنال حساب می کنیم

هرگز چنین قصدی نداشتم اولا که ایشون الان متاهل هستن و اصولا تو قاموس من خط قرمز پررنگ شدید محسوب میشن، ثانیا نه سیزده سال پیش نه هیچ وقت دیگه حسی نسبت بهش نداشتم...
متاسفانه حافظه دقیق و قوی ای دارم که خاطرات توش کاملا ثبت میشن، یادآوری دقیق هم بخاطر حافظه بود ولا غیر.

رها سه‌شنبه 27 اسفند 1398 ساعت 21:40 http://rahashavam.blogsky.com

نمیدونم از بخت خانم سین بوده که شما اون زمان چشمتون هیچ دختری رو نمیدیده یا از شوربختیش. بهرحال جالبه دیدن یه نام اشنا اون هم بعد از این همه سال. من دو ماهی هست که نوشته هاتون رو میخونم و حظ میبرم ای کاش سر فرصت از اون که دلیل چشم بستن به روی سین و امثال سین شده بنویسین

قطعا خوش شانسی خانوم سین بوده، دلیل چشم پوشی رو هم تو متن توضیح دادم.
خوشحالم و ممنون که اینجا را میخوانید.

دانشجو شنبه 16 فروردین 1399 ساعت 00:52

منطق میگه خیلی هم براتون بی تفاوت نبوده. هیچ دلیلی برای این سلام رسوندن وجود نداره بجز اینکه اون ته ته های وجودتون یه چیزی هست. یا کمی دوستش دارین یا کمی احساس غرور دارین.... با انچه از نوشته هاتون برمیاد با کمی فرورفتن در خودتون میتونین اون ته ته های عقلتون دلیلش رو واسه خودتون پیدا کنین و خودتون رو بهتر بشناسین... متاسفانه قصه رو از طرف ایشون نمیتونیم بخونیم. بهرحال شاید توری بوده که شما هم یکی از صدتا بودین، حالا اولیش یا صدمیش... اینطور نوشتم چون به نظرم وقتی یه آدم پخته نه یه نوجوون احساسی یه مطلبی رو توی وبلاگش مینویسه میخواد نظر دیگرون رو در موردش بدونه تا بهتر تحلیلش کنه.

ممنون بابت ثبت نظرتون، بله متاسفانه نمیشد قصه رو از زاویه دید ایشون شنید، حدسهایی که راجع به انگیزه سلام رسوندن زدین متاسفانه درست نیست، صرفا سلام رسوندن به یه آشنای قدیمی بود و بس.
بله وقتی کسی چیزی تو فضای مجازی انتشار میده، منتظر نظرات دیگران هست، هرچند صرفا قصدم بیان یک خاطره بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد