هفتگ
هفتگ

هفتگ

اومدن

رفتار بعضیا در قبال بحث عید دیدنی منو یاد یه خاطره قدیمی انداخت که براتون تعریف میکنم

حدودا بیست و هشت، نه سال پیش همراه بابا جهت انجام کاری رفته بودیم یکی از شهرهای اطراف تهران، بابا منو گذاشت خونه یکی از اقوام دور و خودش رفت پی انجام کارش، خونه خیلی بزرگی بود که چندین نوه کنار پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکردن، با سه تا از بچه های صاحب خونه که همسن و سال بودیم مشغول بازی و شیطنت شدیم همراه سر و صدای زیاد، یهو یکی از پسران صاحب خانه که سی ساله بود فریاد زد دشمن ها اومدن، پرده ها رو بکشید، چراغ ها رو خاموش کنید،زنگ رو قطع کنید،کولر خاموش بشه فوری، فیوز رو قطع کن...چهارده پونزده ساله بودم اما هم تعجب کردم هم کمی ترسیده بودم دو سه سالی از تموم شدن جنگ گذشته بود اما یاد و خاطره آژیر قرمز و حمله هوایی هنوز زنده و پررنگ بود، رفتار عجیب و هراسون افراد اون خانواده که هر کدوم به سمتی  میدویدن و در پی انجام کاری بودن منو یاد حمله هوایی انداخت خلاصه یکی از دخترها که بهم نزدیک بود هاج و واج بودنم رو دید دستش رو گذاشت رو دهنم و کشون کشون منو برد سمت یکی از چندین اتاقی که تو اون خونه بود در حالی که دستش رو دهنم بود گفت نترس، فقط صدات در نیاد و آروم باش، بعدا بهت میگم جریان چیه...خونه یی که ده پونزده نفر توش بودن و کلی سروصدا ازش بلند بود تو سکوت عمیقی فرو رفت صدای کوبیدن در حیاط میومد و زدن سنگ به شیشه، از ترس عرق کرده بودم اون دختر محکم بغلم کرده بود و زیر گوشم نجوا میکرد که آروم باشم، خلاصه اون پونزده بیست دقیقه رعب آور تموم شد.

اون دختر برام توضیح داد که چون خانواده بزرگ و پر رفت و آمدی هستن، پدر بزرگ و مادربزرگش دوست ندارن با بعضی از اقوام در ارتباط باشن و چون خونه شون از جاده اصلی دویست سیصد متری فاصله داشت و اون موقع هنوز ساخت و ساز زیادی نشده بود از پنجره خونه لب جاده مشخص بود و یکی از عموهاش وظیفه کشیک دادن و خبررسانی داشت، اینبار هم یکی از عمه هاش بود همراه پنج شش بچه که دکش کردن یعنی با تصور اینکه خونه خالیه راهشون رو کشیدن و رفتن...

اون دفعه اولین و آخرین مرتبه حضور من تو اون خونه بود اما هنوز اون خاطره برام پر رنگ و جالبه، و بعضی رفتارهای امروز منو یاد اون روز میندازه.

نظرات 4 + ارسال نظر
منجوق چهارشنبه 6 فروردین 1399 ساعت 17:55 http://manjoogh.blogfa.com/

ظاهرا پدر شما جزو دوستان بوده

بله
انصافا برای بابا خیلی احترام قایل بودن

سید محسن پنج‌شنبه 7 فروردین 1399 ساعت 21:04 http://telon4.blogfa.com/

درود بر شما--چرا در آن شرایط باید نگران چیزی بودید.در حالیکه محکم بغل شده بودید.

سلام
حقیقتش اینکه شرایط ترسناک بود اونها میدونستن چه خبر هست و من نه!
اتفاقا بعدها بهش فکر کردم اگه اونقدر عجیب رفتار نمیکردن، تو سن بلوغ، جنس مخالف سخت در آغوشت بگیره به مدت طولانی، میتونست یه خاطره ناب بسازه، اما حیف که تصور حضور بعثی ها، تموم غرایز رو اون لحظه تو من کشته بود جز غریزه حفظ حیات

شیرین شنبه 9 فروردین 1399 ساعت 23:25

من با عنوان نوشته یاد آهنگ شهره افتادم: اومدی، اومدی چه خوب کردی اومدی.
لازم به ذکر است که وقتی یاد رنگارنگ اونوقت ها می افتم یا گل ها و باقی برنامه های موسیقی آن سالها دچار غمباد عجیبی می شوم.
صداهای اون سالها و اون برنامه ها هنوز ماندگارند و خاطره مشترک چندین نسل و میلیونها ایرانی هر جای دنیا که هستند. مقایسه کنیم با الان ...

دمت گرم این ترانه کلا از یادم رفته بود، کاش برای ماهم یکی اینجوری بیاد.
فارغ از حس نوستالژیک، انصافا سطح ترانه های اون موقع از هرنظر اعم از شعر، آهنگ، تنظیم و صدای خواننده، خیلی بالاتر از ترانه های امروزیه

شهریار یکشنبه 17 فروردین 1399 ساعت 21:35 https://roznevis.blogsky.com/

ما دهه پنجاهی ها از این خاطرات زیاد داریم

بله دقیقا درست میگید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد