هفتگ
هفتگ

هفتگ

یلدا

برای هرکسی یلدا  تداعی کننده مسائل و خاطراتی ست که پر رنگ تر از  باقی قضایاست  واسه یکی شبیه یه قطعه ادبیه، یلدا دختریست با گیسوی بلند و سیاه یا برف نشسته بر کاج ها و عروسی درختان شهر و خواب عمیق تموم سفید برفی ها. واسه یکی نوستالژی کرسی مادر بزرگ و انار دون شده و آجیل و همهمه فامیل. واسه یکی نجوای عاشقانه ست در شبی بی انتها. واسه یکی کمی بیشتر لرزیدن کنار خیابوناست.واسه یکی شوق خریدن ست  و  واسه یکی شرمندگی دستهای خالیش  واسه یکی حسرت است و حسرت...

واسه یکی...

واسه یکی ...
واسه یکی...
این لیست رو میشه به اندازه تموم مردمی که یلدا رو تجربه کردن ادامه داد...
واسه من که تو مناسبت های ملی  سیزده بدر و یلدا برام جذاب ترند و حسابشون از بقیه مناسبت ها جداست  یلدا رو بیشتر از سیزده بدر  دوست دارم( حالا چون اهل شب نشینی و شب زنده داری هستم یا  ترس پایان خوشی و غروب سیزده بدر  یاهرچی ... بگذریم)  یلدا خود خود زندگی بوده به عبارت بهتر شرایط مختلف زندگی رو تو شب یلدا تجربه کردم از کودکی که شبهای یلدا سرد بود و  زنده موندن به مدد علاالدین و والورهای نفتی ،  و پوشیدن لباسهای گرم  امکان داشت  و خبری از برنامه های تلویزیون نبود و قصه های پدربزرگ  طولانی تر بود تا دوران نوجونی که پدربزرگ نبود اما خونه مادربزرگ هنوز چراغش روشن بود و تلویزیون جای قصه ها رو گرفته بود. بچه که بودم همیشه برام سوال بود و اسباب دلخوری که چرا همیشه شب کریسمس برف میاد و شب یلدا نه...

دوره جوونی  دوره مهمونی های شلوغ فامیلی شب یلدا بود، شب دوره سربازی و لب مرز و برف دو متری بود، شب تنهایی از سر پل تجریش تا میدون ولی عصر زیر برف پیاده اومدن بود شب (( دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟)) بود شب سر کردن با استامبولی پلو و انار و تخمه آفتابگردون و تحمل غم  نبود بعضی از اعضا به دلایل مختلف بود. شب پارتی و رقص و سرمستی و لذت و پایکوبی ((میزنم می پشت هم پیمونه پیمونه)) بود شب، سرشب از زور خستگی خوابیدن هم بود...شب شلوغ خونه ی ما و جمع فامیل و سفره رنگین مادر و انواع میوه و تنقلات و حافظ خونی من و امتدادش تا خود صبح تعطیل هم بود.

تا الان الان که شب های یلدای زیاد و مختلفی رو تجربه کردم  مثل شبی که شب (( شعر خواندن تا صبح بی هم آغوشی))  بود، شب یلدایی که شب لذت مستی و رخوت بود و رقص تن و تتن تن تن ....

شب یادش که یادم نمیره و(( شب دل کندن من از ما))     یلدا رو دوست دارم چون شب جشن زایش نور و امید به فرداست چرا که شب غلبه بر تاریکی و ظلمت ست...

یلداتون مبارک و شاد و به امید سراومدن یلدای بلند ایرانمون

امشب سرد بود خیلی... 

دیشب هم سرد بود... خیلی بیشتر از امشب به نظرم... دم غروب بچه ها گیر دادند و خوراکی خواستند ولی قفسه ی خوراکی ها خالی بود. باباجانشان دلش نیامد و در آن سرما شال و کلاه کرد که برود از سوپری محل برایشان چیز میز بخرد. از دست بچه ها یه کم عصبانی شدم که توی این هوا مجبورش کردند برود بیرون... ولی خب... بچه ان دیگر... اصلا چه می دانند که دمای زیر صفر یعنی چی؟ 

سبد سیب زمینی و پیاز توی حیاط خلوت پشت آشپزخانه مان است. گفتم برای بابک سیب زمینی سرخ کنم که حال کنه ... همین جور با لباس خونه رفتم توی حیاط خلوت... و در سه ثانیه برگشتم تو... توی دلم گفتم وااای... خدا رحم کن به اون بیچاره هایی که جایی واسه خوابیدن ندارن...  خدایا کمکشون کن... سرگرم پوست کندن سیب زمینی بودم که بابک رسید و با عجله پرسید اون کاپشن مشکی ام کووو؟ گفتم همون بادگیر بلنده؟ گذاشتمش کنار.. می خوای چیکار؟ گفت زود باش بده... گفتم اخه الان می خوای چی کار؟ گفت یه پسره از این پلاستیک جمع کن ها سر کوچه بود کاپشن نداشت. می خوام بدم بهش. باهام اومده تا دم در... و من گفتم آخه اون نوئه!!! و یه کم مکث کردم برای پیدا کردنش و از بالای کمد بیرون کشیدنش... 

بعللله.... اینطوریاس... و اینگونه بود که در آزمون درجای الهی چنان رد شدم که قوم بنی اسرائیل نشد...  خدا جان کلا ببخشید در کارتان دخالت کردم . سیب زمینی ها رو هم در اولین فرصت می آورم داخل که دیگر با هم وارد چالش نشویم... 



پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان

رکاب دوچرخه(یادداشت یه دوست)


میدونی گاهی اوقات باید بری یه چوب برداری
و بری تو کوچه با بچگی هات الک دولک بازی کنی
می فهمی گاهی اوقات باید باز تو اردیبهشت  دوباره از درختای نزدیک خونه بری بالا و تو لونه خالی پرنده ها سرک بکشی و سعی کنی چغاله های شاخه های بالایی رو بچینی
بری و دوچرخه تو برداری و ایام رو  رکاب بزنی
تا بچگی ها
تا درست کردن بادبادک با سریشم و کاغذ
و دغدغه بالاتر بردنش
بری تا گوشه حیاط قدیمی خونه پدری  زیر سایه کنار دیوار 
و شروع کنی به ور رفتن با دوچرخه قراضه ات
هی نوار پیچی هاشو عوض کنی
براش چراغ بذاری
تا از دوچرخه بقیه قشنگتر بشه
بری سری بزنی به خاطراتت
گوشه  کنار
و کنج گنجه های
 دلتو بریزی بیرون
مثه لباسهایی که دیگه اندازه ات نیست
ولی
گاهی ازتو چمدونت در میاری و  رو تنت نگه میداری
 و تو آیینه خودتو هی برانداز میکنی و میری به ایام قدیم
بری یکمی با خودت  قدم بزنی
با همه دغدغه های قدیمیت
بری تو خیالت و دوباره  بلوار وکیل آباد رو از دانشکده تا میدون ملک آباد
زیر اون درختای سپیدار بلند و قشنگش
قدم بزنی
و صدای خش خش برگهای زرد و نارنجی رو زیر قدمهای اهسته ات بشنوی
اونقدر راه بری تا برسی به دفترت
 یعنی همینجایی که الان هستی
چایی تو برداری و بری پشت پنجره
 و زل بزنی به کف خیابون خیس خورده از بارون  دیشبی
بارونی که ته مونده اش چشماتو ابری کرده و رو صورتت داره می باره
و تو این دلتنگی که چقدر زود رکاب زدیم بچگی رو
کاش دوچرخه قراضه مون
بیشتر پنچر میشد و دیرتر میرسیدیم کاش به حرفای مادر گوش می کردیم و اینقدر با دوچرخه تند نمی رفتیم. 




سعید شاورزی پور

یک اتفاق آشنا در چند جمله ی ساده :


یک اتفاق آشنا در چند جمله ی ساده :

-        شرکت ما ، یک شرکت پیمانکاری در یکی از استانهای مرکزی است .

-        یکی از مدیران استانی زنگ زده به مدیر شرکت و احمد را معرفی کرده که در شرکت مشغول به کار شود .

-        مدیر شرکت زنگ زده به من و احمد را معرفی کرده که در یکی از پروژه های جنوب استان مشغول به کار شود .

-        من زنگ زده ام به سرپرست یکی از کارگاههای جنوب استان و گفته ام احمد را که بچه ی همان حوالی است بگذارد آبدارچی ساختمان نظارت . گفته ام احمد قبلا درخواست کار داده بوده به شرکت .

-        سرپرست کارگاه احمد را گذاشته است به عنوان آبدارچی دفتر نظارت .

-        سرپرست نظارت که خودش یک نفر دیگر  را به عنوان آبدارچی معرفی کرده بوده ، بعد از سه روز از دست بی نظمی های احمد کلافه شده و پایش را کرده در یک کفش که احمد را از کارگاه اخراج کنند .

-        سرپرست کارگاه واسطه شده که احمد را موقتا بگذارند آبدارچی ساختمان پیمانکار و یک نفر مورد تایید نظارت را بگذارند آبدارچی ساختمان نظارت .

-        احمد پایش را کرده در یک کفش که جایش خوب است و نمی خواهد جابجا شود .

-        تلفن ها به کار می افتند و این به آن و آن به این و سرانجام مدیر استانی به مدیر شرکت و مدیر شرکت به من : « خودت یه جوری قضیه رو حلش کن !! »

-        خودم می روم سراغ احمد ، کلی حرف می زنم که حواسش به کارش باشد ، که در کارش نظم داشته باشد ، که کاری نکند که دوباره بیکار شود و ... برود از سرپرست نظارت عذرخواهی کند . اجمد با اکراه می پذیرد !

-        بعد می روم سراغ سرپرست نظارت و کلی حرف می زنم که کمی صبور باشد ، که اخراج کردن چاره ی کار نیست ، که بهتر است سعی کنیم او را آموزش دهیم ، که فرد مورد نظر او را هم در ادامه ی کار ، در جای دیگری مشغولش می کنیم و ... موقتا تا یکماه با احمد کنار بیاید .

-        سرپرست نظارت کلی حرف می زند که : از شما بعیده ، شما که باید بدونی آبدارچی ما با نظر ما باید انتخاب شه ، که کجای دنیا پیمانکار برای نظارت تعیین تکلیف کرده ؟ که این احمد باید اخراج بشه تا برای سرپرست کارگاه و بقیه درس عبرت بشه و ... .

-        نهایتا "خودم قضیه رو یه جوری حلش می کنم "! می گویم : « رفیق ، این بابا رو فلانی معرفی کرده ، حالا خود دانی » !!

-        و سرپرست نظارت می گوید : « این بچه رو باید بهش نظم یاد داد ، اخراج کردن که چاره ی کار نیست ! شما کاری به کارش نداشته باشید ، من خودم به اش تذکر لازم رو می دم . »

-        و ... زندگی جاری است ... 

محمد جعفری نژاد


1



از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون:


پاییز بود، مثل الانا. باد می یومد، وحشی، عین امروز. نشسته بودیم ته حیاط دانشگاه روی سکوها، بی کار و یله عین دیوونه ها خیار گاز می زدیم، بی نمک، با حسام. یهو زد به سرم، پا شدم دست حسام رو کشیدم گفتم بیا. پرسید کجا؟! گفتم بیا. رفتیم در یکی از کلاسا. 105 بود به گمونم. همونی که یه در شیشه ای بزرگ داشت که تو حیاط باز می شد. دیوار به دیوار اتاق ورزش. به دختره گفتم: شما نمک داری؟! گفت نمممک؟! گفتم آره نمک. گفت نه، ندارم. گفتم رفیقاتم ندارن؟ بلند پرسید: بچه ها نمک دارین؟ همشون با هم، یه صدا و بلند گفتن: نه نداریم. خندیدم، به حسام گفتم: نگفتم ات این دخترا هیچکدومشون نمک ندارن.

تازه دو زاریشون صاف شده بود. لجشون گرفت. دوباره یه صدا و بلند گفتن: خیلی بی ادبی، بی معنی!!


خندیدیم، اومدیم، باز رو همون سکوها نشستیم، بی کار و یله عین دیوونه ها. اما به چشمات قسم به یه ماه نکشید که ناغافل نمک گیر نگاهت شدم. حکمن عقوبت سبک سری ِ اون روزم بود. یه عمر جاهلی کردیم و پایه ی همه رقمه پا خوردنش بودیم الا این یه فقره. آخه آه هم این همه دامن گیر. پشت بند دل گیر کردن اون بندگان خدا بود که دلم این ریختی گیر کرد پیش چشمات.


چند وقت پیشا نشسته بودی رو کاناپه با گوشیت ور می رفتی. سرم گرم بود به کتاب و اینا. ناغافل پرسیدی: دیگه برام عاشقونه نمی نویسی؟ نیگات کردم. یه جور باحالی گفتی: هوس کردم خب.

دستپاچه شدم. حرفم نیومد!!

گفتی: نکنه سرد شدی بچه؟ نکنه نُطقت کور شده؟ حال ِ حوصله ات خوبه؟ سازی؟


تو دلم گفتم: سرد؟! کور؟! نه به خدا. مگه دِل دیگ شله زرد نذریه که کنار بمونه یخ کنه. مگه عاشقیت حلواس که یخ کنه و بماسه و از دهن بیوفته. مگه خواستن، تصدیق رانندگیه که 10 سال به 10 سال ببری تمدیدش کنی. مِهر معشوق مُهر میشه تو سینه ی عاشق. نقل این حرفا نیس که.


 تو دلم گفتم: اصش مگه میشه پای سفره ی چشمای شما نشست و نمک نگاهتون رو خورد و نمکدون شکست خاتون؟! کسر لاتیه، از ما بر نمیاد به خدا...


تو دلم گفتم: می نویسم.


بعد زیر چشمی نیگات کردم، زیر لب گفتم: ارومیه ی چشمانت نمکی ترین زیستگاه دنیاست، به خدااااا








پست اول : نا گفتنی های نوشتنی

همه ی ما حرفهایی داریم که " گفتن ندارند " ، گفتن ندارند به خاطر بغضی که هنگام ردیف کردن کلمات چنگ می اندازند بیخ گلویمان یا به خاطر چشمانی که می ترسیم از تر شدنشان ، بعضی حرف ها گفتن ندارند فقط به این خاطر که احساس می کنی بعد از گفتنشان چیزی را از دست می دهی ... اما باور کنید خیلی از نا گفتنی ها را ، راحت ، راحت ِ راحت می توان نوشت . شاید به این خاطر که هنگام نوشتن ترس لو رفتن بغض صدایت را نداری یا نمی ترسی که مبادا چشمانت رسوایت کنند ...

نا گفتنی زیاد دارم ، به اندازه ی آدمی که 28 سال و 4 ماه و 10 روز زندگی کرده و در تمام این مدت ( مذبوحانه ) جان کنده است که عیب هایش ، کم و کاستی هایش یا حتی آرزوهایش ( یا به قول حوا ، حتی تر ) عقده هایش را کسی نبیند ...

اعتراف کردن هر چقدر هم سخت و ثقیل و غیر قابل هضم باشد یک حسن بزرگ دارد و آن هم احساس سبکی بعد از آن است .

از این پس هر از گاهی اعترافاتم را اینجا می نویسم ... فقط جهت سبک تر شدن   

پست دوم : اعترافات یک عدد جعفری نژاد ( 1 )

سن و سال آن روزهایم را درست خاطرم نیست ، اما " بچه " بودم ، بچه یعنی :

1- موجودی که دروغ را نمی فهمد

2- موجودی که آرزوها و خواسته هایش ممکن است به اندازه ی راه رفتن روی ابرها بزرگ و دست نیافتنی یا به اندازه ی چهار تا پر کالباس و یه تیکه خیار شور کوچک و دم دستی باشد .

3- موجودی که راحت می شکند ، راحت تر از تنگی که به تلنگری بند است .

خلاصه اینکه بچه بودم ، خیلی بچه ... شب یلدا بود ، مهمان خانه ی یکی از مایه دارهای فامیل بودیم ، درک و فهم همان روزهایم هم کفاف فهم فلسفه ی مهمانی آن شب را می داد ، فلسفه ای که بندش بند بود به نمایش خنزر پنزر های جدید صاحب خانه و چس و فیس های همیشگی زن های از ما بهترون فامیل ، خلاصه اینکه یلدا بهانه بود ...

سرتان را درد نیاورم ، وقت شام ، روی میز همه چیز بود ، از باقلا پلو و ماهیچه گرفته تا مرغ و کباب برگ و الویه ی پر گوشت و قس علیهذا ، از همان کودکی میانه ی خوبی با گوشت نداشتم . میان آن همه خوردنی رنگارنگ ، پیش دستی کوچک روی اپن که حتی شکل و شمایلش هم با سرویس چینی روی میز فرق داشت نظرم را جلب کرده بود . یک پیش دستی کوچک با چند برگ کالباس خشک که آن روزها کفایت می کرد برای پر کردن شکمم . آرام رفتم گوشه ی اپن ایستادم و یک تکه از نانی که توی سینی چیده بودند کندم و با نیت قربه الی ا... دست به کار شدم ، هنوز لقمه ی اول را فرو نداده بودم که صدایی از پشت سرم گفت : " محمد حسین جان ، شما الویه بخور ، اون ظرف کالباس واسه Heddy یه " ، Heddy اسم سگ صاحبخانه بود ....

آن شب چیزی نخوردم ، نه اینکه اشتهایم کور شده باشد ، نه ، چیزی راه گلویم را بسته بود که اجازه ی فرو دادن لقمه را نمی داد . تمام شب تو فکر وقت هایی بودم که بعد سگ دو زدن تو کوچه و خیابون با بچه محل ها ، می رفتیم خونه و به هر کلکی شده پول می گرفتیم ، بعد می رفتیم سر کوچه ، تو ساندویچی عمو سیاوش ، روی صندلی های داغون و چرک ساندویچی می نشستیم و با اشتها ساندویچ لگنی می خوردیم ، می خوردیم و خر کیف می شدیم .

فردا شب یلداست ، همون جا دعوتیم ، هنوز گوشت نمی خورم ...





                                                            محمد جعفری نژاد

                                                                   آذر ماه 90


هم کیهانی‌ها

این روزها انقدر پیام های عجیب و غریب روی موبایلهامون دریافت میکنیم که خیلی نمیشه بهشون اعتماد کرد. اما گاهی ذهن و فکرمون رو درگیر خودش میکنه... 

"احتمال این‌که ما در کیهان تنها باشیم  1 بر شصت میلیارد است. دانشمندان تخمین می‌زنند در کهکشان ما 300 هزار تمدن هوشمند وجود دارد و 20 درصد از ستاره‌ها داراى سیاراتى حیات‌پذیر اند!"

فکر کنین اگه میشناختیمشون یا قرار بود باهاشون ارتباط برقرار کنیم... برای رفتن به سیاره‌ی آلفا باید دو تا سفینه عوض میکردیم. یا مثلا سیار‌ه‌ی بتا انقدر کوچک بود که بوی غذاش سیاره کناری ها رو روانی میکرد. یا شاید سیاره‌ی تتا از زمینی ها خوشش نمیومد و دلش نمیخواست باهامون رفت و آمد کنه و حتی بدتر از اون میخواست وارد فاز جنگ بشه... اون موقع بود که افراد کره زمین با هم متحد میشدن. فکر کن... دیگه مهم نبود تو ژاپنی هستی یا روس، ایرانی یا آفریقایی، آمریکایی یا... 

شبیه فیلم های تخیلیه اما ظاهرا باید کم کم باور کرد که کل هستی تنها برای هفت میلیارد انسان به وجود نیومده. پس اگه یکدفعه احساس کردین که یه سفینه اومده روی زمین و یا یه موجود فضایی اطرافتون دیدین، خیلی کول برخورد کنید و اصلا تعجب نکنین. حتی میتونین به یه قهوه با یه تکه کیک شکلاتی بزرگ دعوتش کنین و یادتون بیاد که ما در کیهان تنها نیستیم...

شاملو

خواندن دو شعر از  احمد شاملو  که 21 آذر سالگرد تولدش بود

1_

((در اینجا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب،

در هر نقب چندین حجره،

در هر حجره چندین مرد

در زنجیر...

 

از این زنجیریان،

یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی

به ضرب دشنه ای کشته است.

 

از این مردان،

یکی، در ظهر تابستان سوزان،

نان فرزندان خودرا،

بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد

آغشته است.

 

از اینان، چند کس،

در خلوت یک روز باران ریز،

بر راه ربا خواری نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه،

از دیوار کوتاهی به روی بام جستند

کسانی، نیم شب،

در گورهای تازه،

دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

 

من اما هیچ کس را

در شبی تاریک و توفانی نکشتم

من اما راه بر مردی ربا خواری نبستم

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم .

 

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و

در هر نقب چندین حجره،

در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

 

در این زنجیریان هستند مردانی

که مردار زنان را دوست می دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی

که در رویایشان هر شب زنی

در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

 

من اما در زنان چیزی نمی یابم

- گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود،

جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی

که میرویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند،

با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند،

شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سرد پست...

 

جرم این است

جرم این است))

.........................................

2_

((مرگ را پروای ان نیست که به انگیزه ایی اندیشد

 اینو یکی می گف که سر پیچ خیابون وایساده بود

زندگی را فرصتی ان قدر نیست که در ایینه به قدمت خویش بنگرد یا از لبخند و اشک یکی را سنجیده

گزین کند

اینو یکی می گفت که سر سه راهی وایساده بود

عشق را مجالی نیست حتی آن قدر که بگوید برای چه دوست ات دارد

والاهه این ام یکی دیگه می گف

سرو لرزونی که راست وسط چار راه هرور باد وایساده بود.))

زباله

حسابی مشغول بود، هنوز یه 100متری مونده بهش برسم... راحت می تونم، از این فاصله تشخیص بدم که چه کار می کنه، چیز جدیدی نیست، نفر اول هم نیست.....
 همه ی پلاستیک و نایلون های شفاف رو ریخته بیرون، بطری های نوشابه رو هم همینطور، به نزدیکی اش رسیدم.....
نگاهش می کنم، انگار به نوعی چشم در چشم باهاش میشم....
چشمان درشت وحشی وار، پوست تیره و مو و سبیل مشکی، سن حدود 30سال......کاپشن سبزی پوشیده و کلاه کاپشن رو هم توی سردی این هوا، رو کشیده روی سرش....
 نگاهم رو ازش می گیرم و به سطل زباله شهری زرد رنگ و اطرافش نگاه می کنم، طوری که سرزنش رو از نگاهم بخوونه......
 ازش دور میشم.... هنوز با خودم کلنجار میرم، قضاوتش می کنم که به این جوونی، به جای کار کردن، کار راحت زباله گردی رو انجام میده، حتما کار ساده تری هست به نسبت کارگری یا کارهای یدی دیگه......
هنوز توی این فکر هستم و محکومش می کنم که......چه و چه و چه.......
از دیدن صحنه ی بهم ریخته ی، زباله اطراف سطل زباله و اونجوری تا کمر خم شدنش توی سطل، حس بدی بهم دست داده.....
با تفرعن  یک شهروند محترم و شاغل  که از کنار یه شهروند سطح پایین عبور  میکنم.......
تلخی ماجرا به کامم می نشینه، سرمای ِ هوا رو دو چندان میکنه....
چرا فکر نکردم که هیچ جوونی دلش، نمی خواد سرش رو توی سطل زباله بکنه... هیچ کسی دلش نمی خواد، همه ی پلاستیک های زباله هایی رو، که ما، مال خودمون رو حتی با نوک انگشتان می گیریم و به سطل می اندازیمشون ، را با تمام دستانش بهم بزند تا چیزهایی بدرد بخور پیدا کند.......
شاید از هر کار یدی و کارگری راحت تر باشد ولی به شرطی که اون کار یدی موجود باشد و......
مباحث نظری ِ کلاف سردرگم زباله گردی و بیکاری و فقر و فلاکت و گرسنگی و یا طلای کثیف و آلودگی و گسترش بیماری ها و تفکیک زباله و پسماندها و...... می چرخد و می چرخد....و البته شکم گرسنه، مباحث نظری سرش نمیشود و فقر و احتیاج هم نمی تواند بایستند تا همه چی  درست شود....



پی نوشت :

از کلیه هفتگ ی های عزیز، به خاطر غیبتم عذر خواهی می کنم..... و امیدوارم که  بتونم به مسولیتی رو که در این گروه پذیرفتم، عمل کنم.....