هفتگ
هفتگ

هفتگ

مرشد

مرشد لطف الله اون روز بخاطر اینکه چند روزی میشد منیر کوچولو دختر ته تغاریش تو بستر بیماری بود حال و حوصله نقالی نداشت و کلا سردماغ نبود، یه گوشه یی کز کرده و قلیونش رو میکشید، کربلایی محمود قهوه چی اومد پیشش گفت مرشد دستم به دامنت میبینی گوش تا گوش قهوه خونه آدم نشسته همه منتظر نقالی تو هستن، میدونم سر بند ناخوشی صبیه ات دل و دماغ نداری ولی سر جدت یه کاری بکن، عن قریبه که سر و صدای این جماعت دربیاد، مرشد لطف الله چند تا پک محکم به قلیونش زد و دود رو از دو حفره بینی اش بیرون داد دستی به سیبیلش کشید و گفت کبلایی نای نقالی ندارم اما به حرمت سی سال رفاقت و همسایگی،  بدون پرده یه حکایت کوتاه واسه این جماعت نقل میکنم.

مرشد لطف الله بلند شد سینه اش رو صاف کرد دستی به دامن پیرهنش کشید  دو کف دستش رو محکم بهم کوبید و با صدای بلند گفت آهای اهالی قهوه خونه امروز میخوام براتون نقلی رو بگم که تو هیچ پرده ای نقش نبسته و تا حالا نشنیدینش.

بعد حمد و ثنای خداوند و ذکر صلوات بر محمد و خاندانش و مدد از مولا علی شروع کرد به روایت حکایتش، تو قهوه خونه جز صدای قل قل قلیون ها هیچ صدایی بگوش نمیرسید و مردم سراپا گوش شده بودن که ببینن مرشد لطف الله چه حکایتی رو میخواد نقل کنه.

مرشد شروع کرد که بله در ازمنه باستان و در سرزمینی خیلی دور، پیرمردی کارش خوشه چینی بود البت باس بگم که این پیرمرد تو جوونیش شکارچی قابلی بوده و یه روز تو جنگل با یه خرس درگیر میشه،خرس رو بالاخره از پا در میاره اما خرسه هم زده بود دست راست شکارچی رو کنده بود، به همین خاطر دیگه نتونسته بود بره شکار و تو ایام پیری با چند سر عائله مجبور یه خوشه چینی بود یه روز که چیزی گیرش نیومده بود کشاورزی که از دور میدیدش و میشناختش دلش به رحم اومد چند کاسه گندم ریخت تو دامنش و براش گره زد پیرمرد کلی تشکر کرد و راهی خونه اش شد تو راه با خدا حرف میزد  درد و دل میکرد میگفت ای اوستا کریم ما که توبه کردیم  شکار رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار هزار بارهم که گفتیم خیلی نوکریم آخه این چه وضعیه  من دارم به حق اونهایی که دوست داری و پیشت ارج و قرب دارن گره از زندگی و کار من باز کن، تو حال و هوای حرف زدن با خدا بود که یهو گره دامن پیرهنش باز شدو کل گندم ها ریختن رو زمین، رو کرد به آسمون و گفت بابا خیلی کارت درسته ما میگیم گره از کارمون باز کن تو گره دامنمون رو باز میکنی که روزی زن و بچه هام از دست بره، تو همین حال و هوا نشست زمین که گندم ها رو از رو خاک برداره، دید چقدر سکه طلا ریخته  حالا از اون مسیر امیری، وزیری، حاکمی،تاجری چیزی رد شده بود و کیسه طلاش پاره شده و سکه ها ریخته بود زمین، پیرمرد گریه کرد و رو به آسمون گفت غلط کردم تو هر کاری کنی عین حکمت و رحمانیتت هست. 

اهالی قهوه خونه صلوات فرستادن و مرشد لطف الله گفت  یه دعا میخونم همه از ته دل بگن آمین الهی به حق لطف و کرمت تموم مریضها رو به حرمت زین العابدین بیمار شفا بده  صدای آمین گفت اهالی قهوه خونه کل محله رو پر کرد مرشد نم اشکش رو با پشت دست پاک کرد شاگرد قهوه چی براش یه قلیون تازه و چایی آورد میخواست که  بشینه یکی از داشی ها بلند شدو گفت نفست حقه مرشد و اما اینی که روایت کردی راویش نامسلمون بوده دروغ بهت گفته یحتمل هندو بوده، این داستان عموی پدر جد ماست اون بنده خدا وقتی نشست که گندم ها رو جمع کنه از سکه طلا که خبری نبود هیچ بلکه از بخت و اقبال بلندش یه عقرب خاکی این هوا قد نعلبکی یی که تو دستته نیشش زد و مجبور شدن دست چپش رو هم قطع کنن که زهر به کل بدنش سرایت نکنه، به سه ماه نرسیده دق کرد و مرد، آره مرشد اصل روایت اینه...

مرشد لطف الله که دمغ شده بود تا اومد به خودش بجنبه و جوا ب داشی رو بده، دید پسرش دم در  با چشم گریون میگفت بابا بیا که منیره چونه انداخت.

نظرات 8 + ارسال نظر
آذین سادات یکشنبه 25 خرداد 1399 ساعت 08:22

سلام
خیر مقدم
بهر حال هممون میدونیم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست
ولی خب متاسفانه هیچ کدوممون سر از حکمتش در نمیاریم و این بشدت آزار دهنده است
الهی همیشه برقرار باشید

سلام
ممنون
بله قبلا معتقد بودن خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
اما امروزه شاهدیم که خدا گر ز حکمت ببندد دری ز... زند بر آن قفل محکمتری

حمید یکشنبه 25 خرداد 1399 ساعت 11:22

آدمیزاد به امید زنده‌اس، برای همینه که حکایتهایی از جنس سکه‌ی طلا که فقط توو قصه‌ها رخ میده رو بیشتر باور میکنه و بهش دل میبنده تا حکایت عقرب که هر روز جلوی چشمشه

ما آدمها تخصص عجیبی تو فریب دادن خودمون داریم!

فانوسدار یکشنبه 25 خرداد 1399 ساعت 13:42

سلام آقاسید!ممنون که بازم نوشتید
پایان قصه ی مخلوقات ساده و مظلوم این دنیا تلخ است.تا می آیند گندم دل خوشی هاشون را جمع کنند نیش حسرت می نشیندبه جانشان.
اگر شانس بیارند و جون سخت نباشند دق خلاص می شوند وگرنه...

سلام
سپاس بابت نظر لطفت
باهات کاملا موافقم ظاهرا باید بپذیریم که (( لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ))
و راه گریزی هم نیست.

سید محسن یکشنبه 25 خرداد 1399 ساعت 13:43

درود بر شما---پیام من رد نمی شود

سلام
نمیدونم مشکل چی بوده!

سید محسن دوشنبه 26 خرداد 1399 ساعت 13:11

*شخصی که بتواند به چیزهائی که می نگرد، فکر نکند .همه چیز بی اهمیت میشود. و این فرصت برای اراده شخص فراهم میشود که پدیده های درست را انتخاب کند

فرسنگ ها فاصله هست بین دیدن و نگاه کردن!

زهرا سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 09:03 https://farzandenakhaste.blogsky.com

ظاهرا خیلی تلخ بود شاید اگه دنیای امروزی بود تلخ تر از اینم میشد

واقعیت تلخ است متاسفانه!

الهام (حس مکتوب) سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 09:22 http://www.hesemaktoob.blog.ir

هعی
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خون

به دنیا رزق ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الا رزق مقسوم

سید محسن سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 13:49

درود بر شما---قلب و روح و تمام وجود من مطلب شما را پس زد و تحت تاثیر هم قرار نگرفت.تلخی هم باید آموزنده باشه

سلام
به تفاوت نظر شما احترام میذارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد