هفتگ
هفتگ

هفتگ

دروغ

توو  ویکی پدیا دروغ اینجور توصیف شده .....


دروغ ادعای باطلی است که گوینده، عمداً آن را به عنوان حقیقت بیان می‌کند. دروغ‌گویی معمولاً به منظور کلاه‌برداری یا فریب یا جلوگیری از حالتی که برای دروغگو نامطلوب است، رخ می‌دهد. دروغ می‌تواند باعث بی‌اعتمادی شود


قسمت اخرشو توجه کنید لطفا ....." دروغ گویی معمولا به منظور جلوگیری از حالتی که برای دروغگو نا مطلوب است رخ میدهد ....



 تو دنیای  ما دروغ گویی  انواع مختلفی داره ...



خالی بندی ... دروغیه که میگی تا جوری که آرزوشو داری باشی ...نمود کنی  .....

دروغ مصلحتی ... دروغیه که میگی تا اوضاع اونجور که دوست داری پیش بره ...

دروغ به خود ... دروغیه که شنونده میدونه دروغه ولی دروغ گو نه .....

دروغ  احساسی .. دروغیه که نه دروغگو میدون دروغه نه شنونده 

کتمان ..... حذف قسمت هایی از حقیقت .....که شنونده رو به سویی ببره که برای دروغ گو مطلوبه ....

دروغ  قراردای ... دروغیه که همه به هم میگن و همه میدونند دروغه ولی باور می کنند ....چون قسمتی از فرهنگشونه ...


دروغ .... دروغ ... دروغ ......چی برای ما مطلوبه تا راستگو باشیم ... انگار هیچی .....

احساس عجیبی دارم .....

انگار با دو تا کامیون اکسیژن بردنم فضا     ولم کردن و  رفتن .....تنهای تنها


نمیدونم هر چی بیشتر فکر میکنم   هی احساس متریکسی  بیشتری پیدا میکنم ... احساس میکنم همه چی و همه کس یه جور مشتقات دروغ اند ....

اصلا انگار تو خیلی از مسائل زندگی تنها فرق دروغ و راست نیتی که تو دلت می کنی ....


نمیدونم قبلا گفتم یا نه ....

بزرگترین دروغی که ما انسانها برای خودمون فرارداد کردیم ....زمان و سن ... قرادادی که تمام خاطرات تلخ و شیرین و روابط و معاشرت هامونو  می کنه چند عدد تحویلمون میده ....

صفحه ایی دایره شکل که  " هر روز زنده شدن "  تبدلیل کرده به " هر شب مردن  " .... قراردادی که با بالارفتن اعدادش بی هیچ دلیل خاصی  سری کارها رو انجام نمیدیم یا بر عکس .... 


بگذریم دیر شد ...




+ تو هیچ یک از دیوار های آپارتمانم  ساعت اویزان نمی کنم ....دلم می خواد وقتی تو آپارتمانم هستم اندازه احساسم سن داشته باشم ...





در مدح فرزند آوری

توی پست های چرکنویس وبلاگم پستی هست به عنوان " صد دلیل برای بابا نشدن من " که مربوط است به چند سال قبل . مطابق معمول ایده ای برای نوشتن یک پست به سرم زده و توی چرکنویس ها عنوانش را نوشته ام تا فراموشم نشود و بعدها سر فرصت درباره اش بنویسم . احتمالا آنروزها فکر نمی کرده ام که قرار است به زودی پدر دو فرزند باشم و می خواسته ام این بابا نبودن را با صد دلیل محکم توجیه کنم . پست مذکور متن ندارد و فقط یک عنوان است و بس . هرچقدر هم که فکر می کنم صد تا که هیچ ،ده تا دلیل محکم هم برای بابا نبودن پیدا نمی کنم البته حالا و فعلا که بابا بودن را تجربه کرده ام و طعم شیرینش زیر دندانم رفته است و فهمیده ام غولی که از فرزند داشتن ساخته بودم یک غول کوچولوی خوشگل و تو دل برو و دوست داشتنی بوده است . اگر این فهم و شعور را قبل تر داشتم نه تنها هیچ وقت به نوشتن چنین پستی فکر نمی کردم بلکه خیلی پیش تر از اینها یعنی وقتی تازه با مهربان ازدواج کرده بودیم به فکر آوردن بچه می افتادیم و حالا با بچه هایمان داشتیم توی منزل گل کوچیک بازی می کردیم و حساب و دیکته کار می کردیم به جای اینکه بیبی انیشتین تماشا کنیم .


اما داستان  از آنجا شروع شد که یکی از روزهای نوروز سال91  به اتفاق همسایه طبقه پایینمان جناب باقرلو و همسایه بالایی آقای پیرزاده قصد سفر کردیم . از آنجا که باقرلو کرگدنی خسته و تنها و بی پول است مقصد سفرمان خیلی دور نبود . چرا که نه تاکسی خسته اش یارای سفر طول و دراز رفتن داشت و نه دلش می خواست پول هتل و اقامت بدهد . این شد که همگی هوار شدیم منزل استاد پژوم مستقر در شهر مقدس قم .

ملتفت هستید که قم یک شهر زیارتی است و ما هم چون زیاد اهل زیارت نبودیم سفرمان صرفا به سیاحت در منزل ایشان و تناول دست پخت محشرشان خلاصه می شد . قبل از این با باقرلو چند باری سفر رفته بودیم اما آن سفر اولین همسفری ما با پیرزاده اینا بود . من و مهربان نشسته بودیم در کتابخانه عریض و طویل جناب پژوم که اتفاقا از جاذبه های توریستی منزل ایشان است و داشتیم با هانا پیرزاده بازی می کردیم . این بچه یعنی هانا پیرزاده یک فرشته به تمام معناست . بی آزار و اذیت و اصلا با تصور شما از بچه ها توفیر دارد و برای خودش یک پا ، آدم بزرگ است . شیرین زبانی می کرد و دلبری و ما هم محو تماشایش بودیم و با هم می گفتیم که چقدر خوب است بچه اینطور بی آزار و اذیت باشد و کاری به کار بابا و ننه اش نداشته باشد و بشود او را همه جا به سفر و مهمانی ببری ، بی غصه و نگرانی . اینجا بود که آرش پیرزاده وارد شد و نشست روی مبل و بدون هیچ مقدمه و موخره ای به من و مهربان نگاهی انداخت و جمله اش را اینطور شروع کرد : شما چرا بچه نمیارید ؟

ما دو تا نگاهی به هم کردیم و گفتیم : اینجا که نمیشه خب . زشته

و بعد پیرزاده ابروهای پر پشتش را طوری در هم کرد که همان دو منفذ ریز چشمهایش هم زیر خرمن ابروهایش پنهان شدند و درست مثل بابای آن پسره توی کارتون " ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی " با عصبانیت گفت : نه جدی می پرسم .

ما هم که آن موقع هنوز پیرزاده را خوب نمی شناختیم و نمی دانستیم این آقای هیکل بزرگ صد و بیست کیلویی آزارش به مورچه هم نمی رسد و اصلا و ابدا ترس ندارد کمی ترسیدیم و جدی شدیم .

من از مشکلات و توجیهات ذهنیم در مورد بچه نیاوردن گفتم . احتمالا همان مواردی که قرار بود توی آن پست " صد دلیل برای بابا نشدن من " بنویسم . مثلا مشکل مالی و قضیه خانه و مشغله های فکری - شغلی خودم و مهربان و از این دست خزعبلات که واقعا الان یادم نیست چه بوده اند .

پیرزاده اما با قاطعیت و منطقی مثال زدنی همانجا سرپایی ما را در عرض نیم ساعت چنان توجیه کرد که وقتی جلسه توجیه کنان تمام شد من و مهربان آماده تولید مثل شده بودیم .


پیرزاده با زبان ساده اینطور گفت : ببین دوستم ! آدمها دو دسته هستند . دسته اول اصلا اعتقادی به داشتن فرزند ندارند . به هر دلیلی . مثلا نسبت به آینده زندگی مشترکشون تردید دارند و احتمال می دهند در آینده از هم جدا بشوند . زندگی مشترکشان پر از مشکل و دعوا است و بارها به طلاق فکر کرده اند . بعد پرسید : شما در زندگی مشترکتان مشکل دارید ؟

من و مهربان گفتیم : نه خدا رو شکر

بعد گفت : یا اینکه اصلا دوست ندارند بچه بیاورند . میانه خوبی با بچه ها ندارند . تفکرشان اینست که نباید موجود دیگری را به این دنیای پر از خطر و کثیف دعوت کنند . شما همچین اعتقادی دارید ؟

من و مهربان هم گفتیم : نه والا . اگر قرار باشد همه اینطور فکر کنند که نسل آدمیزاد هم مثل دایناسورها منقرض می شود و اتفاقا ما هر دویمان خیلی بچه دوست داریم .

پیرزاده دوباره گفت : پس شما جزء دسته دوم هستید . دسته دوم کسانی هستند که تصمیم دارند بچه بیاورند اما به خاطر دلایل مختلف دست دست می کنند .

ما هم گفتیم : بله بله  ما دسته دومی هستیم و چند تا از دلایلمان را دوباره برایش توضیح دادیم . مثل همان مشکلات مالی و ترس از قبول مسئولیت سنگین پدر و مادر بودن و اینکه نتوانیم هرچیزی که فرزندمان نیاز دارد برایش مهیا کنیم .

و پیرزاده نه گذاشت و نه برداشت و خیلی رک گفت : دلایل شما خیلی احمقانه است .

استدلالش هم جالب بود البته . می گفت : شما در بچگی هر چیزی خواستید برایتان فراهم شده ؟ نه . الان عقده ای و حسودید ؟ نه . اگر همه چیزهایی که می خواستید برایتان فراهم می شد تضمینی بود که الان زندگی بهتری داشته باشید ؟ نه . اصلا اگر انقدر مکنت و ثروت داشته باشید که هرچیزی بچه شما خواست برایش تهیه کنید کار درستی است انجام چنین کاری ؟ نه

بچه تا وقتی که به مدرسه برود خرج چندانی ندارد و شما با همین حقوق فعلی می توانید نیازهای اولیه اش را مرتفع کنید . به جای اینکه تمام وقت و انرژی شما صرف مسائل مادی بشود بهتر است برای تربیت بچه وقت بگذارید که فهم و شعور پیدا کند و به داشته هایش راضی باشد . از دیدن داشته های دیگران حسودی نکند و عقده ای نباشد . خودش یاد بگیرد چیزی را که می خواهد بدست بیاورد وگرنه اگر هرچیزی که خواست در اختیارش قرار بدهید که می شود یک انگل نفهم و خودخواه .


شاید عجیب باشد اما حرفهای پیرزاده در همان چند دقیقه یکجورهایی تصورات مرا نسبت به داشتن فرزند عوض کرد . فهمیدم که خیلی ماجرا را سخت گرفته ام و حالا بعد از یکسال و خرده ای بابا بودن باور دارم که داشتن فرزند موهبتی وصف نشدنی و زیباست . صد البته سختی های زیادی هم دارد . خرج و مخارج و شب بیداری و اذیت و آزار دارد . من و مهربان دیگر مثل قبل تنها نیستیم که بتوانیم هرجا که دلمان می خواهد برویم و هرکاری که دلمان می خواهد بکنیم . دیگر ما دوتا فقط دو نفر نیستیم و با وجود فرزند دوم احتمالا سختی ها و مشکلات بیشتری هم در انتظارمان هست . اما باور کنید این اغراق نیست که یک لبخند مانی تمام آن سختی ها و مشکلات را دود می کند و می فرستد به آسمان . یعنی تا وقتی خودتان پدر و مادر نباشید نمی فهمید که داشتن بچه چقدر شیرین و دوست داشتنی است . وقتی توی بغل شما خوابش می برد . وقتی اولین قدمهایش را با چشم خیس تماشا می کنید و وقتی شما را صدا می کند و می بینید هر روز یک شیرین کاری جدید یاد می گیرد . وقتی یکهو متوجه می شوید تمام هم و غم زندگیتان شده رشد دادن و بزرگ کردن و به ثمر رساندن یک کودک نوپا و بعد از خودتان می پرسید واقعا وقتی این بچه نبود ما چگونه و با چه هدف و امیدی زندگی می کردیم و اوقاتمان چطور می گذشت ؟ آن وقت است که می فهمید زندگی ما آدمها با در کنار هم بودن و بوجود آوردن موجوداتی شبیه خودمان معنا و مفهوم پیدا می کند و آدم هایی که به هر دلیلی ازدواج نمی کنند و به هر دلیلی نمی خواهند یا نمی توانند فرزندی داشته باشند یک جای خالی بزرگ در زندگیشان دارند و این جای خالی را تا روزی که زنده هستند مثل باری سنگین روی دوششان حمل می کنند حتی اگر حاضر به قبول کردن این حقیقت نباشند .


به تاءسی از صحبت های پیرزاده و به خاطر تاثیر بزرگی که در تفکراتم داشت به او احساس دین می کنم و بعد از آنروز هر وقت یک زوج جوان بدون فرزند می بینم شروع می کنم حرفهایی را که پیرزاده به من زده بود را عینا برایشان تکرار می کنم . اما نمی دانم چرا هیچکس آنطور که پیرزاده ما را توجیه کرد از حرفهای من توجیه نمی شود؟

نمی دانم مشکل از کجاست . یا من شخصیت زود توجیه شونده ای داشته ام  یا مثل پیرزاده توجیه کن خوبی نیستم .  وقتی طرف می گوید : جزء دسته اول است و اصلا دلش نمی خواهد بچه بیاورد حرفی برای گفتن ندارم . یا وقتی می گوید هزینه اقساط ماهانه  از حقوقش بیشتر است و حتی پول خرید پوشک و هزینه زایمان و بیمارستان را ندارد دهانم بسته می شود . مثل قدیمی ها هم نمی توانم چشمم را ببندم و بگویم " هر آنکس که دندان دهد نان دهد " . فقط انقدر از دستم بر می آید که مانی را نشانشان بدهم و بگویم : باور کنید یک لبخند این بچه به تمام سختی های زندگی می ارزد . که در جواب معمولا  لبخند می زنند اما باور نمی کنند .


ساختمان ما ساختمان خلوتی است . دوست دارم مانی و جغله تازه وارد مثل بچگی های خودمان بروند توی حیاط و دم در توی کوچه با بچه های همسن و سالشان بازی کنند اما حیف که این ساختمان جز مانی و هانا هیچ بچه دیگری ندارد . طبقه آخر که تکلیفشان مشخص است . یک بچه دارند و قصد بچه دیگری ندارند چون جایشان کوچک است و همه خانه را کرده اند سردخانه . مهربان هم که تکلیفش مشخص است . منافع مشترک داریم و سرجمع دو تا بچه . یکی بالفعل و یکی هم بالقوه . طبقه همکف که احتمالا دسته یکی هستند و دلشان می خواهد بروند لیگ برتر . سرشان گرم چیزهای دیگریست . طبقه سوم هم که به گمانم اجاقشان کور باشد . ما که بالا سرشان هستیم تا به حال چیزی نشنیده ایم حالا آن صداهایی که طبقه همکفی شنیده است از کجا بوده خدا داند . خودتان کلاهتان را قاضی کنید . اصلا می شود دو طبقه بالا و دو طبقه پایین هیچی نشنیده باشند و آن وقت سر و صدای زناشویی طبقه سومی ها را فقط طبقه همکف شنیده باشد ؟ بنده خدا خواسته در جواب باقرلو کم نیاورد یک چیزی از خودش در آورده .

می ماند طبقه اولی . همان آقای کارمند مهندسی که مرا با وزیر نیرو اشتباه گرفته و دم به دقیقه به وضعیت آب و برق ساختمان گیر می دهد . باید یکروز مفصل بنشینیم دور هم و پیرزاده وار در خصوص فرزند آوری توجیهش بکنیم . باشد که چند سال بعد صدای بازی بچه ها حیاط ساختمان هفتگ را پر کند و از صدای داد و فریاد و خنده  بازی هایشان روح خانه های سوت و کورمان جلا بگیرد .





سرکااااار

حدود بیس سال پیش شرق تهران سرباز بودم اطراف میدان کلاهدوز و استادیوم تختی ... خیلی شانسی و اتفاقی یک مینی بوس آبی آسمانی پیدا کرده بودیم که پنج صُب از محل ما میرفت تا افسریه و سرویس ما که سه نفر بودیم شده بود ، پیرمرد درشت اندام گوش شکستهء باعشقی بود ... این روزی که میخواهم تعریف کنم الان یادم نیست چرا و چطور شده بود که با دوستانم و سرویس مذکور نرفته بودم و ساعت پنج صُب تنها وسط تاریکی و سرمای استخوان سوز میدان شهدا بودم ... سوز گدا کش نافرمی می آمد که از چن دست لباس لایه لایه روی هم نیز نفوذ میکرد توی پوست و گوشت آدم ، مخصوصن اگر آن آدم سرباز بود ! اصولن سربازی یک موقعیت منحصر به فردی ست که آدم را مستعد خود بدبخت انگاری بیشتر میکند ...
.
کلاه کاموایی را تا روی چشمهام کشیده بودم پایین و پیاده رو را میرفتم سمت اول خیابان پیروزی که ماشین سوار شوم برای پادگان ... یک آن عطر مدهوش کنندهء شیر داغ خورد به ملاج و روح و روانم ! و قدمهام بی اختیار شل شد ... آنوختِ صُب یک آبمیوه فروشی کوچکِ شیک باز بود و بالای یخچالش دو تا مخزن بزرگ شیشه ای لبالب از شیر داغ و شیرکاکائوی داغ گذاشته بود ... قدمهای شل شده و نافرمانم را به سختی مدیریت کردم و به راهم ادامه دادم ... چن قدم جلوتر توی تاریکی کنار شمشادها واستادم و دست کردم توی جیبم و پولهای اندکم را شمردم ... احتمالن به یک لیوان شیر داغ و بعدش کرایه تاکسی یا مینی بوس تا پادگان می رسید اما عصر برای برگشتن به خانه باید از یکی قرض میگرفتم ...
.
همینطور مردد واستاده بودم به دو دوتا چارتا کردن و بررسی عواقب و نتایج این تصمیم بزرگ و خطیر ! ... دست آخر دیدم لذذت پایین رفتن شیر داغ خوش طعم از گلوی یخ زده خیلی خوب است اما به خففت پول قرض کردن از هم خدمتی ها نمی ارزد و بی خیال شدم ... حالا همهء اینها چن ثانیه بیشتر نشد ها ... تا آمدم غمگنانه و حسرت آلود به راهم ادامه بدهم مرد میانسالِ صاحب آبمیوه فروشی در حالیکه یک لیوان بزرگ شیر داغ دستش بود از در مغازه اش آمد بیرون و صدام کرد : سرکااااار ... بیا عزیز بیا یه لیوان شیر داغ بزن اول صُبی جیگرت حال بیاد ...
.
همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم بغض کردم ... آدمها اینطوری اند ... متخصص یادگاری نوشتن روی دیوار روح و جان همدیگر ... رد پا به جا گذاشتن از خودشان در روزگار دیگران ... به نیکی یا بدی ... نمی دانم آن مرد میانسال الان هست یا نیست و چه میکند اما اینجور میشود که وختی در یک شب پاییزی موقع وبگردی و تلویزیون تماشا کردن مریم برایم شیر داغ می آورد اولین جرعه را که می نوشم بعد از بیس ساااال یهو یاد آن مرد می افتم و دوباره بغض میکنم و لبخند میزنم ...
.

کاش دلت جوون باشه

حین بالا و پایین کردن بی هدف کانال ها، میرسم به یکی از شبکه های درپیت که با یک زیرنویس بزرگ دارد " شام آخر " جیرانی را پخش می کند... قبلا دیده بودم ولی باز یک لیوان چای می ریزم و می نشینم به تماشایش... پسرک دانشجو عاشق استادش شده.... زنی که به جای مادرش است... به پدرش می گوید و پدر هم به شدت منورالفکر می پذیرد و برای پسرش زنی پنجاه و چند ساله را خواستگاری میکند...

حالا کاری به باقی داستان ندارم ولی یادم می آورد که یکی از پزشکان مسن محل کارم  با یک دختر بیست و چهار ساله ازدواج کرده بود... چند وقتی از هر راهروی بیمارستان که می گذشت به تعداد آدم هایی که آنجا نفس می کشیدند صدای پچ پچ و پوزخند بلند می شد... یک بار هم شب یکی از مراسم رسمی بیمارستان همه به جای اینکه صحنه را نگاه کنند به عقب برگشته بودند تا ببینند زن دکتر چه شکلیست؟! قبل از مراسم یکی می گفت حتما زشت و داغونه.... یکی می گفت از این بدبخت بیچاره هاست که برای پول زن یه پیرمرد شده... یکی می گفت منتظره دکتر بمیره... ولی من توی دلم می گفتم امکان نداره بیاد... یعنی اگر من به جایش بودم نمی آمدم.... چون ظرفیت و کشش روحی ام اون قدر بالا نیست که بتوانم با  آدم هایی که یک عمر روی خط عرف جامعه راه رفته اند در بیفتم... ولی آمد... با وقار و شیک... شانه به شانه ی همسری که از شدت پیری دست هایش می لرزید ایستاد و با تک تک کسانی که سمتشان آمدند با گرمی خوش و بش کرد...


وقتی پدر همان پسرک دانشجو می خواست از آن زن پنجاه و چند ساله برای پسرش بله را بگیرد ازش پرسید: 

با همسر سابقت چند سال زندگی کردی؟ زندگیتو دوست داشتی؟..... اون همه سال زندگی خراب شد، حالا ده سال زندگی کن عاشقانه !...


قبول دارم عاشقانه زندگی کردن با وجود اختلاف سن یک کم سخت می شود... هم سن و سال خودت رو خوب نمی فهمی چه مرگشه و چی خوشحالش می کنه .... ولی خب اگر بشه حس خوبی داره فکر کنم... اینکه خلاف رودخانه حرکت کردی و موفق هم شدی... هرچند که طبق عرف جامعه ازدواج یک پیرمرد با یک زن جوان قابل قبول تر از ازدواج یک زن سن دار است با یک پسرجوان.... اکثرا فکر می کنند زن مسن پسرک را اغفال کرده و این بحث ها....

سن فاکتور مهمی است برای یک رابطه ....این را به شدت قبول دارم.... ولی شاید یک نفر فاکتور های مهم تری داشته باشد... شاید یک زن دوست داشته باشد در پنجاه سالگی عاشقی کند... شاید برای همان دختر بیست و چند ساله، بی ام دبلیو راندن فاکتور مهم تری باشد تا شوهر جوان داشتن.... شاید برای دکتر که گوشش پرشده از نچ نچ های اطرافیانش، در آغوش کشیدن یک زن خوش اندام با گونه هایی برجسته و موهایی نرم و بلند مهم ترین فاکتور دنیا باشد... شاید شب ها وقتی همسرش روی کاناپه لم داده و پاهای خوش تراشش را انداخته روی هم، دکتر یک پک محکم به پیپش می زند و توی دلش می گوید گور پدر همتون!



شایدم بدیش!

یک هفته ی تمام سر و ته کوچه را به بهانه ی پروژه ی عظیم فاضلاب ملی! قُرق کرده بودند. کارگران شهرداری و آب و فاضلاب را می گویم. روزی هم که بند و بساطشان را جمع کردند و رفتند هر کدام از شیرهای آب خانه را که باز کردیم اول چند دقیقه، با سر و صدای زیاد، محلول بد بویی از آب و گِل -و شاید هم مخلفاتی دیگر- بالا آورد و بعد هم که به ظاهر زلال شد طعمش چیزی بود شبیه ِ طعم نوستالژیک آب ِ مانده توی شلنگ وسط یک ظهر تابستان!
صبر کردم. با خودم گفتم یحتمل آب داخل لوله که تخلیه شود طعم آب هم درست می شود اما نشد. عصر همان روز که رفتم سر کوچه نان سنگک بخرم با سرشیر (دلتان نخواهد) دیدم افتاده اند به جان کوچه ی پایینی. جلو رفتم به یکی شان که انگار سرکارگرشان هم بود و یله و بی عار پهن شده بود روی تپه ای از خاک ِ کانالی که بقیه کارگرها در حال کندنش بودند گفتم: "خسته نباشید. از دیروز که کارتون تو کوچه ی ما تموم شده آب آشامیدنی خونه ی ما یه طعم بدی می ده. یه زحمتی بکش تا کانال ِ جلوی خونه رو پر نکردن یه نیگایی به این فلکه و لوله ی اصلی ما بنداز ببین شکستگی نداره" 
کلاه ِ پشمی روی سرش را عقب داد. موهای جلوی پیشانی اش را پس و پیش کرد و گفت: "شرمنده. به ما مربوط نمیشه. مهندس گفته باس تا شب کانال های این کوچه تموم شه. گفته هیچ رقمه هم کار به خرده فرمایشات و گله گذاری های همسایه ها نداشته باشیم"
دور و برم را نگاهی انداختم و دستم را توی جیبم کردم و یک اسکناس 5 هزار تومانی بیرون کشیدم و کف دستش گذاشتم. اسکناس را سریع مچاله کرد و توی جیبش گذاشت و با لبخند گفت: "خب البته مهندسم که معصوم نیست. دور از جون شما گاهی وقتا گُه زیادی هم می خوره" و بلند شد و دنبالم راه افتاد.
چند دقیقه جلوی در حیاط با اتصالات لوله ی آب ِ داخل کانال ور رفت و خاک اطراف لوله را وارسی کرد که مطمئن شود لوله شکستگی نداشته باشد بعد هم از کانال بیرون جهید و در حالی که خاک پیراهنش را توی حلقم می تکاند گفت: "اینجا هیچ عیب و ایرادی نداره، اگر هم موردی باشه از فلکه ی داخل ساختمون و لوله های داخلیه که این دیگه خدا وکیلی کار ما نیس" و رفت.
از این جا به بعد کار را می شد طبق آیین نامه و مقررات آپارتمان نشینی خیلی محترمانه و بدون درد فرو کرد توی پاچه ی جناب آقای "مدیر ساختمان". سرشیر و نان سنگک را گذاشتم خانه و شرفیاب شدم حضور جناب آقای مدیر، طبقه ی چهارم.
در زدم.بعد از چند ثانیه با شلوارک و رکابی در را باز کرد و در حالی که درگیر پیداکردن جای دقیق عینک روی صورت پت و پهنش بود گفت: "بفرمایید!"
سلامی که نکرده بود را علیک گفتم و شرح ما وقع را عرضه داشتم و منتظر جواب شدم. مثل مهتابی نیم سوز چند بار پشت شیشه ی عینک تند تند پلک زد و چشمانش روی نقطه ای از دیوار رو به رو ثابت شد. قبل تر هم یکی دو بار طی جلسات ماهیانه ی ساختمان این ریختی شده بود. به گمانم مکانیزم خون رسانی به مغزش چیزی شبیه به عملکرد استارت مهتابی باشد. بعد از چند ثانیه سکوت یک باره گفت: "به چشم. رسیدگی می کنم" این را گفت و بی خداحافظی در را بست و رفت.
با قول مساعد آقای مدیر امیدوار بودم مشکل آب آشامیدنی ساختمان نهایتا طی یکی دو روز آینده حل شود. اما 10 روز تمام هر صبح بیدار شدم و لیوانم را زیر شیر آب داخل آشپزخانه گرفتم و چشیدم و همان طعم لعنتی ِ قبل، حال ِ اول صبحم را خراب کرد. طی این مدت سه بار دیگر هم قضیه را به آقای ساکن طبقه ی چهارم تذکر دادم اما هر سه بار همان جواب قبلی را کوبید توی صورتم یعنی "به چشم. رسیدگی می کنم" البت دفعه ی آخر این را هم به جوابش اضافه کرد: "پیشنهاد من آب معدنیه. روزی دو بطری" راستش را بخواهید تا آمدم در مقابل به پاس ِ پشت کار ستودنی اش در رتق و فتق امور ساختمان برایش شیاف تجویز کنم، روزی سه عدد، مثل دفعات قبل بدون خداحافظی در آپارتمانش را بست و رفت.
مخلص کلام، امروز صبح وقتی درکمال نا امیدی لیوانم را از شیر آب داخل آشپزخانه پر کردم و چشیدم به واقع روحم تازه شد. طعم آب می داد، یعنی درست در یازدهمین روز طعم آب می داد. با خودم گفتم حتی شده برای ایجاد انگیزه جهت پیگیری بهتر و بیشتر امور ساختمان باید بروم و از آقای مدیر تشکر کنم. این کار را کردم. آقای مدیر هم در جوابم چند بار تند تند پلک زد، چند ثانیه به نقطه ای روی دیوار رو به رو خیره ماند و آخر الامر با نگاه و آوایی متحیر و لحنی متعجب گفت: "خواهش می کنم عزیزم. وظیفه س" و باز بدون خداحافظی در را بست و رفت.

دو ساعت پیش میهمان داشتم. از دوستان دوره ی خدمت که جامعه شناسی خوانده بود و حالا هم توی یکی از این موسسه های تحقیقاتی مشغول است. نشسته بودیم و از هر دری گپ می زدیم. میان حرف هایش پرسید: "می دونی مهمترین عاملی که به یه حکومت کمک می کنه تا مردمش رو در مقابل سختی ها و مشکلات اجتماعی و اقتصادی کنترل کنه چیه؟"  بعد یک ورق قرص از جیب کت اش که روی دسته ی مبل کناری اش بود بیرون آورد و یک لیوان آب خواست که ترجیحا یخ نباشد. از شیر برایش ریختم. آب را چشید و ابروهایش را در هم کشید و پرسید: "همیشه همین طعم رو می ده؟!" گفتم: "چه طعمی؟" آب را چشیدم، هیچ طعمی نمی داد. دوباره خورد و این بار ملاحظه نکرد و با خنده گفت: "نکنه لوله های آب خونه تون وصله به حوضچه ی آب خزینه ی محل". یک آن یاد لحن متعجب آقای مدیر و نگاه متحیرش افتادم. کل قضیه دستگیرم شد. خندیدم و گفتم: "عادت می کنی، عادت می کنیم، اصن خوبیش به همینه که عادت می کنیم"

+ شایدم بدیش!

مختصری درباره ی ساکن طبقه سوم و بقیه

حالا توی زیر شاخه های ژانر کمدی یکیشان هست که بهش می گویند کمدی موقعیت یعنی یک آدمی یک جایی و در شرایطی قرار می گیرد که همین بودنش آنجا خنده دار است.نقش سیامک انصاری با کت وشلوار اتو کشیده توی برره را که یادتان هست.بله ما هم تازگی ساکن یک آپارتمانی شده اییم.اهم اهم .حالا عرض می کنم خدمتتان.

حالا اصلن حرف ما نیست دارم در مورد این ساکن طبقه سه شنبه حرف میزنم.حالا نه خیال کنید باقی طبقات همه از سلاله ی پاک امامان و یاران با وفایش هستندها  به آنها هم می رسیم اما خوب این سه شنبه ایی خودش سر شوخی را باز کرد.

(این سر شوخی را باز کردن خودش لااقل دو صفحه ویکی پدیا می برد شرحش و دو تا زیر شاخه دارد.یکیش اون بود که دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آقای دکتری شوما الان عصبانی هستی من میرم یه دوری میزنم بر میجردم یکی دیگه اونیکه دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آهاااااااااا آقای دوهتر یادت باشه خودت سر شوخیو باز چردی.اشاره ایی که در متن شده به حالت دوم بر می گردد یعنی میدانید ما از روز اسباب کشی هی روی حالت اولمان بودیم وبه این و آن گفته اییم شما الان عصبانی هستی و اینا و دوستان وهمسایگان محترم را سوئ تفاهم برداشته.)

کار نداریم.اینها چهار پنج تا داداشند اما این از بقیه چاقتر است با یک پراید تاکسی سبز صبح کله سحر میرود آن بقیه را سرویس میکند اداره. حالا یک آموزشگاهی دارند و همشان آنجا مدیرند.آموزشگاه مال جوادشان است بعد آنجا مدیر داخلی مدیر آموزش مدیر امور قراردادها هندلینگ نودکس کدکس مدیر استراتژی راهبردی مدیر پدافند غیرعامل و غیره بله این همسایه ما مدیر حمل نقل بین الملل میباشد یعنی صبح بلند میشود اینستاگرام را چک میکند به چند تا از جملات انرژی بخش همسرش به زبان آلمانی سر تکان میدهد و میرود بقیه مدیر ها را از سر میدان سوار میکند میبرد سر کار.

در پاراگراف قبلی چندتا گره از داستان برای شما باز شد اما دو سه تا گره هم اضافه شد دققت کن!.مثلن یکی اینکه یعنی یارو راننده تاکسیه اینستاگرام دارد؟بله عزیزان من دارد نویسنده و شاعر هم هست اصلن هم به قیافه و ریختش و حرف زدنش یلخی راه رفتنش نمیخورد اما بله هست نه خیال کنید از آنها که ختم پاشایی میروند و توی پیج هانیه توسلی فحش مینویسندها نه باکلاس سنگین رنگین عکس همه با پوشش اسلامی و آنکادر.حالا چیزهای دیگری هم هست که میگم برایتان گره بعدی اینکه همسرش آلمانیست ؟بله بی شک آلمانیست یک ریز در خانه صدای شاختیم پاختیم می آید گمانم همسرش از این هاست که عمرشان را صرف مثلن طریقه بی درد عصب کشی دندان عقل تمساح های دریاچه ی کالاماری میکنند.این هم آمده تز را برداشته که سر از لایف استایل این دوستمان در بیاورد و برود دنبال زندگیش فعلن که خیلی شیک و مجلسی با دامن گل گلی و چارقد و پیژامه سنتی بالای تاقچه خانه نشسته و  ماندگار شده .طفلک پارسال توی دو ماه صدو بیست کیلو وزن کم کرد از دست این جناب آقای هربرت ببینید خارجی ها در طلب علم چه ها که نمی کنند..بگذریم.دل است دیگر قربانتان بروم. دل است.

منظور، این همسایه تپل طبقه سوممان که سالی به دوازده ماه رژیم ماست شبانه دارد اما عصر ها یک دل سیر پیتزا و چیز برگر و جگر و جغول بغول می خورد و عکسش را می فرستد اینستا گرام خودش همین طوری مجرد طنز موقعیت دارد و آدم میبیندش به قولی هررررربرت میزند زیر خنده.دو سه باری سرشب  رفته ام ماشین را استارت بزنم دیدم دارد از پشت صندوق می خزد بیرون که ببخشیدا شرمنده داشتم با دوربین لومیا صد مگا پیکسلم از جرز منبع اگزوز ماشینتان عکاسی میکردم گفتم شما برای من که نگو شما ماستتو بخور.یکبار هم یک متنی برای شارژساختمان نوشته بود که با خودم گفتم انگار مادر هستی ایشان را با این سبک نگارشی نوینش شیر داده و بزرگ کرده که هیچ وقت سن حدادعادل به نزدیکیهای جنتی هم نرسد یعنی متن را از جلوی چشم غلامعلی هم رد میکردیم فرهنگستان ادب پارسی لرزه بر اندامش می افتاد و سکته روی شاخش بود با این شمبه ها و وختی ها وکللن ها و هررررربرت ها و غلط غلوط های با اعتماد به نفسش.خلاصه که بعله همچین بی برخورد هم نبوده اییم یکی دو باری سلام و احوال پرسی کرده اییم.یکباره هم آمده بود یک لنگه پا پایین که شما صدای ورزش رفتنتان زیاد است.گفتم عیبی ندارد شما هم صدای زناشوییتان بلند است این به اون در.

حالا که تا اینجا گفتم این را هم بگویم که خیلی نادخ است توی صف سنگکی زن و شوهر با هم از ماشین پیاده می شوند و خیلی ملو پشت هم وایمیستند و اصلن هم به هم آشنایی نمی دهند که چی که نفری یک عدد نان بگیرند بروند خانه یعنی که بعله ما با هم نیستیم..بعله بعضی ها حاضرند یک عمر با همسرشان توی دو طبقه ی مجزا زندگی کنند فقط برای اینکه در هفته دو تا متن بنویسند.اینبار یک جلسه ایی توی لابی ساختمان برگزار بشود بهش می گم برادر من دست زن و بچتو بگیر ببر سر خونه زندگیت از همون واحد خودتون جای منم شمبه ها بنویسید.واللا کاپ که نمیدهند که انقدر زندگی را سخت چسبیده ایید که با این نوناشون.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم.فقط آخر تابستان ما دیدیم نیسان نیسان گوجه فرنگی می آید توی پارکینگ و حمل میشود طبقه ی پنج شنبه یک روز رفتم بالا در زدم گفتم گوجه دارید برای املت میخواهم گفت آره داداش چیزای دیگه هم بخوای همینطوری جعبه ایی تقدیم میکنیم خلاصه که کاشف به عمل آمد توی یک اتاق زندگی میکنند بقیه خانه را هم ده تا یخچال فریزر ساید خریده اند زده اند به برق درشان را باز گذاشته اند و خانه را کرده اند سرد خانه که پس فردا گوجه را کیلویی خدا هزار تومن بفروشند گفتم دوستم! از نظر علم مهندسی بار گسترده ی زنده و مرده ایی که باید به یک ساختمان مسکونی در هر طبقه وارد شود حدود متری پانصد کیلوگرم است شما داری متری پنج تن به ساختمان بار وارد میکنی.کمی نگاهم کرد سرش را خاراند برداشت یک جعبه ی دیگر گوجه فرنگی گذاشت دم در گفت بزن داداش برای پروستات خوبه.برای پروستات تو فقط نه ها برای پروستات همه خوبه.خلاصه یکجوری گفت بزن برای پروستات خوبه من کللن الان رژیم گوجه فرنگی برداشتم.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم فقط این را هم بگویم که این جوانک ریقوی طبقه بالای ما طفلک مغزش معیوب است.معلوم نیست از کی و کجا سفارش گرفته زاغ سیاه ساکنان ساختمان را چوب بزند .بعد هم با زرنگی کامل آمده طبقه اول را خریده و دوربین چشمی کار گذاشته پشت در و آمار می گیرد.مایه های مذهبی هم دارد با آن ته ریشش یک بار داشت بلال میخورد ناغافل من را دید گفت قدرت خدا را میبینی زمان پیغمبر این اذان میگفته.چیزی بهش نگفتم.بار آخر سلام علیک کردیم گفت شما سه ماه و دو روز است که تشریف ندارید گفتم دوستم ما هستیم لاکن طبقه پایین شما اسمش همکف است ما آنجاییم شما آمارمان را ندارید دو سه بار دیگر هم براش توضیح داده ام اما تا من را میبیند میگوید شما چند ماه و چند روز است که تشریف ندارید.بار آخر گفتم بله راستش چند وقت است بالا خانه را داده اییم اجاره. 

 

خلقیات ما ایرانیان.....با اجازه از مرحوم جمالزاده

مهمان این جمعهء هفتگ

محمد آقای اسحاقی نازنین :

ما ایرانیها گل هندوانه را به بقیه جاهایش ترجیح میدهیم ....این جواب سئوالی بود که وقتی ضمن گپ زدن با یک پیرمرد و سئوال در مورد خلقیات مردممان ازش پرسیدم...شنیدم.دست بر قضا میخواهم نوشتن این مطلب را از همینجا شروع کنم که ایضا در مورد انار هم همین وضعیت را داریم و خیارقلمی که گلخانه ای هم نباشد از دیگر علایق ماست....بگذریم.....جوانتر که بودم روزی در صف نانوایی سنگکی پسرکی هم سن و سال خودم که بعدا فهمیدم  کمی مشاعرش عیب دارد, پشت سر من ایستاده بود و همینطور زل زده بود به من. با تعجب  ازش سئوال کردم که چرا زل زدی بمن یهو ناغافل یدونه سنگ از روی زمین برداشت و ضمن نشون دادنش بمن پرسید: این چیه؟ جواب دادم,خب این یه سنگه بلافاصله ادامه داد چرا نمیشکنه ؟ من با تعجب نگاش کردم ومیخواستم چیزی بگم که خودش فوری جواب داد:چون سفته,میفهمی چون سفته.این دیالوگ مسخره ی بین ما, منو یاد یکی دیگه ازعادات ایرانیها میاندازه و اون اینه که ما مردمی هستیم که عادت داریم سئوالات زیاد نامفهوم ومسخره و چرت برای هم طرح کنیم و خودمان هم جوابهای مسخره تر به آن بدهیم.وهمه ی دنیا را هم بجز خودمان ابله ونفهم میدانیم.ما زیاد اهل هیاهو و شلوغ بازی هستیم وبدون توجه به دیگران راجع به هر چیزی اظهار نظر میکنیم و راه حل ارائه میدهیم .مثلا ما همه مان توی خانه هایمان یک داروخانه ی کامل داریم که انواع قرص و کپسول تاریخ مصرف گذشته را درآن نگاه میداریم و موقع بیماری خود درمانی میکنیم.تا یادم نرفته اینرا هم بگویم که ما هر آدم موفق تر یا درسخوان تر از خودمان را یا دزد میدانیم و یا مسخره و ابله و بیسواد و برای هر کدام از ادعاهایمان  هم صد تا دلیل میاوریم.اصولا ما مردمی رفیق باز و با مرام هستیم ولی فقط توی فیلمها خیلی هم دیالوگ ماندگاردر فیلمهایمان در رابطه با این قضیه داریم.میگن ژاپنیا وقتی به رگ غیرتشون بربخوره, میرن هاراگیری میکنن ینی خودشونو با چاقو یا شمشیر یا قمه یا هرچی میکشن ولی ما وقتی به رگ غیرتمون بر بخوره با همین ابزار و ادوات افراد دیگر را میکشیم. ما کلا مردمی احساساتی و خوشگل پسندیم ولی بیشترمان نیاز به عینک داریم و خودمان نمیدانیم وبه همین دلیل ضعف بیناییمان را با توجیهات مسخره جبران میکنیم و از این بابت در بین ملل جهان مردمی فیلسوف مآب و همه چیز دان محسوب میشویم. یک زن ایرانی میتواند یک مرد ایرانی رابا عشوه های خرکی و بعضا گریه  تا صد بار گول بزند ( بقول اون زنه تو اون فیلمه ,شمردم که میگم) و یه مرد ایرانی میتواند یک زن ایرانی  را با تنها با تکرار بموقع یک کلمه " میگیرمت" تا صد بار گول بزند..ما خیلی چیزها را فقط از آن خودمان میدانیم و بر این باوریم که مردمان دیگر از آن بی بهره اند مثلا شجاعت و سخاوت و گذشت و جوانمردی را از خصلتهای منحصر بفرد خودمان میدانیم و یا مثلا فکر میکنیم احترام میان مادر و فرزند پدیده ای منحصرا اسلامی-ایرانیست.بیشتر ما ایرانیها( خصوصا جوانهایمان ) از اعراب بدمان میاید و سعی میکنیم اینرا بعنوان یک فضیلت به دیگران هم نشان دهیم که ما هم بعله....و بشدت از کوروش بزرگ و خانواده ی سترگ هخامنشیان که روزی روزگاری  ثلث دنیای قدیم را تحت سیطره ی خود داشته اند,خوشمان میاید.همه ی ما یک دیوان شعر حافظ و بعضا سعدی و مولانا در خانه مان داریم که سال تا سال آن را باز نمیکنیم مگر در شب و روزهای خاص,مثلا سال نو یا یلدا و قریب باتفاقمان اشعار این اشخاص بزرگ و فرهیخته را غلط میخوانیم و معنیشان را هم نمیدانیم.ما مردمانی بسیار شوخ طبعیم و به این زودی به جوکهای دیگران  نمیخندیم و اکثر جوکهای خنده دارمان هم در حول و حوش اسافل اعضا بدن ساخته میشوند که با لذت خاصی برای یکدیگر تعریف میکنیم.اینها را که نوشتم به این معنا نیست که ما ملتی یعجوج و معجوج هستیم و اصلا صفات خوب نداریم,ما خیلی صفات خوب داریم که ملتهای دیگر کلا از آن بی بهره اند مثلا ما مردمی هستیم که به زبان و فرهنگ یکدیگر خیلی احترام میگذاریم و کلا اهل مسخره کردن آداب و رسوم و فرهنگ و زبان و شهر و لهجه ی یکدیگر نیستیم و یا اینکه ما خیلی دوست داریم که بروز باشیم و بهمین دلیل تمام چیزهایی که مردمان کشورهای دیگر ساخته اند را درست پس از ورود به بازارحتی شده با قرض و قوله از این و آن, میخریم و از آن استفاده میکنیم و به یکدیگر نشان میدهیم و یا مثلا دروغ و غیبت و پشت هم اندازی و کلاه برداری,کلا جزو فرهنگ ما نیست واگر هم باشد ازجوامع بی دین و ایمان غربی وملتهای دیگر وارد جامعه ی ما شده است.فلذا شخصا و از زبان همین قلم خداوند مننان را شاکرم که در چنین جامعه و محیط پاکی متولد و رشد  یافته ام و امید وارم اگر تخم و ترکه ای هم داشتم در همین مرز پر گهر به منصه ی ظهور و بروز برسد.