هفتگ
هفتگ

هفتگ

نتیجه نظر سنجی ...

دوستان گل  خیلی ممنون از اینکه هفته پیش به من منت گذاشتید و نظرتون درج کردید ممنون ....



من تمام نظرات با دقت خوندم و هر کدوم که نکته ای به نظرم اومد جواب دادم ... خواهش میکنم مراجعه کنید و اگه نکته ایی به نظرتون رسید برام بنویسید ...


 ولی ظاهرا من طبق معمول نتونسته بودم منظورم رو خوب بیان کنم ......


نظر سنجی ما دو تا گزینه داشت ....


فرض کنید الان سال 57  و یه نظر سنجی داره برگزار میشه


گزینه اول :

حجاب اختیاری .... یعنی پوشش هر کسی به خودش ربط داره میتونه حجاب بذاره و میتونه لخت بگرده .... دفیقا همین ورژن که الان تو غرب داره اجرا میشه .... نیازی هم به توضیح بیشتر نیست چون نمونه زنده اش  موجوده


گزینه دوم :

 حجاب  یعنی پوششی که قانون تعیین میکنه مثلا همین مانتو و روسری که الان موجوده  یا کمی بیشتر یا کمتر در جوامع عمومی و رادیو تلویزیون و تبلیغات و غیره رعایت بشه ... فقط همین کاری به روابط  دختر و پسر و بستن جاهای غیر اسلامی نداشته باشند .. مدل گزینه دو اصلا تو ایران فعلی ما اجرا نشد و فقط یه ایده است .....




به هر صورت نظر سنجی انجام شد و گمونم کسانی که با حجاب موافق بودن بیشتر بود 


و من محسن باقرلو رو بردم .... من تنها میخواستم بگم .... فلسفه حجاب اگر هم اشتباه باشه  که نیست چون در ایران اکثریت داره باید بهش احترام بزاریم ....


و قشر روشنفکر ما  نه تنها احترام نمیزارند در خیلی موارد من دیدم که  از موضع بالا به این اشخاص نگاه می کنند


از طرفی هنوز واسه من سواله جوامع اروپایی و مترقی چه جوری همیشه نظر اکثریت رو لحاظ میکنند  و برای اقلیت احترام میگذارند ...


مثلا طبق آمار خودشون سه درصد جامع تمایل همجنس گرایی دارند یا همجنس گرا هستند  تقریبا 50 درصد تبلیغات و فیلم ها و کارتونهاشون تو این موضوع متمرکز شده و را به راه راهپیمایی میکنند که حقوق این سه درصد پایمال شده

ولی جامعه ای که تقریبا 70 درصد موافق حجاب هستند نه تنها حمایت نمی کنند بلکه دائما بیانیه صادر میکنند که حقوق بشر رعایت نشده و....





قصه هفتم : تیر خلاص (2)


قسمت اول ...


مرادعلی از دیدن جلال و جبروت خیمه گاه سلطان دهانش باز مانده بود .

اینکه یکروز خیمه گاه سلطانی را به چشم ببیند هم شبیه خواب و رویا بود ولی حالا روبروی مردی نشسته که نامش سلطان صاحبقران بود . از قدیم و ندیم شنیده بود که رعیت جماعت حق نگاه کردن در چشم ولی نعمتان خود را هم ندارند چه برسد به چنین اساعه ادبی که در حضور سلطان بن سلطان ، ظل الله، قبله عالم جلوس کنند اما سلطان جهان و فخر عالم امکان خودشان شخصا با صدای همایونی گفته بودند که مراد علی بنشیند و مرادعلی هم بلافاصله همانجا چهار زانو نشسته بود و فریاد زده بود جان نثارم .


هنوز یک ماه نگذشته بود . حوالی ظهر بود و مرادعلی تازه از زمین برگشته بود و وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود و ناهارش را خورده بود و همانجا پای قلیان چشمهایش داشت سنگین می شد که با صدای جیغ و فریاد اهالی چرتش پاره شده بود . تا بیاید تکانی به خودش بدهد در چوبی حیاط باز شده بود و یکی از روستایی ها نفس نفس زنان خود را به او رسانده بود و فریاد زده بود : کدخدا ! کدخدا ! قشون داره میاد .


مرادعلی دوربین یک چشمی را که چند سال قبل از یک جهانگرد هالندی هدیه گرفته بود تیر کرده بود سوی اسب ها و سوارانشان تا شاید از بیرق همراهشان و شکل و شمایل و لباس هایشان عایدش بشود اینها که هستند و اینجا چه می خواهند ؟ به عنوان کدخدای ده و داناترین و سرد و گرم چشیده ترین مرد روستا تمام نگاه ها به چشم ها و لبهای مرادعلی دوخته شده بود . مرادعلی بعد از چند دقیقه رصد کردن گفته بود : نگران نباشید اینا قشون جنگی نیستن . اینا طلایه دار سلطانی هستن . هرچند مردم روستا نفس راحتی کشیده بودند از این که مورد تاراج و هجوم قشون قرار نمی گیرند اما مرادعلی دلش آشوب بود . حتی خود مرادعلی هم باور نداشت که سلطان عالم قرار است در جوار روستای آنها اردو بزند . به گمانش سلطان به قصد بین النهرین و زیارت عتبات یک شبی در آنجا اتراق می کند و بعد می رود .


مردم روستا از دور مشغول تماشای ساز و برگ خیمه گاه سلطانی بودند و اکبار ده مشغول صحبت که چه پیشکشی برای سلطان ببرند . این شد که به رسم مهمان نوازی و عرض نوکری هر کدام هر چه داشتند در طبق گذاشتند و به سمت اردوی سلطان رهسپار شدند و با سلام و تهیت خودشان را به خدمت امیر تومان رساندند و هدایا را تقدیم ایشان کردند و مستدعی شدند که مراتب جان نثاری و بندگی مردم محمد آباد را به عرض حضور مشرف سلطان جهان برساند .

مرادعلی حتی به خواب هم نمی دید که یکروز اردوی سلطانی را به چشم ببیند و بتواند قدم در آن بگذارد چه برسد به اینکه بتواند بزرگان مملکتی را از نزدیک زیارت کند و در حضور سلطان جهان نشیمن نماید .


طی این یک ماه تفریح مردم  محمد آباد شده بود رصد کردن صبح و شب اردوی همایونی . بعد از سی روز هنوز با همان ولع و عجب روز اول دسته دسته جمع می شدند روی بام ها و پشت دریچه ها و چشم می دوختند به اردوی سلطان . شب ها تا دیر وقت روی پشت بام ها دور هم جمع می شدند و چشم می دوختند به اردوی سلطان و بوی کباب بریان را در هوا بو می کشیدند و آوازهای سربازها را گوش می کردند . و آرزوی اصلیشان این بود که سلطان را در اردو با چشم خودشان ببینند و بعدها برای فرزندانشان بگویند که سلطان را به چشم خود دیده اند .  ایلچی ها هم هر روز می آمدند و گشتی دور روستا می زدند . وقتی که ایلچی ها سرمی رسیدند زن ها و مردها خودشان را توی خانه ها مخفی می کردند و کدخدا که سواد حرف زدن با بزرگان را داشت می رفت و عرض ارادتی می کرد و بر می گشت .

ایلچی ها گاه گداری می آمدند و برای اردوی سلطانی  گوسفندی از روستا می خریدند و مرادعلی که  وجهه و مقامش از همه بالاتر بود و تعارفات بلد بود می گفت : هزار هزار از این زبان بسته ها فدای یک قدم سلطان و با این وجود وجه را می گرفت تا اینکه یکروز یکی از فراش باشی های مقرب که بعدها فهمید نامش صمصام خان است خود سوار بر اسب وارد روستا شد و بعد از کمی پرس و جو شخصا به در خانه او آمد و مرادعلی به پیشواز او رفته بود و صمصام خان سیاهه ای به مهر سلطان به دستش داده بود و گفته بود : مرادعلی امشب به حضور سلطان بیا و حالا مرادعلی ، کدخدای بی نام و نشان محمد آباد در حضور سلطان قدرقدرت جهان نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و اظهار جان نثاری می کرد .


سلطان چند دقیقه ای از آب و هوای خوش محمد آباد تعریف کرده بود و بعد هم گفته بود که در طهران وبا شایع شده است و به سبب تحول مزاج چند صباحی در محمد آباد اتراق کرده ایم و حالا که به لطف ایزدی بلا از پاتخت ما دور شده قصد رجعت داریم و چون آب و هوای این روستا به مذاقمان خوش آمده الطفات همایونی مان بر آن شده که اینجا امارتی ییلاقی بنا کنیم به قصد تفرج در تابستان و مرادعلی در تمام این مدت سر فرود آورده و زیر لب برای سلامتی سلطان دعا می خواند ولی هنوز هم نفهمیده بود که سلطان او را به چه منظور به حضور پذیرفته و بار داده است .

سرآخر سلطان رو کرده بود به مرادعلی و گفته بود : ما پنجشنبه رجعت می کنیم به طهران . میل داریم به سبب قرابتی که با ما دارید شما بانی این امارت باشید . با اهل و عیال همراه ما به طهران بیا مرادعلی و چند وقتی بمان تا مقدمات بنای امارت فراهم شود .


مراد علی آنقدر هیجان زده و متعجب بود که حتی همان موقع هم نفهمید منظور سلطان از قرابت چیست .  موقع خروج از خیمه سلطانی ، صمصام خان همان فراش باشی مقرب سلطان که صبح آنروز نامه را به او داده بود در گوشش گفت : خوشا به سعادتت مرادعلی .این افتخار نصیب هر کسی نمی شود .


مرادعلی مردی بود دنیا دیده ولی حتی وقتی سینه کش تپه ای را که اردوی همایونی در آن برپا بود پایین می آمد هنوز هضم نکرده بود و نفهمیده بود که منظور سلطان و صمصام خان چه بوده است . ماه کامل بود و مهتاب داشت روی روستا نور می پاشید . از دور صدای آواز مردان مست قشون سلطانی به گوش می رسید . مرادعلی کنار رودخانه نشست و آبی به صورتش زد و همانطور که داشت تلاش می کرد از این دیدار شبیه به خواب و رویا سر در بیاورد و ماجرا را برای خودش تحلیل کند در کسری از دقیقه به مکاشفه ای بزرگ رسید و تمام مجهولات قصه برایش عیان شدند .

یادش افتاد که آن مرد قد کوتاه و سبیلو با جبه همایونی که تا همین امروز نمی دانست خود سلطان صاحبقران ، ناصرالدین شاه قاجار است در تمام این یک ماه با دوربین بزرگش مشغول تماشای روستا بوده است . یادش افتاد که صمصام خان وقتی در را باز کرده بود از اهل و عیال و تعداد بچه هایش پرسیده بود و بعد که سخنان سلطان و جمله صمصام خان را که گفته بود این افتخار نصیب هرکسی نمی شود را کنار هم گذاشته کل داستان را فهمید .

محکم با کف دست بر پیشانیش کوبید و آه بلندی کشید و با حسرت گفت : دخترکم ! ماه پیشانی .


+ ادامه دارد ...



بد وارث و اف بی وارث !

فیس...‌بوک در حال ایجاد این امکان برای کاربران است که بتوانند درباره سرنوشت پروفایل خود پس از مرگ وصیت کنند.

.

فک کن ... وهم انگیز ، شوکه کننده و ترسناک است این حد از در هم آمیختگی مجاز و واقعیت ... خوب یا بد ، واقعیت این است که بزرگترین موجودیت های روزگار همین شبکه های اجتماعی شده اند ، جزء جدایی ناپذیر زندگی و لحظه لحظهء تک تک خیلی هامان ، جزئی از بودن و زیستنمان ، خانواده مان ، عشق هامان ، دوستی هامان ، خلوتمان ، علائق و سلائق و افکار و اعتقادات و تصمیم گیری هامان ... و مدیران این شبکه ها و جهان های موازی هم متاسفانه یا خوشبختانه نابغه هایی هستند که این را میدانند ، آگاهند که با ما و روزگار ما چکار کرده اند ، رگ خوابمان توو مشتشان است و دوست یا دشمن ، در هر حال رشته ای بر گردنمان افکنده اند و میکشند هر جا که خاطرخواهشان است ...

.

من که اگر یک روز فیس...‌بوک اینکار را اجباری کند توو قسمت وارث می نویسم : کیامهر ... شما هم روش فک کنید !

.

ضمنن من اینجا تقریبن هر روز می نویسم.

.


تو خودت قند و نباتی!

صبحانه: نان سفید/ کره/ مربا

           یا نان سفید/ پنیر نیم چرب یا خامه ای

          یا هرچیز خوشمزه ای اعم از کیک یا شیرینی با چای


ناهار: یک بشقاب برنج (تقریبا یک کفگیر و نیم) به همراه خورش

         یا ماکارانی یا یک غذایی شبیه همین ها


شام: اگر از ناهار چیزی مانده بود همان!

         اگر نمانده بود نان سفید/ کتلت/ کوکو/ انواع فست فود


میان وعده ها : بستنی/ بیسکویت کرم دار/ انواع هله هوله


اینها یک لیست کلی بود از عادت های غذایی ام.... حالا یه کم بالا و پایین و یه خورده این ور و اون ورش رو کار ندارم ولی کلا اینها را خورده ام همیشه. بدون هیچ نگرانی و دغدغه.... بدون هیچ استرس و حساب کتاب.... نه اهل رژیم و نه هیچ وقت نیازمند آنچنانی رژیم... حالا با توجه به شرایط خاص جسمی ام و آزمایش های پشت سرهمی که می دهم یکهو می شنوم: قند بالا....  دیابت ! 

با کلمه دیابت فقط یاد بابابزرگ بیچاره ام می افتم که همیشه در پرهیز بود ... و یا یاد عمه سارا که همیشه یک نفر داشت بهش انسولین می زد.... همه سعی دارند روحیه ام را بالا ببرند و همه اش می شنوم: اصلا نگران نباش! همین سه ماه رو رعایت کنی بعد که بچه به دنیا بیاد از بین می ره.....  ولی خودم با سرچ هایی که این چند وقت کردم فهمیدم قضیه به این سادگی ها هم نیست... پنجاه درصد کسانی که مثله من به دیابت بارداری مبتلا می شوند در آینده به دیابت واقعی هم دچار می شن! و پنجاه درصد انقدر گنده هست که من را هم در خودش جا بدهد ...

خوب که فکر می کنم متوجه اشتباهاتم می شوم... من یک عمر بدون دغدغه هر چه دوست داشتم را بلعیدم! ولی خب در تمام اون یک عمر رسما مثله یویو پرتحرک بودم.... از تیم بسکتبال و مسیر طولانی با خط یازده بگیر تا دانشگاه و کله ی صبح سرکار رفتن و دم غروب برگشتن .... حالا تمام اینها را پشت سر گذشته ام و از هیچ کدام از این فعالیت ها در زندگی ام اثری نیست ولی با همان عادات غذایی.... خب نتیجه اش همین می شود...

نتیجه اش می شود چای بدون قند... قاشق های برنج شمرده شده و نگاه حسرت بار به جعبه ی شیرینی تر به خصوص اون حلوایی قلمبه ها....

نمی دونم نوشتن این پست برای هفتگ سنخیت درست و درمونی داشت یا نه .... ولی خب کلا ذهنم درگیر این موضوع است تا چهارشنبه که قرار است فوق تخصص غدد را ببینم... البته او مرا ببیند .... ولی خب شاید یکی از خواننده های اینجا هم مثله من فکر کند که دیابت ماله پیرهاست.... شاید مثله من فکر کند که برای جلوگیری از دیابت فقط باید قند و شیرینی نخورد ... شاید بگوید من که فعلا خوبم .... ولی الان بیاید این چند خط را بخواند و یکهو زیر و رو بشود و آنچنان تحت تاثیر قرار بگیرد که از فردا هم فعالیت بدنی اش را بیشتر کند، هم کربوهیدرات مصرفی اش را کنترل کند و هم به فکر بچه دار شدن نیفتد!

یک جمله ی قصار دیگر هم بگویم "اگر قرار است بدنی سالم داشته باشیم باید شیفت و دیلیت بگیریم روی عادات غذایی ایرانی ها"

والسلام.

امضاء. مهربان دیابتی.


آدمیزاد ِ از کُلُفتی!!

گفتم برات؟! گفتم حکمن. اما گوش ات با من باشه، لازمه برات تمرین شنُفتن، بی نُطُق البت...


آقات رو نوبه ی اول یه شب ِ ظلمات، یه ناکجا آبادی حوالی ِ سلفچگون دیدم. سیمان بار زده بودم از اراک واسه طهرون. اونوقتا یه ده تُن قرمز داشتم. ماشین ِ لا مروت ناغافل وسط جاده ناخوش شد و ریپ زد و موند و شد رفیق نیمه راه. نشسته بودم لب جاده، سگ لرز، پای آتیش، کِی کِی می کردم آفتاب بزنه بلکم یکی برسه به داد خودم و ماشین وامونده. یهو آقات از تو سیاهی جاده پیداش شد، با یه ماک مترویه ِ زرد. آتیش رو که دید، شونه ی خاکی وایساد، پیاده شد و اومد سلام کرد و نشست کنار آتیش. تا خود ِ صبح گفتیم و شنفتیم و خندیدیم. صبح که شد انگار کن صد ساله که رفیقیم، چفت ِ چفت. می دونی؟ آقات با اون ماک ِ متروییه زرد فقط بار نمی برد، دلم می برد بی هوا. می دونی؟! رفاقت باهاش مثل این بود که با یه نفر بشینی دور ِ میز قمار و اون یه بند خال ِ درشت رو کنه و تو مدام رد بدی. دیر یا زود باقی می آوردی پیش روش. 


الغرض؛

خواستمت این جا که بگم از اون شب ِ ظلمات تا اون روزی که رو تخت بیمارستان ازم قول گرفت که هوشم بهت باشه همیشه می خواستم براش تلافی کنم تو رفاقت. خواستم اونی که ازش یاد گرفتم یاد بدم به شازده ش. خواستم بشی یکی عین اون.

خواستمت این جا که بگم تا قبل ِ دیروز ظهر که ننه ی اکبر لُره اومده بود جلوی گاراژ و تخت سینه اش می کوبید و نفرین ات می کرد، تا قبل ِ عصرش که برم سر و صورت درب و داغون ِ جوونش رو ببینم! مدام خیالم این بود که یادت دادم هر چی تو مرام و مردونگی یاد گرفتم از آقات. اما زپلششششک...

خواستمت این جا که بگم، یه روزی، یه جایی از آقات شنفتم که می گفت: "قدرتی خدا، همه چیز این دنیا از نازکی ِ کمرش پاره می شه، آدمیزاد ِ از کُلُفتی گردنش..."

تنها نخواهم ماند

ساعت هشت و نیم صبح با زنگ گوشی بیدار می شوم.دو حالت دارد ،اگربا انگشت بهش اشاره کنی می رود روی اسنوز و هشت دقیقه دیگر زنگ می زند.اگر هم دستت را بکشی روش کلن بی خیال می شود و فکر می کند بیدار شده ایی.طبق معمول من یادم نیست کدام کار برای کدام عکس العمل است.اسنوز می شود.چقدر اسنوز خوب است.هشت دقیقه وقت می دهد که چرت بزنی.خدایی است .قطعن بهشت اسنوز دارد.بیدار می شوم.با سرو صدای چای دم کردنم مریم بیدار می شود.طبق معمول قرار بوده هفت بیدار شود و نشده.از پنجره بیرون را نگاه می کنم و با خودم می گویم زندگی باید بیشتر از اینها اسنوز داشته باشد.

گوشی با اینترنت ارتباط ندارد اما معلوم نیست از کجا پیام های فیس بوک و اینستا را می آورد در صفحه پیغام ها.با چشمان پف کرده نگاه می کنم.تولد احسان پرسا بوده.چه دوستها چه دوستیهای به باد رفته ایی.چه دنیا های جدا از همی. یک نفر در اینستام در جواب کامنت یک نفر دیگر بهش گفته عزیزم.باقیش معلوم نیست.اپلیکیشن انی دو کارهام را یاد آوری می کند.سه روز دیگر چک دارم.صورتوضعیتم را باید ببرم رسیدگی.بدهی ام را باید بدهم.از دوست دیگرم سراغ بگیرم.باید برای هفتگ چیز بنویسم.ده تا کار دیگر هم دارم.میان کارهام یک کار هم هست که هر روز یاد آوری می کند:تو می دونی تا کی زنده ایی؟

اپلیکیشن نایک می گوید امروز باید شش ممیز چهار دهم کیلومتر بدوم.اپلیکیشن پوموتودو می گوید باید لااقل چهار تا بیست و پنج دقیقه تمرین موسیقی کنم.صفحات اینستا می گویند باید حتمن یک نوشیدنی سبز بنوشم.اپلیکیشن آرگاس می گوید من را خاموش کرده ایی و نمیتوانم قدمهات را بشمرم روشنم کن و دو سه لیوان آب بخور.اپلیکیشن هرت ریت می گوید بیا ضربان قلبت را بگیر سه روزه نگرفتی.تایم هاپ می گوید می خواهی بدانی پارسال این موقع چه عکسی گذاشتی توی فیس؟سایت متمم یک کتاب مدیریتی زبان اصلی معرفی کرده که باید بخوانم.

ساعت ده با دوستم دم متروی شریف قرار داریم.نه پیام می دهد که سوار متروی قیطریه شده.سوار وانت مزدا می شوم.چند دقیقه ایی می گذرد تا مشکلاتم باهاش حل شود.یادم می افتد که تمام هفته قبل ماشین برادرم دستم بوده و بد عادت شده ام.صندلی اش ناراحت است.گرم کن صندلی ندارد.ایر کاندیشن ندارد.دنده اش دستی است.اختلاف زیاد است.ماشینی که مردم با دیدنش مکث می کنند و نیم نگاهی به راننده اش می کنند با ماشینی که تقریبن آدم ها دلشان برای راننده اش می سوزد و در بهترین حالت می گویند جایش اینجا نیست.من اما فرقی برایم ندارند وانت مزدای مدل 82 خسته  با بی ام و سری پنج مدل 2007.

دوستم با سختی سوار می شود.تار نشسته جای دوستم.می رویم شهرداری.رفتنی از جایی می گذریم که محسن دیروز ازش عکس گذاشته بود.یک بیابان که یک دوچرخه سوار داشت ازش می گذشت.بیابان هست.دوچرخه سوار نیست.بهش فکر می کنم.به فقدان.می خواهم بروم بعدن برای محسن بنویسم در محلتان بودیم در لوکیشنتان.جلوی در شهرداری توی ماشین کارهایمان را با لپ تاپ و ماشین حساب انجام می دهیم او می رود تو و من توی پارک منتظرش می نشینم و وایبر را نگاه می کنم.صف دختر بچه های دبستانی مستم می کند.دارند می روند توی پارک آموزش ترافیک روبرو.مریم در یک سایتی چند سوال طرح کرده و بچه ها را دعوت کرده بروند و جواب بدهند که هر کس پاسخ های درست تری بدهد انگار بیشتر مریم را می شناسد.دو تا از پسرها چهل گرفته اند و دوست صمیمیش هفتاد .با خودم فکر می کنم این بچه مگر دادگاه ندارد.یواشکی سوال ها را جواب می دهم.نمره ام سی می شود.خاک بر سرم.یاد جوک داریوش که توی مسابقه ی تقلید صدای خودش هشتم شد می افتم و حسابی تنهایی می خندم.

با دوستم می رویم سر پروژه به متر کشی و بررسی.با بی حوصلگی.اسکلت ساز بی پدر مادر می خواسته پنج شش ملیون بکند توی پاچه ام.دستش رو می شود.هرچقدر فحش بلدم نثارش می کنم. اما تلفنش را جواب نمی دهم تا یک روز دیگر در آرامش به حسابش برسم.راه می افتیم که دوستم را برسانم یک جایی برود.ماشین خاموش می شود.برای اولین بار توی تاریخ بنزین تمام می کنم مزدا عقربه اش خراب است.می روم تا پمپ و بر می گردم.با چهار لیتری.اوقاتم خوش است اما.

می افتم توی اتوبان ساوه و بعد از عوارضی بنزین می زنم.این لعنتی باکش 55 لیتر می گیرد من همیشه فکر می کردم شصت لیتری است.توی کارگاه بلوک زنی همه پول می خواهند.نداریم.کارتم را می دهم بروند.یکی دو نفر کارشان راه می افتد .بقیه نه.یادم می افتد به خاطر سود دار بودن نمی توانم به دو ملیون ته حسابم دست بزنم.باز هم می روم سر وقت حساب آهن آلات.کلاه برداری ابعاد وسیعی دارد.از حجم پدر سوختگی و حرام خوریش  متعجم.سرم درد گرفته.فردا پس فردا کار واجب دارم با دهنش.کمی از کوکو سیب زمینی که مریم برایم گذاشته می خورم.از ترس اینکه باز هفتگ فراموشم شود.شروع می کنم به تایپ کردن.

آلبوم تنها نخواهم ماند کیهان کلهر را پلی می کنم.یاد تولد یکی از دوستام می افتم.براش این آلبوم را هدیه آورده بودند.خیلی نامردند.ترک اول این آلبوم تمام غم های عالم را با هم دارد.من دو سه بار باهاش گریه کرده ام.دارد غروب می کند آفتاب.گریه ام می گیرد.چراغ کانکس را خاموش می کنم.در ردیف غصه دار ترین آلبوم ها ثبتش می کنم.فکر می کنم آخر نوشته ام بنویسم قرار نبود آدم انقدر تنها باشد.بعد با خودم بحثم می شود.قانع می شوم که آدم از اول هم بنا بود همین قدر تنها باشد.از همان اولین آدم ها در اولین غارها در اولین غروب ها.

کارگر افغان پنجره را می زند.پول می خواهد.برادرش دارد می آید ایران.راه افتاده.دوازده روز طول می کشد برسد.قاچاقبر یک و نیم ملیون می گیرد تا بیاوردش.بعد می برد توی یک اتاق حبسش می کند تا اقوامش با پول برسند و آزادش کنند بعد او کار کند و بدهیش به اقوامش را بدهد.بهش می گویم تا هفته ی بعد خدا بزرگ است.می گوید باشه و می رود.انتظار دارد بگویم برادرش هم بیاید اینجا.نمی گویم فعلن.اوضاع خوب نیست.حالا تا هفته ای بعد فکر کنم خدا بزرگ باشد.

آخر شب باید از آن دوستم که تنها نخواهم ماند را هدیه گرفت روز تولدش سراغ بگیرم.کار دست خودش ندهد یک وقت با این شاه کمان  کیهان. نوشته طولانی شده.هوا هم تاریک.تا خانه یک ساعت راه دارم.گوگل درایو می گوید چهل و پنج دقیقه.زر می زند.برسم خانه هفتگ را به روز می کنم.می روم برای دویدن.خدا کند مریم کاری باهام نداشته باشد.قبلش باید فایل های آموزش زبان را بریزم توی ام پی تری پلیر که در حال دویدن  و رانندگی گوش کنم.طفلک انگار نه انگار ولنتاین است.از بس من را می شناسد می داند اهلش نیستم.باید آب هویج ها یا کرفس ها را بگیرم امشب.کرفس ها واجب ترند.اگر ساعت ده و نیم خانه باشم و مریم نگوید برویم یک دوری بزنیم شاید بتوانم سه تا بیست و پنج دقیقه تمرین کنم اما چهار تا فکر نمی کنم... 

اتاق های خانه پدری - اتاق سیاهه 1365

میهمان این جمعه هفتگ ، مجید شمسی پور است از وبلاگ چارو :




عروس و داماد رفته اند . خواهرم در لباس سپید ، دست در دست همسرش رفته است  به خانه ی بخت . جشن ، امشب تمام شده است تا باقی بماند برای فردا و فرداشب . مهمان ها با لباس های رنگارنگشان رفته اند . دو تا خواهر بزرگها و بچه هایشان مانده اند و برادرها و یکی دو تا از پسرعمو دختر عموها و یکی دو تا از نوه عموها .  خستگی و خوشحالی در هم ، روی چهره ها جا عوض می کنند . کمی هم غصه . غصه برای رفتن خواهری که غم خوار تمام خانواده بود . خوشحالی و غمی یکجا . هرکسی مشغول جمع و جور کردن گوشه ای از اتاقهای خانه است و پیدا کردن جایی برای خوابیدن .

کم کم متوجه ی یکی از برادرها می شویم . برادری که نیست . توی تمام اتاقها را سرکشی می کنیم . از همدیگر سراغش را می گیریم .

-         وقتی شام می کشیدن کنار دیگ های برنج بود .

-         شاید رفته توی خیابون دوری بزنه . خسته بود خیلی .

-         روی پشت بوم نرفته ؟

-         آخه اونجا چیکار داره ؟

همه جا را سرکشی می کنیم . هیچ کجا اما نیست . یکی از دوقلوها نیست . من و نوه ی عمو بزرگه ، می رویم سراغ اتاق سیاهه . اتاقی که هنوز بقایای تنور نان پزی قدیمی در آن باقی است . اتاقی در جنوبی ترین قسمت حیاط خانه که دیگر حتی انباری هم نیست . اتاقی است سیاه و متروک . در اتاق را بازمی کنیم . هیچ چیزی دیده نمی شود . کورمال کورمال ، کلید برق را لمس می کنم . چراغ که روش می شود ، برادر گمشده پیدا می شود . آویزان از سقف .

هیچگاه نخواهم فهمید که فریاد من و نوه ی عمو ، بقیه را به آنجا می کشاند یا دلهره و اضطراب خودشان ؟ زنها جیغ می کشند . یکی مدام اسم  برادر را فریاد می زند و بر سر و صورتش می کوبد ، یکی مدام اسم خواهر رفته به خانه ی بخت را . یکی عقلش می رسد و چاقویی می آورد و طناب دار را پاره می کند .

برادر را توی همان اتاق روی زمین می گذاریم . تا آمبولانس برسد و پلیس برسد و دیگران ، زن یکی از برادرها ماساژ قلبی می دهد و من ، تنفس مصنوعی . لبم بر لبهای کبود برادر می ماند و نفسم در گلوی گرفته اش فرو نمی رود انگار . اشکهای من با فاصله ی کمتری از اشک باقی برادرها روی صورت برادر گمشده می ریزند . اما از دست های زن برادر و از لبهای من و  از اشکهای همه ، هیچ کاری بر نمی آید . فردا ، رنگ همه ی لباسهای دنیا ، سیاه می شود .

 

بیست و چند سال بعد ، در شبی عجیب و حالی غریب ، بیش از هزار کیلومتر دورتر از آن خانه و خاطراتش ، در  برزخ بین خواب و  بی خوابی خستگی های کار و کارگاه ، کاغذهای خیس شده زیر صورتم را برمی دارم و آنچه را که نوشته ام می خوانم :

هرگز آیا

برلبان سرد کسی که دوستش داشته اید

لب نهاده اید ؟

و آیا

بر قلب سرد کسی که دوستش داشته اید ،

دست فشرده اید ؟

آیا چشم دوخته اید

بر چشمان باز ، اما بی سوی کسی

که سخت دوستش داشته اید ؟

و اشک ریخته اید آیا

برتن سرد کسی ، که سخت دوستش داشته اید ؟

تا چند سال ؟ چند صد سال ؟  چند هزار سال بعد ،

همیشه به یاد داشته اید که لبان شما ،

و دستان شما

و حتی اشک چشمان شما

مرده ای را زنده نکرده است ؟

و چند بار ؟ چندصد بار ؟ چند هزار بار ،

خاطره ی رخوت سردی لب های شما

بر لب های مرده ای که سخت دوستش داشته اید

مرگ را در تک تک سلول هایتان

به آرزو  نشسته است ؟

گاهی زندگی

تداوم تلخترین خاطرات خلقت است ...



نظر سنجی

چند روز پیش با محسن باقرلو  نشسته بودیم راجع به حجاب گپ می زدیم ...

نظر من این بود که  اگه تو ایران مسئله حجاب رای گیری بشه رای میاره .. و محسن مخالف بود  قرار شد  از بابک بخوایم و یه نظر سنجی راجع این موضوع بذاره که البته فراموش کردیم

امروز می خوام این موضوع اینجا مطرح کنم و  جوابهای شما رو بدونم ....

فقط ذکر چند نکته جهت در جریان قرار گرفتن بیشتر شما .....


1 . تو ایران حجاب  با دخالت تو حریم خصوصی به هم آمیخته شد  تو این نظر سنجی منظور فقط حجابه ... یعنی تو آزاد باشی با هر کسی که دوست داشته باشی رفت و امد کنی و هیچ  کسی از تو سوال نکه این شخص کیه .... هیچ محدودیتی در کنار هم بودن خانم ها و اقایون وجود نداشته باشه فقط حفظ یه فرم پوششی به نام حجاب وجود داشته باشه ....یا اگه جداسازی بشه فقط پیشنهادی باشه  مثلا مدارس مختلط وجود داشته باشه مدارس دخترانه هم وجود داشته باشه ... جهنت کسانی که احساس میکنند تو مدارس دخترانه راحت ترند ...


2 . مسلما کسانی که این مطلب میخونند  برایند جامعه ایران نیستند ... تو این موضوع هم با محسن اختلاف داشتیم محسن معتقد بود که ضریب نفوذ اینترنت  تو جامعه فراگیر و اگه تو این نظر سنجی 51 درصد رای بیاره برنده است  ..و من معتقدم  درسته الان خیلی جاها  گوشی هوشمند دارند که البته به نظر من هنوز زیر 40 درصد هست وای خیلی ها از اینترنت فقط برای دانلود عکس و وایبر و جک استفاده میکنند و کسانی که این مطلب میخونند و وبلاگ خونی علاقه دارند جز ده درصد روشنفکر جامعه هستند و اگه من 30 درصد هم رای بیارم برنده ام ....

 


3. سوم اینکه  اگر خواستید کامنت بگذارید که من از همین جا خواهش میکنم کامنت بگذارید و نظرتون بگید ....

اول خیلی واضح موافقت یا مخالفت خود را اعلام کنید بعد توضیح و  نقطه نظرتون بگید . 



مرسی منتظرم دوستان خوبم