هفتگ
هفتگ

هفتگ

مهمان این هفته ی هفتگ

مریم عندلیب نویسنده ی وبلاگ تعطیل شیدایی..

اگر اهل وبلاگ گردی و از قدیمی های این فضا باشید حتما می دانید که ایشان همسر مسعود کرمی (آقا طیب خودمان) می باشند.


... و من دوباره شیدایی می شوم !


مسعود و مریم و محسن گیر داده اند که بنویسم. راست راستش را بگویم از این احساس مهم پنداشته شدن، هنوز که هنوز است، سر ذوق می آیم. انگار که عقده ای شده باشم از اینهمه سردی، از اینهمه نادیده گرفتگی که دارد توی روابط اجتماعی دور و برم، مدام بیشتر و بیشتر می شود! راه می روم و با خودم شعر مصدق را زمزمه می کنم که : " کویر تشنه ی باران است/ حمید تشنه ی خوبی/ به من محبت کن ... / که ابر رحمت اگر در کویر می بارید/ به جای خار بیابان بنفشه می رویید / و بوی پونه ی وحشی / به دشت بر می خاست ..." 


بگذریم؛


پنج شش ماه دیگر که بگذرد ، سی ساله می شوم . حقیقتش این است که از پنج شش ماه قبل تر هم دارم به همین فکر می کنم! بعد هر روز شروع می کنم دوره کردن تمام روزهایی که گذشته اند ... شاید مهمترین روزها مربوط به همین دهه ی اخیر باشد! 


از روزهای دانشجویی و در پنجاه تومانی و دانشکده حقوق و حیاط پشت دانشکده و روزهای شاعری و عاشقی و وبلاگ نویسی وشیدایی و رفیق بازی و یاهو مسنجر و چت های شبانه و دیدارهای روزانه و شب های شعر و صبح های کلاس پیچاندن و دوباره پیش دوستان رفتن و پارک لاله و دانشکده علوم اجتماعی وخیابان آل احمد و قدم زدن های یواشکی و آرزوهای دور و دراز بافتن و تصمیم به غلط های بزرگ توی زندگی کردن و خداحافظی های تلخ و بدون چاره ی توی میدان انقلاب و سلام های دوباره و تردید و انتخاب و گاهی پشیمانی و گاهی اطمینان...


تا روزهای تقریبا بزرگ تر شدن ! ازدواج و دوباره درس خواندن و کنکور و باز دانشگاه رفتن برای ارشد و چند سال کارمندی بانک دولتی کردن و تصمیم به تغییر مسیر زندگی دادن و رهایی از کار روتین و بی هیجان هر روزه و استعفا دادن و آشتی با کتابهای قانون و دوباره درس خواندن برای قبولی وکالت و کار آموزی ...


تا همین روزهای حالا و وکالت و دادگاه و قضات برخی نامهربان و مدیر دفترهای خوب و بد و موکل های خسیس و دست و دل باز و پرونده های خانواده و طلاق و چک و جعل و استفاده از سند مجعول و خیانت در امانت و... 


تا همین روزهای حالا و خانه داری و مهمانی دادن و سفره انداختن و قرمه سبزی و قیمه پختن و هفته ای یک بار لباسشویی را راه انداختن و جاروکشیدن و گردگیری کردن و سرزدن به پدر و مادر و به خیال خودت دورادور مواظبشان بودن و غصه خوردن که خط های روی صورتشان، مطب دکتر رفتنشان، قرص های قبل و بعد غذا خوردنشان، دارد مدام زیاد و زیادتر می شود ... 


تا همین روزهای حالا و اتاق های سیسمونی شده و صدای بچه های کوچک دوستان و آشنایان هم سن و سال خودت ... دغدغه هایت برای مادر شدن و نشدن و کودکی مهمان این دنیا کردن و نکردن و تردید میان انتخاب انحصاری خودت و خودخواهی ات و آرزوهای مانده برای آینده ات یا رفتن راه اکثر آنها که قبل از تو رفته اند. فکر کردن به رسالت بزرگ زن بودن و اینطور حرفها و نصیحت های آدم بزرگ های دور و برت ...


تا همین روزهای دلسردی از تمام جهان و جنگ و فقر و فحشا و خشونت علیه زتان وکودکان و اخبارهای مدام تلخ و تکراری و بی ثمر . روزهای پارازیت و سانسور و حصر و پارتی بازی و اختلاس و رشوه و کار راه نیندازی و افسردگی و گرانی نان و آب و ارزانی جان و آبروی مردم ...


باز هم بگذریم ؛ آدم غم انگیزی شده ام انگار.


نوشته باید کوتاه باشد.خوشحال کننده باشد.انرژی مثبت بدهد به مخاطبش. پس از اول می نویسم :


این روزهای مانده به آخر سی سالگی حالم خوب است و کیفم کوک است و دماغم چاق است و به آرزوهایی که داشته ام تقریبا رسیده ام و دارم برای آینده ای که توی راه است، دوباره تصمیم های بزرگ می گیرم و هنوز هم به زندگی عاشقانه ی دو نفره ام دلم خوش است و به مسعود که آقا طیب است، دلم خوش است و به مریم و محسن و سایر دوستانم که دلتنگی غروب جمعه ی من را با مجبور کردنم به نوشتن دلچسب کردند، دلم خوش است و هنوز هم از خواندن یک شعر خوب به وجد می آیم و فکر می کنم زندگی همان است که خودمان می خواهیم بی یک نقطه بیشتر یا کمتر ... و به آمدن یک نفر " که مثل هیچ کس نیست " دلم خوش است و می دانم می آید و : " سفره را می اندازد/ و نان را قسمت می کند/ و پپسی را قسمت می کند / و باغ ملی را قسمت می کند / و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند/ و روز اسم نویسی را قسمت می کند / و نمره ی مریضخانه را قسمت می کند ... / و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند / و سینمای فردین را قسمت می کند / و هر چه را که باد کرده باشد، قسمت می کند/ و سهم ما را هم می دهد ... " *


*فروغ فرخزاد.. 


تولد

من یه عادت عجیبی دارم ......

تولد هر کسی که میشه  تو تنهایی هام خودمو چک میکنم که متولد رو  دوست دارم یا نه ....


امروز تولد همسرمه

وقتی 12 سال شب روز کنار کسی باشی ...

وقتی زیر و بم زندگی  رو باهاش تجربه کنی

وقتی موظف باشی که دوستش داشته باشی ...

وقتی ازش بچه داشته باشی ...

وقتی اخلاق های بدشو  بدونی و بشناسی ... 

وقتی خسته باشی 

وقی عادت کرده باشی ...

وقتی تو روز مرگی غرق شده باشی

چک کردن حس دوست داشتن .. کار اسونی نیست ..

دوست داشتن آدمهای دیگه خیلی کار سختی نیست چون همیشه  خدا  یه لایه از خود پرستی توش هست ...

اگه 95 درصد هم خالص کسی دوست داشته باشی باز 5 درصد یا میخوای جذبش کنی .... یا میخوای حس مهم بودنت رو ارضا کنی یا میخوای کلاس بذاری یا می خوای چیزی طلب کنی .... یا میخوای تلافی کنی یا میخوای باهات تلافی کنند .......خلاصه یه جوری گرفتار عرف و رسمی ....

ولی همسر نه .... وقتی تو تنهایی هات به همسرت فکر میکنی ... دنیا جور دیگه ایه ..

همسر انقدر تو عمق زوایای وجودت رسوخ کرده که معنای  حس هات اونی نیست که با همه هست ... نه دوست داشتنت  نه تنفرت ...

اونقدر میدونم که اون یعنی خودت ... اگه خودتو دوست داشته باشی ... اگه زندگیتو دوست داشته باشی عاشق همسرت هم هستی ...

همین قدر میتونم بگم اگه یه روز همسرم ترکم کنه ... نمیگم عاشقم نبود و رفت ... میگم عشق و عاشقی دروغ بود . 



+ حتما جلو شومینه یه مبل راحتی میزارم ... فکر کردن به ادمهایی که دوستشون داری لذت بخشه ....




کشفیات آقای شگفت انگیز


شاید واژه مناسب دست و پا چلفتی باشه اما مهربان منو " آقای شگفت انگیز " صدا میکنه و مسلما این اسم احساس بهتری نسبت به " دست و پا چلفتی " به آدم  میده . اینطوری میتونم خودم رو یک ابر قهرمان تصور می کنم که بازنشسته شده و برای اینکه مردم متوجه نشن که اون یه آدم عادی نیست یه شغل عادی داره و یه زندگی کاملا معمولی مثل سایر مردم .


اما ماجرای آقای شگفت انگیز از کجا شروع شد ؟



دومین یا سومین روزی بود که من و مهربان داشتیم زیر یک سقف با هم زندگی می کردیم . یخچال نو و تمیزخونه جدیدمون هم پر بود از خوردنی هایی که مهربان همراه با جهیزیه اش آورده بود . در یخچال که باز می شد احساس می کردی که دری به بهشت باز شده  و  فقط کافیه دستت رو دراز کنی تا هر خوراکی خوشمزه ای که دلت می خواد برداری .

مهربان پرسید : عزیزم ! ناهار چی میل داری ؟

منم مثل یه مرررررد گفتم : امروز ناهار قیمه می خوریم  .


جاتون خالی مهربان یه خورشت قیمه خوشمزه پخت و بعد با کلی دبدبه و کبکبه یه دستگاه عجیب و غریب رو از توی کابینت بیرون آورد و نشونم داد و گفت : میدونی این چیه ؟

 یه نگاهی به دستگاه انداختم و گفتم : والا نمیدونم

توضیح داد که این دستگاه اسمش سرخ کنه و به کمک اون خیلی راحت تر و سریع تر میشه سرخ کردنی ها رو درست کرد و در مصرف انرژی و روغن هم صرفه جویی میشه و بعد یک عالمه سیب زمینی خرد شده رو ریخت توی سبد فلزی دستگاه و با فشار یک دکمه اون سبد مثل آسانسور رفت داخل روغن داغ و شروع کرد به جلز و ولز و بوی وسوسه کننده ای ازش متصاعد شد . چند دقیقه ای که گذشت دستگاه یک بوقی زد و سبد فلزی بالا اومد و همه سیب زمینی ها یه دست سرخ شده بودند . مهربان صدام کرد و گفت : میشه سبد رو در بیاری تا سیب زمینی ها رو بیارم سر سفره ؟

رفتم بالا سر این دستگاه عجیب و غریب و هرچی برانداز کردم دیدم هیچ دکمه ای برای بیرون اومدن سبد وجود نداره. یه نگاهی به دفترچه راهنما انداختم که اونم توش خارجی توضیح داده بود و نمی شد سر درآورد که چی نوشته . بالاخره به هر ضرب و زوری بود شروع کردم به فشار آوردن به سرخ کن که یکهو ترررررق یه تیکه پلاستیکی دستگاه شکست و دسته پلاستیکیش موند تو دستم و  سبد فلزی با همه محتویاتش آروم آروم توی روغن داغ غرق شد . مهربان با عجله اومد بالا سرم . صورتش از عصبانیت سرخ شده بود . یه نگاه به من می کرد یه نگاه به سرخ کن شکسته . خب تازه با هم ازدواج کرده بودیم و روش نمی شد فحش بده  پس با نا امیدی گفت : شکستیش ؟

منم گفتم : به خدا من فقط یه زور کوچولو زدم . جنسش تقلبی بود فک کنم

با ناراحتی و قهر از آشپزخونه بیرون رفت و گفت : به سرخ کن نازنین جهیزیه من میگی تقلبی ؟

خب راست می گفت .آدم زورش میاد دیگه . سرخ کن جهیزیه مهربان به خاطر غول بازی من خراب شد و ما فقط همون یه بار ازش استفاده کردیم .


اما خراب کاری های من فقط به شکستن سرخ کن محدود نشد . طی این چند سال که از ازدواج من و مهربان میگذره این داستان بارها و بارها تکرار شده . مثلا  وقتی قالب پلاستیکی یخ رو از فریزر بیرون میارم با یه فشار کوچولو میشکنه بعد مهربان برام توضیح میده که باید اول یه کم آب روی قالب بریزم تا یخ ها شل بشن و آسون در بیان و کمتر از زورم استفاده کنم  . یا یه جارو دستی داشتیم که خیلی خوب و کار راه انداز بود . از همین جاروها که همه خرده ریزهای روی فرش رو باهاشون جمع میکنی . بهش میگن جارو نپتون فکر کنم . مثلا اومده بودم آشغالای توی جارو رو توی سطل زباله خالی کنم . یه فشار کوچولو به در پلاستیکیش آوردم و اونم شکست . یه بارم وقتی مانی کوچیک بود یه اسباب بازی براش خریده بودیم که باتری میخورد و آهنگ می زد و چند تا عروسک  کوچولو که به نخ وصل بودن با یه آهنگ ملایم مثل چرخ و فلک دور هم می چرخیدند . اومدم پیچ پلاستیکش رو به تخت مانی سفت کنم ولی انگار خیلی سفتش کردم و اون اسباب بازی هم شکست و بلا استفاده شد .کلی هم پولش رو داده بودیم .

همین چند وقت پیش یه روز تعطیل بود که تصمیم گرفتیم وسیله ها رو جمع کنیم و از خونه بزنیم بیرون و بریم پارک هم یه ناهاری بخوریم هم مانی تو فضای سبز برای خودش بازی کنه . سبد وسیله ها یه چفت پلاستیکی داشت . خواستم ناهار رو از توش در بیارم که اونم شکست . مهربان هم سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : بازم شکستیش شگفت انگیز ؟



در زودپز و قفل گردنبد طلای مهربان و چند تا تیکه از چینی های سرویس جهیزیه اش ، اولین شیشه شیر مانی ، کنترل ماهواره ، سرپیچ لوستر ،دسته جاروبرقی و خیلی وسیله های دیگه خونه ما طی این چند سال به همین روش خراب شدند و از کار افتادند .


خب چیکار میشه کرد ؟ بدن ما آقایون از لحاظ فیزیکی قوی تر از خانم هاست . یعنی  از عهده کارهایی که به زور و قدرت احتیاج داشته باشه خوب بر میایم . در عوض خانم ها هم  موقع انجام کار دقت و ظرافت به خرج میدن .

و به همین سادگی ما تونستیم کارهای خونه رو با توجه به این دو معیار بین خودمون تقسیم بندی کنیم .


دسته اول : کارهای سنگین منزل مثل بیرون بردن آشغالا و جابجا کردن یخچال و ماشین لباسشویی و  کتابخونه و کمد و خرید مایحتاج که به عهده بنده است .


دسته دوم : باقی کارهای خونه که نیاز به دقت و ظرافت دارند مثل پخت و پز و آشپزی و شستن ظرفها و نظافت منزل و شستن و اتو کردن لباس ها و گردگیری و بچه داری و ... هم به عهده مهربان بانو



 

 

بروم صد پله پایین ... تنها گریه کنم

این اواخر شبها که دارم از شرکت برمیگردم ، توو ماشین خلوت های خوبی با خودم دارم ... سیگار میکشم ، موزیک گوش میکنم و خیلی روزها گریه میکنم بی دلیل ، شددت و ضعفش هم تازگیها فهمیدم به موزیکی که آن لحظه دارد پخش میشود ربط مستقیم دارد ... از شما چه پنهان اوائل یک مقدار نگران شدم ، به یک دوست عزیزی گفتم گفت مشکلی نیست و در آستانهء چهل سالگی یک سندروم طبیعی ست لذا ما هم چون به آن دوست اعتماد داریم پیگیر نشدیم و گفتیم لابد طبیعی ست خب ! ... بگذریم ... به مرگ هم خیلی فک میکنم ... شاید چون با خودم و این حقیقت تلخ کنار آمدم که دو سوم از عمرم به همین زودی و کشکی گذشت و رفت ... حواستان را بدهید این سمت ! گفتم مرگ ، نه خودکشی ... این یکی را به آن دوست نگفتم چون جوابش پیش پیش روشن است ، حتمن باز به چهل سالگی و آستانه و اینها ربط دارد دیگر ... اصلن آدم هرچی میکشد از این آستانه است ... آستانهء درد ، آستانهء تحریک ، آستانهء فصل سرد و سایر آستانه ها ... قبلن ها برام مهم نبود بعد مرگم چی میشود و چی میشوم ... علاقه ای به مراسم کفن و دفن و ختم و سوم و هفتم نداشتم ... حالا نه مث این افراطی ها که می گویند ما مُردیم توی مبال هم بیندازندمان طوری نیس ! نه در این حد ، ولی حتتا اگر هف هش ده نفر می بردند خاکم میکردند و خلاص ، بعدش هم میرفتند قهوه خانه یک دیزی قلیان مَشت میزدند و دور هم معدود خاطرات بامززه ای که از من داشتند را تعریف میکردند و می خندیدند مشکلی نداشتم ... 

.

اما حالا نظرم عوض شده ، همینجا به عزیزان و دوستان درجه یک ام وصیت میکنم وختی مُردم زرتی برندارند فردا صُب اول وختش خاکم کنند ، گور بابای ادا اطوارها و قوانین مزخرف بیمارستان و پزشکی قانونی و الخ ... حتتا شده دو روز سه روز قشنگ صبر کنند که همه خبردار شوند ، تلفنی ، وبلاگ ، فیسبوک ، اینستاگرام ، وایبر و هر شبکه اجتماعی و امکان ارتباطی جدیدی که آن موقع مُد باشد ! ... به این علامت تعجب ها توجه نکنید ، دارم جددی حرف میزنم ، کاملن جددی ... دمبال دعا و صلوات و فاتحهء بیشتر و حلالیت و آمرزش و این شر و ورها نیستم چون اگر بدی ای در حق کسی کردم دو حالت دارد یا حقش بوده که چیز لقش ! اگر هم حقش نبوده چیز لق من ! که اگر حساب و کتابی باشد ( که بعید می دانم نباشد ) عدالت و انصاف حکم میکند تاوانش را بدهم و جوابگو باشم ... 

.

پس این تغییر عقیدهء صد و هشتاد درجه ای برای چیست ؟ واقعن ها ؟ الان دارم همزمان از شما و از خودم می پرسم ... حتمن که یک علتی دارد ... شاید مثلن وختی آنطور که دوس داریم زندگی نمی کنیم و به آن چیزها و مدارجی که ایده آل مان بوده نمی رسیم دوس داریم وختی پرونده مان بسته میشود آدمهای بیشتری برایمان گریه کنند و غصه بخورند ... برای خودمان نه ها ، برای نرسیدن ها و ناکامی هایمان ، حیف شدن ها و دریغ و حسرتهامان ... برای تمام خوبی هایی که می توانستیم در زمین بپراکنیم و دریغ کردیم ... برای رفاقتهایی که خسّت کردیم و خرج نکردیم یا خرج کردیم اما هدر رفت ... برای تمام لبخندهایی که نزدیم ... عشق هایی که نورزیدیم ... بوسه هایی که نچیدیم ... دل هایی که شکستیم ... گردن هایی که نشکستیم ... بغض هایی که فرو خوردیم ... کینه هایی که ما را خورد ... دست هایی که نگرفتیم ... سفرهایی که نرفتیم ... جاهایی که ندیدیم ... غذاهایی که نخوردیم ... کتاب هایی که نخواندیم ، فیلم ها و موزیک هایی که ندیدیم و گوش نسپردیم ... کارهایی که نکردیم ... اتفاقهای خوبی که تا لب بوم افتادن رفت اما نیفتاد ... بدشانسی ها و بدبیاری ها ... تمام اُفتد و دانی ها ...

.

راستی به آمبولانس نعش کش هم بگویید جلوی ساختمان هفتگ نیاید ، اینجا بابا هست ، مادر هست ، بچچهء کوچک هست ، شاعر هست ، عاشق هست ، نویسنده هست ، فیلسوف هست ، سه تار هست ، گلدان هست ، کبوتر هست ، آفتاب هست ، باغچه هست ... برای روحیه شان خوب نیست.

.

.

.

.

.

+عنوان پُست ، ترانه ای از شهیار قنبری

.


وصف این روزهای خمودگی

من خیلی تنبلم.... من خیلی کار دارم ..... ولی انجامشان نمی دهم.... هی می گویم فردا.... فردا که شد می اندازم به پس فردا و برای خودم دلیل و برهان می آورم که اصلا امروز وقتش نبود.... امروز که نمی شه... امروز حسش نیست... تقصیر هم ندارم ها .... فکر می کنم من کم ام!  کاش چند تا بودم... اون وقت میشد تمام خودم ها به همدیگه کمک کنیم بدون معذب بودن و نگرانی... مثلا کمد به هم ریخته ام را به جز خودم به هیچ کس دیگر روی نشان دادنش را هم ندارم چه برسد از کسی بخواهم برایم مرتب کند.... خوب می شد اگر چند تا دیگر از خودم داشتم...

یکی شان کارهای خانه را می کرد.... همین امشب یخچال را از برق می کشید و حسابی تمیزش می کرد. جامیوه ای را.... کشوهای فریزر را ... سبزی ها یک طرف ... لوبیا سبزها یک طرف...

اون دو سه تکه لباس هایی را گذاشته ام یک روز با آب سرد و مایع بشورم برایم می شست و اتو می کرد....

یکی از چند تا خودم را می گذاشتم مسئول ارتباطات ..... به دوستانم زنگ می زد... همون ها که چندین و چند بار تلفن کردند و حالمو پرسیدند و آخر صحبت هایشان غر زدند که : یه وقت تو یه زنگی به آدم نزنی ها.... شاید هم از من دلگیرند... به خصوص زهره.... از معدود دوستان به شدت قدیمی ام که فکر کنم از دستم ناراحت شده و خیلی وقته خبری ازش نیست.... منه مسئول ارتباطاتم را می فرستادم پیش هانیه .... تابستان عروس شد و عروسی اش نرفتم.... یک کادوی قشنگ می خرید می رفت خانه اش و ساعت ها یاد هفت سنگ های بچگی می کرد و به او می فهماند که من به یادش هستم .... ولی چه فایده! یا عیادت معصومه که چند ماهیست اوضاع سرطانش وخیم شده و شوهر گاومیش اش برده پرتش کرده خانه مادرش و گفته من دیگر پول ندارم خرجت کنم.... من ارتباطاتم خیلی کار دارد.... باید پولدار هم باشد که اقلا بتواند هم حال معصومه را بپرسد هم پول زیر بالش اش بگذارد.....

یک من هم برای علایقم لازم دارم.... خیلی حضورش واجب است چون کم کم دارند فراموشم می شوند... می خواستم صبح های زود بروم پیاده روی... می خواستم درباره ی بورس چیز یاد بگیرم و واردش شوم.... باغبونی کنم و چند تا گل توی گلدانهای سفالی بکارم و بگذارم کنار پله ها.... یک آبپاش رنگ رنگی با پلاستیک های دورریختنی درست کنم و صبح ها دست مانی را بگیرم و دوتایی به گلدان ها آب بدهیم... بیچاره من علایقم ....

 همه ی این کارها را انجام می دادم اگر من چند نفر بودم..... ولی خب من تنهام..... فقط یک نفرم... یک نفری می روم زیر پتو فقط چشم هایم را می آورم بیرون و باب اسفنجی تماشا می کنم.... 

یکی این طرف ها دندان تنهایی اش درد می کند!

امروز از سر ِ صبح دردِ یکی از دندان هایم، جایی میانه ی فک بالا، همه چیزم را مختل کرده. جایی خوانده بودم دم دستی ترین راه مبارزه با درد بی اعتناییست. ایستاده ام پای پنجره، در حالی که "درد" گریبانم را گرفته و هر لحظه پر زور تر می فشارد برایش ادای بی اعتنایی در می آورم -یکی از دلبستگی هایم به خانه ی جدید پنجره ی اتاق خواب است. رو به حیاط باز می شود و باز شدنش مصادف است با منظره ی بوستان ِ رو به روی ساختمان و یکی دو تا تصویر و حس خوب، چند تایی هم بد، مقادیری نور و ذره ای اکسیژن به شرطی که بخت یار باشد و هوا مساعد. خلاصه بدک نیست، می ارزد-

ایستاده ام آدم ها را می شمارم. تک تک. بعد به تجربیات مشترکم با تک نفره های توی خیابان فکر می کنم. به گرسنگی، به تشنگی، به بی خوابی، به بی حوصلگی، به کار زیاد، به بی بیکاری، به دندان درد و به تنهایی. به این که چند نفر از آدم های توی خیابان دندان درد را تجربه کرده اند؟! چند تایشان تنهایی را؟

به این که تنهایی چه قققققدر شبیه دندان درد است. به این که هر دو نا غافل می آیند و کلافگی می آورند و سخت می روند. به این که درد تنهایی هم درست مثل دندان درد روح را خسته می کند، بیشتر از جسم حتی. به اینکه درد ِ تنهایی خیلی سریع توی تمام ِ بودن ِ آدم پخش می شود، مثل بوی تخم مرغ گندیده، مثل ذرات معلق ِ توی هوا، مثل درد ِ دندان همه جای بدن. وسط ِ همه ی این فکر کردن ها دلم کسی را می خواهد که یک لیوان آب دستم بدهد و شاید یک قرص مسکّن. برای دندان دردم؟ نه. دندان درد کجا بود؟ تنهایی ام درد می کند. یادم می افتد جایی خوانده بودم موثرترین راه ِ مبارزه با درد این است که سراغ درد بزرگتری بگردی!!





چهار سال پیش بود ،سرفصل حرف هایم را مرتب کردم و داخل اتاق مدیر عامل شدم و بعد از یک جلسه ی سه ساعته گفت دلم می خواهد اما توان مالی شرکت نمی رسد حقوقت را زیاد کنیم. تصمیم گرفتم یک کاری بکنم.ناراحت بودم از اینکه صبح تا غروب کار می کنم وآخر برج باید از پدرم پول قرض بگیرم.سه چهار ماه بعدش بی که کار و برنامه خاصی داشته باشم آمدم بیرون.به دوستم گفتم من با این تیپ و هیکل توی شهر صبح تا عصر قدم بزنم ماهی ششصد تومن را در می آورم ،دیگر صبح بیداری و کارت زدن ندارد که (یک مقداری سر خودم معطلم من).گذشت.یک شرکت ساختمانی ثبت کردم.خرجش صدوشصت هزارتومن بود آن وقت.وقتی آشنای مان می گفت بیا قرارداد هفتاد میلیونی ببندیدم(باور کنید زیاد پارتی نمی خواهد،الان اوضاع شهرداری بس که بد است پی دیوانه ها می گردد که پیمانکارش بشوند) برای پیاده رو سازی و جدول کاری زیر میز لرزیدن پاهایم را نمی دید.کللن چهارصد هزار تومن پول داشتم.بستم.پدرم که می خواست با سی میلیون مگان بخرد پولش را به من قرض داد.کار را شروع کردم با یکی از دوستانم .روز اول نمی دانستیم جدول چیست.بتن را با چی بسازیم.سیمان را از کجا بخریم.آب را از کجا و با چی بیاوریم سر کار.از دفتر فنی گرم و نرم صندلی چرخ دارمان زیر کولر گازی پرت شده بودیم وسط کوچه های تنگ و تار خانی آباد نو.پروژه سراسر شکست بود.همه می گفتند تا بیشتر ضرر نداده ایید فرار کنید.هیچ تصوری از آینده و بلاهاش نداشتیم.ماندم.شق القمر نکردم ها.دوستم رفت دوباره کارمند شد.من قرار نبود دیگر کارمند شوم.قرار داد تمام شد.بعد از شش ماه کار سود نکردیم.اما کار یاد گرفته بودم.کار بعدی.باز هم هفتاد تومنی.توی زمین گرگ های پیمانکار شیک و اتو کشیده کار می کردم.بازی را داشتم یاد می گرفتم.بازی با قانون های خودم.شب ها زیر دوش از زیر پام بتن عیار سیصد می رفت توی چاه.اشتباه نکردیم.سود کردیم.سی میلیون بدهی پدر را دادم.مگان اما شده بود هفتادو پنج میلیون،به روی هم نیاوردیم.صفر بودم اما بلد و نترس.از شنیدن اسم قرارداد بزرگتر نترسیدم.بستم.از برادرم پول گرفتم.هفت صبح سر کار بودم.کارگرها را بیدار می کردم.به شیشه ایی های پارک موز و کیک صبحانه می دادم.سیمان را از ارزانترین مصالح فروش خریدم.با راننده تریلی و راننده خاور و بناها و مصالح فروش ها رفیق شدم.اعتماد آدمها را جلب کردم.دروغ نگفتم.حالا کارگرهایی دارم که با یک تلفن از افغانستان راه می افتند که بیایند سر کار من.حرف پول هم نمی زنند.هرجاهم می روند سر کار با این شرط می روند که اگر صاحب کارشان زنگ زد بروند.صاحب کارشان منم.اگر یک هفته هم سر کار نیایم پنج دقیقه وقت تلف نمی کنند.با یک تلفن تریلی برام مصالح می ریزد.اعتماد دارد.من آدمهام را راضی می کنم.الان می دانم که کارم چیست.چه کاره ام .به خودم فشار نمی آورم.یاد گرفته ام با داد و دعوا نمی شود زندگی کرد.اما دعوا کردن را خوب بلدم.با دنیا صلح کرده ام.با خودم هم.نود درصد اعصاب خوردی ها را کنار گذاشته ام.اینها جنگ من نیستند . جنگ باید در شان من باشد.آهسته رانندگی می کنم.رفیق بازی می کنم.ورزش می کنم.زبان می خوانم.درس موسیقی می گیرم.موسیقی گوش می کنم.میان سالی را می گذرانم.ملایم و بی دغدغه.با کمی سود کمتر کار می کنم.مسابقه ندارم که.به دوستانم کمک می کنم.از هر نوع دعوت به کمک کردن خوشحال می شوم و احساس معنا داشتن در زندگی می کنم.حرف های چیپ و بی معنی روانشناسی آبکی را ریخته ام دور،انرژی مثبت، نیروی درون ،قدرت حال، قانون جذب کشک است.اصلن در ایران و فرهنگ ما کاربردی نیست.مد است.دکان و دستگاه است.به جاش جسارت و کمی همت و...بگذریم .سرتان را درد نیاوردم که در چند خط آخر درس اخلاق بدهم.متنم سه برابر این طولانی بود.خلاصه کردم.از حال و احوال این روزهام گفتم.قرار بود شاعر یا نویسنده و ترانه سرای خوبی بشوم اما الان از جایی که هستم راضیم.گفتم شاید لا به لای این حرفها و حرف های ننوشته ام چیزی به درد کسی بخورد.دوست دارم قصه ی آدمها را بشنوم.کاش می شد قصه های شما را هم خواند و شنید.منظورم از قصه روضه نیست..




...

مهمان این هفته ی هفتگ
نسرینا رضایی عزیز، نویسنده ی وبلاگ "وقتی در متن خیابان سقوط می شوی"

در این روزگار سگی، شجاعت بالا‌تر از فریاد زدن محتوای پَس ِ مغزت؟

راست کلیک، رِفْرِش… راست کلیک، رِفْرِش... راست کلیک، رِفْرِش... اکِهِی لعنتی. آدم وقتی حالش خوش نیست که به مهمانی نمی‌رود، می‌رود؟ حالا از بخت بد یا خوب یا هرچه، حال خراب ما خورد به این صفحه؛ نه اینکه دیر به دیر خراب شود، نه! حال ما شبیه خرابات است بیشتر. اما الان بیشتر خراب است... بیشتر خراب است که ترس افتاده توی جانم و از دنیا به اندازه ی دنیا می‌ترسم. می‌دانی چه است؟ آدم که ترسش را عربده نمی‌زند، آن هم وسط این همه جمعیت... ولی من از‌‌ همان روزی گرفتار شدم که پایم باز شد وسط همین جمعیت.. خب من هم نوزده ساله بوده‌ام.. بیست ساله بوده‌ام.. بیست و سه ساله بوده‌ام.. نمی‌شود که انتظار داشت از‌‌ همان اول پیر خرابات باشم. حالا منم و دنیایی از تجربه‌های گس.. هم طعم کونه ی خیار، تلخ! اصلا هرچه می‌کشم زیر سر این خراب آباد است. {صدای عشق بازی همسایه ی واحد بغلی، نیمه شبی سکوت اتاقم را در هم شکسته. منم و حال خراب و صدای زوزه‌های گربه‌وار آدمیزاد، که لابد حالا گره خورده‌اند به هم. راست کلیک، رِفْرِش.. راست کلیک، رِفْرِش...} می‌دانی چه است؟ من از این حجم آدم‌هایی که برایم وجود ندارند ولی در عمل هستند و حضور دارند ترسیده‌ام. من از تو می‌ترسم. من دیگر از تویی که نمی‌شناسمت و می‌شناسی‌ام {خیلی دقیق می‌شناسی‌ام} می‌ترسم. ترس را باید از سنگ فرش‌های خیابان انقلاب پرسید وقتی کسی جلویم سبز شد و صدایم زد: «نسرینا!» حس دختر بچه‌ای را داشتم که لو رفته است! «هی دختر.. وبلاگت را خوانده‌ام! خوب شاختمت نه؟» حس دختر بچه‌ای که کاغذ تقلب‌هایش کشف شده! دست‌هایم را قلاب کرده بودم پشتم و مضحک‌ترین لبخند عمرم را تحویل داده بودم. خیال می‌کردم شبحی که حجم تنم را احاطه کرده است واقعی است. واقعی نبود و شهر کوچک بود و من خودم بودم، با نام واقعی‌ام، با نام طایفه‌ام، با تصویری نیم رخ. بعدتر‌ها اندامم بیشتر رنگ‌آمیزی شد. کالبدم نمایان‌تر شد و بعضی از مجازی‌ها برایم جان گرفتند و ایستادند روبرویم و حتا با من دست دادند. یکی‌یکی مچم را گرفتند، توی ایستگاه مترو، جلوی شهرکتاب، توی فرهنگسرای ملل، توی کافه هنر، توی دانشگاه تهران-جنوب، توی.... پرت شدم گوشه ی اتاقم. از آدم‌ها ترسیدم. از دوستانم ترسیدم. از همکلاسی‌هایم ترسیدم. از خیابانی که بیرون اتاقم بود ترسیدم. می‌دانی چه است؟ ما آدم‌های روراستی هستیم. ما آدم‌هایی که مغزمان را فریاد کشیدیم و مستعار نبودیم، توی دنیای غیرواقعی، واقعی بودیم. واقعی زندگی کردیم و نقش‌ها را سپردیم به آن‌هایی که بلد نیستند احساساتشان را به زبان بیاورند چه برسد که آن‌ها را عربده بکشند. می‌دانم! دارم با این حرف‌های جداً پوچ، به فاک رفتن دنیای درونی‌ام را سرکوب می‌کنم. حالا چاره‌اش چه است؟ خداحافظی با این خرابات؟ پس قلمم را چه کنم؟ منی که پارانویای دیدن نامم روی جلد کتابی را گرفته‌ام که تک تک واژه‌هایش را با همین دست‌هایم نوشتم، آن هم با هزار جان کندن، زیر صدای پِت و پِت کولرهای آبی وسط تابستان، زیر صدای جروبحث اعضای خانواده با هم، زیر صدای خنده‌های عمه‌ام وسط پذیرایی خانه‌مان، زیر صدای ضبط صوت واحد بالاسری، در روزهایی که ته حسابم هزار و دویست تومن بوده است، در روزهایی که شاغل بودم و بعد از یک روز سگْ کاری به خانه آمده بودم. در روزهایی که هرگز بیمه نشدم. در روزهایی که عاشق شده بودم. در روزهایی که شکست خورده بودم. در روزهایی که ازدحام شب عید بوده است و ویترین مغازه‌ها برایم زیادی پرنور بوده‌اند و در روزهایی که زن دایی‌ام دختر نه ساله‌اش را نشانده بود جلویم و می‌گفت نصیحتش کنم تا دختر خوبی باشد و من جز لبخند چیزی برای عرضه کردن نداشتم. با همین لت و پارگی. حالا که به چهار سال گذشته‌ام فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم آیا واقعا این مسیر، مسیر به فاک دادن یک زندگی آسوده نبوده است؟ حالا که توی محیط‌های کاری‌ام همه مضحکه‌ام کرده‌اند؟ حالا که صبح به صبح دیگران با نوشته‌های شب قبلم من را می‌سنجند و بعضی از آدم‌های جدا رقت‌انگیز، نوشته‌هایم را، شعر‌هایم را، متن‌هایی که دست به دست رفته است و دیگر اختیارشان را ندارم را توی بحث‌های جدی به رویم می‌آورند. حالا که دیگر وقت آن رسیده تا پای قلمم به چاپ خانه برسد باید چه کنم؟ لباس بَتمَن به تن کنم و جلوی کلمه‌هایم را بگیرم تا نروند درون دهان هزار نفری که ممکن است تیراژ واژه‌هایم بشوند؟ منی که با چند کلیک، زیر و رویم بیرون ریخته می‌شود. منی که شده‌ام مثل حرف مردم، دهان به دهان گشته‌ام و گاهاً... - نه، کلمهی درست‌ترش «اغلب» است - و اغلب شده‌ام یک کلاغ و چهل کلاغ آدم‌ها.. منی که در همین لحظه سکوت رفته است توی گوش‌هایم و حتا دیگر صدای زوزه‌های عشق بازی همسایه بغلی هم قطع شده است. همه‌اش از همین سکوت‌ها شروع شد، از همین صفحه‌ها، از همین صفحه ی سفید لعنتی. نشسته‌ام توی اتاق تاریک و نصف شبی توی موبایلم به لیست آدم‌های واقعی زندگی‌ام نگاه می‌کنم. همه غرق در خوابی عمیق. اصلا فرانسه حق دارد به نویسنده‌ها مدال می‌دهد... بیان این همه حس و حال جرات می‌خواهد، نمی‌خواهد؟ این را منی دارم می‌گویم که هنوز در تیراژ هزار ضرب نشده‌ام، منی که ته جدول نشسته‌ام و دهن صاف شده‌ام پخش شده است توی هوا، هر نفسی که می‌کشم ترس است از قضاوت شدن. دارم به رنج آن‌هایی فکر می‌کنم که نیم قرن است توی همچو هوایی نفس کشیده‌اند. فرانسه حق هم دارد که به نویسنده‌ها مدال می‌دهد... شجاعت بالا‌تر از فریاد زدن محتوای مغزت؟ در روزگاری که هیچ کس لباس خودش را نمی‌پوشد، آدم‌ها امروز لباس گرگ‌ها را به تن می‌کنند و فردا یوزپلنگ می‌پوشند و پس فردا بره و ساعتی بعد لباس خروس‌ها را تن می‌کنند. در روزگاری که همه بکارت‌های از دست رفته‌اند و نقاب مریم‌های باکره را به صورت زده‌اند. در روزگاری که حقیقت بودن، خودت بودن، یعنی اخراج از یک جمع؛ اخراج از یک محیط، در روزگاری که راست گفتن، خوب یا بدش، مساوی است با طرد شدن، حالا تو بیا راست وجودی‌ات را نمایان کن، آن منِ مزخرف درونی‌ات را بریز بیرون، با نام و نشانی‌ات، اکِهِـــی لعنتی، حماقت بزرگ‌تر از این؟

مهمانی تمام نشد؟ اسم این یادداشت را هم بگذارید استیصال، درماندگی، چهل کلاغ، نه، کلاغ‌هایی که هر روز تصاعدی افزایش پیدا می‌کنند. اسمش را بگذارید کسی که بدجور خورده است توی حالش. اسمش را بگذارید شبیه حال خیلی از ما. اسمش را بگذارید مزخرف‌ترین کارتن دنیا «جودی ابوت» بود که روی میز بنفشش، توی کاغذ‌های سفیدش، با روان نویس خوش دستش، لذت داستان نوشتن را می‌کرد توی مغز ما.