هفتگ
هفتگ

هفتگ

آسمان

دیشب نونهایی که پخته بودم تمام شده بود و قرارم بود صبح زود بیدار بشم که که بتونم نون جدید رو به صبحانه برسونم .....

چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت ۸ و نیمه ،( عموما دیرتر از ۸ بیدار نمیشم شانس اهالی خونه هم عدل امروز دیرتر بیدار شد) با دلخوری و نگرانی از اینکه حالا برای صبحانه چه کنم اومدم پایین که صدای زنگ در اومد...... 

جوانکی خیس از بارون ، لنگان و ژولیده پشت در بود. سلامی کردیم و گفت ساکن شلتر ( محل اسکان بی خانمان ها)  بوده ، چند وقت قبل پاش به خاطر حادثه توی کار آسیب دیده بوده و بیمارستان بوده. دیشب برگشته شلتر و دیده جایی نداره اونجا ، گویا تعطیل بوده‌. حالا تلفنی نیاز داشت که بتونه زنگ بزنه و ببینه تکلیفش چیه‌. گوشی رو بهش دادیم و مشغول زنگ زدن شد‌. توی این فاصله براش یه ظرف پر کردم از کوکی های خوشمزه ایی که قبلا پخته بودم و یک قهوه هم آماده کردم و بردیم براش. کلی ذوق شده و سوال کرد همه ی کوکیها مال خودم باشه ، گفتیم بله. بالاخره تماس گرفتنهاش تمام شد گفت باید بره یک شلتر دیگه که با ماشین یک ربع راه بود. گفت تمام دیشب رو توی خیابونا راه رفته چون جایی رو نداشته‌‌ . گفت بچه بوده مادرش که اهل آمریکای جنوبی بوده برگشته کشور خودش و این با پدرش زندگی کرده تا ۱۸ سالگی . وقتی ۱۸ ساله شده پدرش هم گذاشته رفته یک ایالت دیگه . گفت یه پسر داره که پیش مادرش زندگی میکنه و این هقته ایی یه روز اونو میبینه....... 

دیدیم با این شرایط هوا و پاش و خستگیش ،خیلی سخته بتونه خودشو به شلتر جدیدش برسونه و همسرم رفت که برسوندش.......

وقتی رفتن دیدم صبحم با چه دغدغه ی احمقانه ایی شروع شده اونم در حالیکه کلی خوراکی توی خونه ی گرم و راحتمون داشتیم و کلی هم سفارش دادم تا ظهر برم بگیرم و باز برای یک ماه اینده نیاز نباشه برم بیرون.....

دیدم چه همه درد توی این دنیا هست که من همچنان غافلم و تا وقتی چیزی درد خودم نباشه چقدر احتمالش کمه حتی بهش فکر کنم چه برسه اقدامی براش بکنم. و دیدم چه خودخواهانه دلم خوشه که گاهی گداری کمکی به جایی میرسونم و همچنان سرم توی زندگی خودم گرمه و غافلم از بیرون...


پی نوشت: اینو یکی از دوستان مجازی برام فرستاده

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 12 فروردین 1399 ساعت 00:58

نداری خیلی بده
همه چی رو از بین میبره سلامتی محبت غرور امنیت و....
هعی.....
شنیدن درد و غم این آدما وقتی انقد سخته خود دردشون .....

کاملا موافقم، درست میگی

وینا سه‌شنبه 12 فروردین 1399 ساعت 16:25

وقتی شروع کردم به خوندن فکر کردم اشتباهی دارم یه جای دیگه رو میخونم


کاش اول پی نوشت بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد