هفتگ
هفتگ

هفتگ

قرقی

زن ایستاده بود و به مردی که روی تخت خوابیده  و دستش با دستبند به تخت  بسته  شده  و روش به سمت پنجره اتاق آ بی  رنگ بیمارستان بود نگاه میکرد 

_سلام چطوری؟

_سلام پری خانوم، اینجا چیکار میکنی؟ اصلا چه جوری راهت دادن بیایی تو؟ مگه اون سربازه دم در نیست! 

پری کمی رنگ به رنگ شد و با شرم و به آرومی زیر لب گفت، بهشون گفتم زنشم...

مرد خندید اونقدر که به سرفه افتاد، کمی که نفسش جا اومد گفت بیست و پنج سال پیش، بابات با اینکه همه راضی بودن پاش رو کرد تو یه کفش که دختر به خانواده  سوپورر نمیدم  هر چی   گفتن شغل پدر به پسر چه ربطی داره به خرج حاج کرمعلی نرفت که نرفت،دادت به اون ماست بنده،بابات صف اول مسجدی دوست داشت، حالا تو میگی...

زن زیر لب زمزمه میکرد بیست و شش سال و چهار ماه و یازده روز...

_ حالا نگفتی برا چی اومدی اینجا ملاقات؟

_ کریم رفته اون ور دیشب زنگ زد گفت بیام سراغت

_ ایول پس تونست فرار کنه، هر چی بهش گفتم کریم من دیگه اون میتی قرقی سابق نیستم که عین گربه از دیواری بالا بکشم، الان دو قدم نمیتونم بدووم زانوهام میلرزه از هفت چاک بدنم عرق شره میکنه. بی خیال شو، اما نشد گفت بارمون رو میبندیم تا آخر عمر، گفتم من به همین دکه فکستنی راضی ام دیگه حال فرار ندارم اصلا طاقت کتک خوردن تو آگاهی رو ندارم هنوز چک اول رو نخورده همه چی رو لو میدم، اما وقتی گفت برای عمل چشم دختر کوچیکه تو پول لازمه، دیگه... گفت چشماش عین چشمهای توئه اگه عمل نکنه زبونم لال کور میشه، قشنگ نقطه ضعفم رو میشناخت بعد چهل پنجاه سال رفاقت خب طبیعیه.

_ کریم خدا بگم چیکارت کنه، به تو هم میگن دایی؟پول عمل چشم بچه من فوقش پنج شیش میلیون بشه، شما طلا فروشی رو زدید، داشتین با سیصد چهارصد میلیون طلا جواهر فرار میکردین که ...

_آره کریم تیز تر بود در رفت دست خالی، ماموره از پشت سر پام رو با تیر زد ساک از دستم افتاد و حالا هم اینجام، تو برای بچه ات چیکار کردی؟

زن با گوشه چادر اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و آروم گفت فعلا هیچی ،موندم با سه تا بچه یتیم،کریم هم معلوم نیست کی برگرده میگفت چن وقت میمونه تا آبها از آسیاب بیفته.

_حالا دل نگرون نباش،برو محل،  خونه اشرف طلا

_اون سن مادر بزرگته خجالت نمیکشی؟

_ اولا که بیست سال بزرگتره، دوما الان یه پیرزنه که نا نداره دو قدم برداره،سوما  صرفا جهت اطلاع سرکار خانوم پری خانوم اولین شبی که خونه اشرف خوابیدم شب عروسی تو بود...

_ کریم گفت بهت بگم جون من اسمی از اون نیاری...

_ حله خیال جفتتون راحت... حالا گوش کن چی میگم میری پیش اشرف نشونی مید ی  میشناستتتت، بس که تو  دوا   خوری هام از تو گفتم اونقدر ناله   نفرینت    کرده که راحت بجا میارتت، یک کیف دستی رمز داره   ازش  می گیری   توش  هف هش  ملیونی 

هس   پول ارثی که بهم رسیده میخواستم دو سه تومنی جور کنم بذارم روش یه زیر پله بخرم... من که زن و بچه یی ندارم الان چشمای دختر تو واجب تره، راستی کریم یه اسمی گفت جالب بود برام اسمش چیه؟

_ حسنا

_اسم قشنگیه

_راستی رمز کیف رو نگفتی؟

_ 1338

_لعنتی اینکه سال تولد منه! 

_ پری کشوی این میز بغلی رو باز کن،توش یه انگشتر با نگین الماسه، قبل اینکه مامورا برسن بالا سرم اینو قورت دادم،با الکل ضد عفونی و تمیزش کردم بردار واسه خودت...


سرباز وارد اتاق شد با تعجب پرسید با کی داری حرف میزنی؟

مهدی قرقی  با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد  جواب داد هیشکی با خودم اختلاط میکردم

سرباز بهش گفت خودت رو جمع و جور کن، ملاقاتی داری یه خانوم  چادری   اومده   میگه  زنته!


نظرات 19 + ارسال نظر
شهرام سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1399 ساعت 23:19

دوستش داشتم آ سِد عباس

خوشحال از اینکه خوشتون اومده

آذین سادات چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 08:07

آخی چه قشنگ
قربون شما منم خوبم

خدا رو شکر

ملیحه چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 12:20

یاد عشق سید علی میرزا که تازگی جسدش سالمش از ارگ طبس پیدا کردن افتادم عشق ناکامی که بجنون ختم شده
وفاداری به عشق قدیمی شده الان عمر عشق و وفا یه شب تا صبحه
عشق مهدی قرقی وپری جالب بود نشنیده بودم وقتی میگم ثروت بهتر از علمه نگو نه

سید علی یه واقعیت بود که یه فیلم مستند هم داشت، اما مهدی قرقی صرفا تو ذهن من شکل گرفت.
انصافا چه جوری از این داستان چنین نتیجه‌ای گرفتی؟ تقابل علم و ثروت رو میگم

حمید چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 12:37

خوشحالم که بعد از مدتها داستان کوتاه نوشتی

قشنگ بود. مخصوصا پایان‌بندیش رو دوس داشتم

چاکریم دادا
یهو هوس کردم

مرجان چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 12:41

خیلی خوب بود. دمتون گرم.

سلامت باشید

سید محسن چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 13:42

.
*کلام را در ذهن خود، محدود به گستره خودش کن. و برای سایر احساست جای
خودشان را در نظر بگیر.

http://telon4.blogfa.com

کلام تمام ذهن مرا پر کرده است.

سید محسن چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 16:58

درود بر شما--تصویر یک نیاز متعالی---پرواز یک روح به آینده-- هدیه آنچه که هست--اعتراف به گناه--عصیان در ناکامی-به حقیقت پیوستن یک رویا
تمام در این چند خط بود و چه زیبا هم بود---موفق باشید

سلام
ممنون و خوشحالم که پسندیدید

منجوق چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 17:14 http://manjoogh.blogfa.com/

من بودم یه قرونشم بهش نمیدادم

تفاوت زن و مرد تو همین چیزهاست

کامشین پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 10:32 http://www.kamsin.blog.ir

دستتون درد نکنه. داستان خواندنی و خوبی بود.
مدت ها است که باورم را به این جور عشق ها از دست داده ام. حتی در ابعاد قصه و روایت، داستان عشق به نظرم خالی بندی می اد.

ممنون، باعث خرسندیه که داستان رو پسندیدید.
هنوز به عشق و رفاقت ایمان دارم.

سید محسن پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 11:12

*مرگ آن چیزی نیست که بدن را تبدیل به جنازه میکند. اگر با هشیاری زندگی را از کام ثانیه ها
بیرون نکشیم دچار مرگ مستمر هستیم

با این جمله کاملا موافقم، چون دارم کاملا حسش میکنم

منجوق پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 19:00 http://manjoogh.blogfa.com/

اخه نه گذاشت نه برداشت بلافاصله میگه رمز کارتت چیه

رفاقت که باشه،عشق که باشه... پای چشمای بچه که درمیون باشه، شرم و خجالت جایی نداره

ملیحه جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 11:34

از اونجا که گفت من دختر به خوانوده سوپور نمیدم هرچند پری هم بخت خوبی گیرش نیومد

مهدی که سراغ علم نرفت!

سید محسن جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 11:51

*احساس ما به پدیده های جهان هستی، موجب اقتدار است.تمام حواس پنجگانه خود را گسترش دهیم

امیدوارم که بتونیم

آذین سادات شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 08:12

سلام و ادب و ارادت و احترام
اوقات به خیر و نیکی
تولدتون مبارک
هزاران بار مبارک
اینکه مصادف شده با تولد امام حسن مجتبی علیه السلام رو به فال نیک می گیرم . اینم برام جالبه 99 منهای 55 مساوی 44
جمع دو تا 4 میشه 8 . بخاطر ارادتی که به امام رضا علیه السلام دارم عددای اینجوری رو خیلی دوست دارم . امیدوارم در این سن به هر آرزویی که دارید برسید و اگر دوست داشتید نیمه گمشدتون رو هم پیدا کنید .
شما از اون دسته آقا پسرهایی هستید که کمیابند . اینو جدی و خواهرانه میگم . خصلتهایی نابی دارید که هرکسی نمیتونه همه رو با هم داشته باشه . 1- ایمان و اعتقادتون: ممکنه مذهبی نباشید ولی به اعتقادات و باورهاتون پایبندید
2- بسیار انسان با اخلاق و مهربونی هستید که کمی از سادات بعیده
3- ادم خانواده دوستی هستید و این بزرگترین رمز موفقیت یک مرد اونم از نوع ایرونیشه
4- خیلی صبورید با اینکه اوضاع و احوال این چند وقت نابسامان بوده یک بار غر نزدید و همیشه شاکر بودید
5 و 6 و 7 و.... اگر بخوام بگم تا فردا صبح باید بنویسم
حیف که آدم ازدواجی نیستم وگرنه خودم میومدم دست بوس حاج خانم...
از ته قلبم آرزو میکنم به حق صاحب اسمتون همیشه سلامت و با سعادت باشید

سلام
سپاسگزارم، خیلی زیاد لطف داری،شرمنده کردی با این کامنت پر از مهر و صفا...
بدون اغراق و شکسته نفسی و این حرفا میگم، کاش اینجوری باشم که شما توصیف کردی.
امیدوارم تو هم به اونچه دوست داری برسی، دوست عزیز نادیده

الهام (حس مکتوب) شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 09:20 http://hesemaktoob.blog.ir

قشنگ بود، ممنون

خواهش، لطف داری

سید محسن شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 13:27

.
**ما نمی بینیم ،چون نویسندگان و شعرا و گویندگان ، حواس ما را به شنیدن عادت داده اند


http://telon4.blogfa.com

از این منظر هم میشه نگاه کرد، هرچند محل بحث هست.

سید محسن شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 20:54

درود بر شما---توضیحی لازم است من هرگز و هرگز شعرا و نویسندگان را کم ارزش و یا فلان نکرده ام ---عرض من اینست که اگر ما توانسته ایم تا این حد حس شنوائی خودرا گسترش داده و قوی کنیم که تا حد عادت پیش رفته چرا در مورد سایر حواس خود کم التفات هستیم.ما میتوانیم سایر حواس خود را به اندازه شنوائی و یا حتی بیشتر تقویت کنیم و از آن استفاده کنیم..توجه من به تقویت سایر حواس است نه انتقاد به شعرا و نویسندگان و همچنین با عادت مخالفم
موفق باشید

سلام
متوجه منظور شما هستم،اما همچنان معتقدم احساسی که امکان انتقال و نتیجتا تعامل را پدید نیاورد در ارتباط آدمی جماعت محلی از اعراب ندارد.

سید محسن شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 20:59

درود بر شما--تولدتان مبارک منهم در ماه مبارک رمضان بدنیا آمده ام.خوب خودش میشه دو تا شباهت.شما در ذهن من فردی دانا ومبارز و اندیشمند هستید.خواهش میکنم در زمینه تولید مطلب بیشتر تلاش بفرمائید .معطل نمانید شاید مطلب امروز که مینویسید چراغ راه یک نفر در صد سال دیگه بشه
موفق باشید

سلام
ممنون و زاد روز شما هم فرخنده باشد
لطف دارید زیاد، چشم تلاش خواهم کرد.

سید محسن یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 12:23

* ارتباط باران با پوست تف دیده و احساس خنکی هیچ ارتباطی با کلام، ندارد

بله تا زمانی که تجربه‌ای شخصی باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد