هفتگ
هفتگ

هفتگ

تازه رسیده خونه،عذاب وجدان داره که بازم مطلبش رو به روز مخصوص خودش نرسونده و الان تو روز جعفری نژاده،تازه باز اگه دست پر بود یه چیزی.خیلی ناراحته،از صبح هم یادش بوده اما انصافن نیم ساعت هم وقت خالی نداشته تا همین الان،خواسته بیاد بنویسه چیزی ندارم که بگم اما روش نشده.یکی از ناراحتیاش اینه که فک می کنه احتمالن بی نظمیش باعث ریزش مخاطبان وبلاگی میشه که ملک خصوصیش نیست.تو فکر رهن دادن اینجاس.اما دلش نیست.کدوم مستاجری مث خود آدم دل میسوزونه آخه( الان مثلن تو خیلی دل میسوزونی چاقال:محسن کرگدن درون)به خودش قول داده از این به بعد مطلبشو نذاره واسه آخر وقت و شب امتحان .خودشو دلداری می ده که آره دیگه من تیپیک این طوریم دد لاینیم آخر وقتیم تیپ شخصیتیم هم همینو میگه برید سایت ایران ذهن ببینید.با این حرفا می تونه همه رو گول بزنه الا خودش.الان به ذهنش رسیده حرفای بی سر و تهشو با یه جمله ی حکیمانه تموم کنه و خلاص.چراغا هم خاموش که با کسی چش تو چش نشه.من فکر می کنم نقطه ی شروع شکست و ویرانی واژگونی و از تاج و تخت افتادن هر کسی دقیقن همون لحظه و دقیقه و جاییه که خودش هم دروغای خودشو باور می کنه.مثال؟کاماااااااان.

بد وارث و اف بی وارث !

فیس...‌بوک در حال ایجاد این امکان برای کاربران است که بتوانند درباره سرنوشت پروفایل خود پس از مرگ وصیت کنند.

.

فک کن ... وهم انگیز ، شوکه کننده و ترسناک است این حد از در هم آمیختگی مجاز و واقعیت ... خوب یا بد ، واقعیت این است که بزرگترین موجودیت های روزگار همین شبکه های اجتماعی شده اند ، جزء جدایی ناپذیر زندگی و لحظه لحظهء تک تک خیلی هامان ، جزئی از بودن و زیستنمان ، خانواده مان ، عشق هامان ، دوستی هامان ، خلوتمان ، علائق و سلائق و افکار و اعتقادات و تصمیم گیری هامان ... و مدیران این شبکه ها و جهان های موازی هم متاسفانه یا خوشبختانه نابغه هایی هستند که این را میدانند ، آگاهند که با ما و روزگار ما چکار کرده اند ، رگ خوابمان توو مشتشان است و دوست یا دشمن ، در هر حال رشته ای بر گردنمان افکنده اند و میکشند هر جا که خاطرخواهشان است ...

.

من که اگر یک روز فیس...‌بوک اینکار را اجباری کند توو قسمت وارث می نویسم : کیامهر ... شما هم روش فک کنید !

.

ضمنن من اینجا تقریبن هر روز می نویسم.

.


آدمیزاد ِ از کُلُفتی!!

گفتم برات؟! گفتم حکمن. اما گوش ات با من باشه، لازمه برات تمرین شنُفتن، بی نُطُق البت...


آقات رو نوبه ی اول یه شب ِ ظلمات، یه ناکجا آبادی حوالی ِ سلفچگون دیدم. سیمان بار زده بودم از اراک واسه طهرون. اونوقتا یه ده تُن قرمز داشتم. ماشین ِ لا مروت ناغافل وسط جاده ناخوش شد و ریپ زد و موند و شد رفیق نیمه راه. نشسته بودم لب جاده، سگ لرز، پای آتیش، کِی کِی می کردم آفتاب بزنه بلکم یکی برسه به داد خودم و ماشین وامونده. یهو آقات از تو سیاهی جاده پیداش شد، با یه ماک مترویه ِ زرد. آتیش رو که دید، شونه ی خاکی وایساد، پیاده شد و اومد سلام کرد و نشست کنار آتیش. تا خود ِ صبح گفتیم و شنفتیم و خندیدیم. صبح که شد انگار کن صد ساله که رفیقیم، چفت ِ چفت. می دونی؟ آقات با اون ماک ِ متروییه زرد فقط بار نمی برد، دلم می برد بی هوا. می دونی؟! رفاقت باهاش مثل این بود که با یه نفر بشینی دور ِ میز قمار و اون یه بند خال ِ درشت رو کنه و تو مدام رد بدی. دیر یا زود باقی می آوردی پیش روش. 


الغرض؛

خواستمت این جا که بگم از اون شب ِ ظلمات تا اون روزی که رو تخت بیمارستان ازم قول گرفت که هوشم بهت باشه همیشه می خواستم براش تلافی کنم تو رفاقت. خواستم اونی که ازش یاد گرفتم یاد بدم به شازده ش. خواستم بشی یکی عین اون.

خواستمت این جا که بگم تا قبل ِ دیروز ظهر که ننه ی اکبر لُره اومده بود جلوی گاراژ و تخت سینه اش می کوبید و نفرین ات می کرد، تا قبل ِ عصرش که برم سر و صورت درب و داغون ِ جوونش رو ببینم! مدام خیالم این بود که یادت دادم هر چی تو مرام و مردونگی یاد گرفتم از آقات. اما زپلششششک...

خواستمت این جا که بگم، یه روزی، یه جایی از آقات شنفتم که می گفت: "قدرتی خدا، همه چیز این دنیا از نازکی ِ کمرش پاره می شه، آدمیزاد ِ از کُلُفتی گردنش..."

تنها نخواهم ماند

ساعت هشت و نیم صبح با زنگ گوشی بیدار می شوم.دو حالت دارد ،اگربا انگشت بهش اشاره کنی می رود روی اسنوز و هشت دقیقه دیگر زنگ می زند.اگر هم دستت را بکشی روش کلن بی خیال می شود و فکر می کند بیدار شده ایی.طبق معمول من یادم نیست کدام کار برای کدام عکس العمل است.اسنوز می شود.چقدر اسنوز خوب است.هشت دقیقه وقت می دهد که چرت بزنی.خدایی است .قطعن بهشت اسنوز دارد.بیدار می شوم.با سرو صدای چای دم کردنم مریم بیدار می شود.طبق معمول قرار بوده هفت بیدار شود و نشده.از پنجره بیرون را نگاه می کنم و با خودم می گویم زندگی باید بیشتر از اینها اسنوز داشته باشد.

گوشی با اینترنت ارتباط ندارد اما معلوم نیست از کجا پیام های فیس بوک و اینستا را می آورد در صفحه پیغام ها.با چشمان پف کرده نگاه می کنم.تولد احسان پرسا بوده.چه دوستها چه دوستیهای به باد رفته ایی.چه دنیا های جدا از همی. یک نفر در اینستام در جواب کامنت یک نفر دیگر بهش گفته عزیزم.باقیش معلوم نیست.اپلیکیشن انی دو کارهام را یاد آوری می کند.سه روز دیگر چک دارم.صورتوضعیتم را باید ببرم رسیدگی.بدهی ام را باید بدهم.از دوست دیگرم سراغ بگیرم.باید برای هفتگ چیز بنویسم.ده تا کار دیگر هم دارم.میان کارهام یک کار هم هست که هر روز یاد آوری می کند:تو می دونی تا کی زنده ایی؟

اپلیکیشن نایک می گوید امروز باید شش ممیز چهار دهم کیلومتر بدوم.اپلیکیشن پوموتودو می گوید باید لااقل چهار تا بیست و پنج دقیقه تمرین موسیقی کنم.صفحات اینستا می گویند باید حتمن یک نوشیدنی سبز بنوشم.اپلیکیشن آرگاس می گوید من را خاموش کرده ایی و نمیتوانم قدمهات را بشمرم روشنم کن و دو سه لیوان آب بخور.اپلیکیشن هرت ریت می گوید بیا ضربان قلبت را بگیر سه روزه نگرفتی.تایم هاپ می گوید می خواهی بدانی پارسال این موقع چه عکسی گذاشتی توی فیس؟سایت متمم یک کتاب مدیریتی زبان اصلی معرفی کرده که باید بخوانم.

ساعت ده با دوستم دم متروی شریف قرار داریم.نه پیام می دهد که سوار متروی قیطریه شده.سوار وانت مزدا می شوم.چند دقیقه ایی می گذرد تا مشکلاتم باهاش حل شود.یادم می افتد که تمام هفته قبل ماشین برادرم دستم بوده و بد عادت شده ام.صندلی اش ناراحت است.گرم کن صندلی ندارد.ایر کاندیشن ندارد.دنده اش دستی است.اختلاف زیاد است.ماشینی که مردم با دیدنش مکث می کنند و نیم نگاهی به راننده اش می کنند با ماشینی که تقریبن آدم ها دلشان برای راننده اش می سوزد و در بهترین حالت می گویند جایش اینجا نیست.من اما فرقی برایم ندارند وانت مزدای مدل 82 خسته  با بی ام و سری پنج مدل 2007.

دوستم با سختی سوار می شود.تار نشسته جای دوستم.می رویم شهرداری.رفتنی از جایی می گذریم که محسن دیروز ازش عکس گذاشته بود.یک بیابان که یک دوچرخه سوار داشت ازش می گذشت.بیابان هست.دوچرخه سوار نیست.بهش فکر می کنم.به فقدان.می خواهم بروم بعدن برای محسن بنویسم در محلتان بودیم در لوکیشنتان.جلوی در شهرداری توی ماشین کارهایمان را با لپ تاپ و ماشین حساب انجام می دهیم او می رود تو و من توی پارک منتظرش می نشینم و وایبر را نگاه می کنم.صف دختر بچه های دبستانی مستم می کند.دارند می روند توی پارک آموزش ترافیک روبرو.مریم در یک سایتی چند سوال طرح کرده و بچه ها را دعوت کرده بروند و جواب بدهند که هر کس پاسخ های درست تری بدهد انگار بیشتر مریم را می شناسد.دو تا از پسرها چهل گرفته اند و دوست صمیمیش هفتاد .با خودم فکر می کنم این بچه مگر دادگاه ندارد.یواشکی سوال ها را جواب می دهم.نمره ام سی می شود.خاک بر سرم.یاد جوک داریوش که توی مسابقه ی تقلید صدای خودش هشتم شد می افتم و حسابی تنهایی می خندم.

با دوستم می رویم سر پروژه به متر کشی و بررسی.با بی حوصلگی.اسکلت ساز بی پدر مادر می خواسته پنج شش ملیون بکند توی پاچه ام.دستش رو می شود.هرچقدر فحش بلدم نثارش می کنم. اما تلفنش را جواب نمی دهم تا یک روز دیگر در آرامش به حسابش برسم.راه می افتیم که دوستم را برسانم یک جایی برود.ماشین خاموش می شود.برای اولین بار توی تاریخ بنزین تمام می کنم مزدا عقربه اش خراب است.می روم تا پمپ و بر می گردم.با چهار لیتری.اوقاتم خوش است اما.

می افتم توی اتوبان ساوه و بعد از عوارضی بنزین می زنم.این لعنتی باکش 55 لیتر می گیرد من همیشه فکر می کردم شصت لیتری است.توی کارگاه بلوک زنی همه پول می خواهند.نداریم.کارتم را می دهم بروند.یکی دو نفر کارشان راه می افتد .بقیه نه.یادم می افتد به خاطر سود دار بودن نمی توانم به دو ملیون ته حسابم دست بزنم.باز هم می روم سر وقت حساب آهن آلات.کلاه برداری ابعاد وسیعی دارد.از حجم پدر سوختگی و حرام خوریش  متعجم.سرم درد گرفته.فردا پس فردا کار واجب دارم با دهنش.کمی از کوکو سیب زمینی که مریم برایم گذاشته می خورم.از ترس اینکه باز هفتگ فراموشم شود.شروع می کنم به تایپ کردن.

آلبوم تنها نخواهم ماند کیهان کلهر را پلی می کنم.یاد تولد یکی از دوستام می افتم.براش این آلبوم را هدیه آورده بودند.خیلی نامردند.ترک اول این آلبوم تمام غم های عالم را با هم دارد.من دو سه بار باهاش گریه کرده ام.دارد غروب می کند آفتاب.گریه ام می گیرد.چراغ کانکس را خاموش می کنم.در ردیف غصه دار ترین آلبوم ها ثبتش می کنم.فکر می کنم آخر نوشته ام بنویسم قرار نبود آدم انقدر تنها باشد.بعد با خودم بحثم می شود.قانع می شوم که آدم از اول هم بنا بود همین قدر تنها باشد.از همان اولین آدم ها در اولین غارها در اولین غروب ها.

کارگر افغان پنجره را می زند.پول می خواهد.برادرش دارد می آید ایران.راه افتاده.دوازده روز طول می کشد برسد.قاچاقبر یک و نیم ملیون می گیرد تا بیاوردش.بعد می برد توی یک اتاق حبسش می کند تا اقوامش با پول برسند و آزادش کنند بعد او کار کند و بدهیش به اقوامش را بدهد.بهش می گویم تا هفته ی بعد خدا بزرگ است.می گوید باشه و می رود.انتظار دارد بگویم برادرش هم بیاید اینجا.نمی گویم فعلن.اوضاع خوب نیست.حالا تا هفته ای بعد فکر کنم خدا بزرگ باشد.

آخر شب باید از آن دوستم که تنها نخواهم ماند را هدیه گرفت روز تولدش سراغ بگیرم.کار دست خودش ندهد یک وقت با این شاه کمان  کیهان. نوشته طولانی شده.هوا هم تاریک.تا خانه یک ساعت راه دارم.گوگل درایو می گوید چهل و پنج دقیقه.زر می زند.برسم خانه هفتگ را به روز می کنم.می روم برای دویدن.خدا کند مریم کاری باهام نداشته باشد.قبلش باید فایل های آموزش زبان را بریزم توی ام پی تری پلیر که در حال دویدن  و رانندگی گوش کنم.طفلک انگار نه انگار ولنتاین است.از بس من را می شناسد می داند اهلش نیستم.باید آب هویج ها یا کرفس ها را بگیرم امشب.کرفس ها واجب ترند.اگر ساعت ده و نیم خانه باشم و مریم نگوید برویم یک دوری بزنیم شاید بتوانم سه تا بیست و پنج دقیقه تمرین کنم اما چهار تا فکر نمی کنم... 

دست های تو تصمیم بود ... باید می گرفتم ...

چقدر دستها به نسبت سایر اعضا و جوارح سهم و سهام بیشتری از زندگی آدم دارند ... مثلن با پاها مقایسه کنید که فقط راه میبرند ... دستها در لمس زندگی ، در زیستن زندگی با ما شریکند ، چشم بسته همه جا را بلدند ، همه چیز را میشناسند ... موقعی که یک عزیزی چشمانمان را از پشت میگیرد با لمس دستها و صورتش او را می شناسند و از این شناختن درست اندازهء ما ذوق میکنند ... وختی داریم یک اس ام اس عاشقانه تایپ می کنیم قبل از ما شهد کلمات را چشیده اند و غرق لذذت شده اند ... وخت نوازش کردن و نوازش شدن ... سیلی خوردن و بغض کردن ... دست زدن برای موفقیت و شادی یک عزیز ... لای موهای کسی رفتن و چون قایق بی لنگر کژ گشتن و مژ گشتن ... وخت گیلاس به زیر گیلاس دیگر کوبیدن پلکانی از میز تا فرش به حرمت رفاقت و کوچکتر بزرگتری ... وخت فندک زدن برای دوست منهدم شده از کج مداری روزگار که دستان لرزان خودش را یارای این کار نیست ... وخت رد کردن پیری یا کودکی از خیابان ... موقعی که توی جاده یک دست به فرمان است و دست دیگر یله روی شانهء همسفر و سلطان جهانم به چنین روز غلام است ... موقع چتر گرفتن روی سر عشق ... وخت بچچه بغل کردن و کالسکه هُل دادن ... موقع گُل یا پوچ بازی کردن و ریسه رفتن ... موقع ریسه بستن برای رجعت مسافرانمان ... هنگام امضای عقدنامه با نگاه زیر زیرکی خیس به چشمان مادر و پدر ... هنگام شمردن پول رانندهء خاور در روز اثاث کشی به منزل نو با هزار امید و آرزو ... موقع بستن کراواتِ پسر را پدر کند داماد ... موقع گرفتن میلهء سرد و بیرحم تابوت عزیزان ... و ...

.

مثل ذهنم پراکنده گفتم ، شما اگر ذهنتان آرام و جمع است می توانید همین فرمان را بگیرید و بشمرید تا بی نهایت ... داستان دستها مفصل است ... دستهای خستهء افسردهء ملایم ... دستهای پیر و چروکیده ... دستهای طفلک زشت از کار زیاد ... دستهای باطراوت گوشتالوی تحریک کننده ... دستهای محکم و باصلابتِ حمایتگر ... دستهای کوچکِ بی پناه ... دستهای چنگ زنندهء حریص ... دستهای دست و دلباز ... اوووووه ... تمامی ندارد ...

.

.

.

پی نوشت :

عنوان ، شعری ست از شمس لنگرودی

.

قانون ِ نسبیت ِ دوام آدم ها با حجم آرزوهایشان

اولین و -یحتمل- آخرین جعبه ی آرزوهای زندگی ام را خیلی سال پیش ساختم. خیلی قبل تر از آن که تهیه کنندگان استرالیایی ِ "راز" به صرافت ساخت این مجموعه بیافتند. جعبه ی آرزوها ابتکار خانم سهیلی، معلم سال چهارم دبستان مان بود. یک روز، سر ِ کلاس پرورشی، از همه ی دانش آموزان کلاس "چهارم ب" خواست که یک جعبه ی کوچک را تزئین کنند و بزرگ ترین آرزوهایشان را روی کاغذ بیاورند و داخل جعبه بگذارند و سر کلاس در موردش حرف بزنند.


یک جعبه ی کفش برداشتم و با کاغذ کادو جلدش کردم و آرزوهای آن روزهایم را نامه کردم و داخل جعبه گذاشتم و بردم سر کلاس نشان خانم سهیلی دادم و نمره اش را گرفتم و تمام. آن روزها نه آن جعبه برایم چندان اهمیتی داشت و نه آن آرزوها. اصلن آن روزها "اهمیت" نمی فهمیدم که!!


جعبه ی آرزوهایم حالا چند سالیست که تغییر کاربری داده به جعبه ی خاطرات. چند ده تا تیله، یک آلبوم عکس آدامس آیدین، یک جاسوییچی شکسته که اولین بار وقتی آن قدر عقل رس شدم که از کلید خانه برایم کپی بزنند کلید را به آن و آن را به کمرم آویختم و احساس آدم بزرگ بودن کردم، یک دوربین ِ قدیمی، یک شطرنج جیبی که شاه سیاه و وزیر سفیدش را توی خاطره ها جا گذاشته، دو تا چاقو که ضامن هر دو زنگ زده و تیغه هاش کند شده، و یک تکه کاغذ قدیمی که پسر بچه ای ده- یازده ساله رویش اینطور از آرزوهایش نوشته:

" آرزو دارم در کمیته ی مواد مخدر کار کنم تا به مردم بفهمانم که این چیزها بدرد کاری نمی خورد و حتی سرماخوردگی و حتی سردرد را هم درمان نمی کند"


راستش را بخواهید یادم نیست دقیقن کجا این آرزوی پسرک را گم کردم. اما فکر که می کنم یادم می آید روزی نوجوان ِ تر و فرز ِ پانزده ساله ای بودم که وسط زمین خاکی های ته ِ خیابان نبرد آرزو کردم گوش ِ راست پرسپولیس بازی کنم، همان جا که مهدوی کیا می دوید. یادم می آید آرزو کردم پلی تکنیک قبول شوم، مهندسی پزشکی. آرزو کردم موتور ِ های کیپس ِ 250 سی سی داشته باشم، زرد و نارنجی. آرزو کردم درسم تمام شود، شرکت بزنم، آقای خودم باشم و کلی آرزوی دیگر که گفتن ندارند چون مثل باقی اینهایی که گفتم به هیچکدامشان نرسیدم. اما خوشحالم. از اینکه همین الان، در اوایل دهه ی چهارم زندگی هنوز هم می توانم دستم را دراز کنم و یک خودکار بردارم و کلی کاغذ پر کنم از سیاهه ی آرزوهایم که شاید هیچگاه به گرد هیچکدامشان نرسم، اما...


دارم پیش خودم قانون ِ نسبیت ِ دوام ِ آدم ها با حجم آرزوهایشان را تبیین می کنم. فکر می کنم آدمیزاد نفَسش را به دنباله ی آرزوها و رویاهایی که می بافد گره می زند. فکر می کنم که حکمن مردنِ آدمیزاد وقتیست که در برهوت بی هوسی و تعلیق ِ بی حواسی جعبه ی آرزوهایش از رویاها و خواستنی ها تهی و از حسرت لبریز می شود.


نباید ؟!

برای کارهای سند آن آپارتمان فزرتی رفته بودم دفترخانه ، منتظر نشسته بودم کارم انجام شود ، یک آقای وکیل جوان کت شلواری با کفش های ورنی براق که حکم کفش کار آدمهای شیک را دارد هم آنجا بود ، حالا یا کار شخصی داشت یا برای رفع و رجوع امورات یکی از موکلینش آمده بود ... در تمام آن حدود یکساعتی که نشسته بودم و توو گوشیم وبگردی و اینستابازی میکردم ، سه تا خط و گوشی این یارو بی وقفه و لاینقطع زنگ می خورد و جالب اینکه حتتا یک تماس را بی پاسخ نمی گذاشت ، هی قدم میزد و حرف ، هی قدم هی حرف ... توی تماسهاش از مورد طلاق و مهریه بود تاااا کلاهبرداری و انحصار وراثت و تصادف و دیه و ملک و املاک بالا کشیده شده و هزار تا مورد و مشکل اعصاب خراش دیگر ، فولاد بود ذوب میشد ولی وکیل کت شلواری انگار نه انگار ، تلفن به تلفن سرحال تر و پُر انرژی تر میشد لامصصب ... حسم این بود که هر تماس را دهها و صدها تراول چک خوشرنگ می دید ... یاد حرفهای چن روز پیشمان افتادم در منزل پیرزاده روی صندلی اُپن در حال هایدا خوردن ! که معتقد بود با این حقوقی که من می گیرم رسمن چیزخُل ام که به فکر عوض کردن شغلم نیستم ، عمیقن نظرش این بود که کار ، فقط و فقط مساوی ست با فعالیت برای کسب درآمد ولذا کار بهتر یعنی کاری با درآمد بیشتر ... اوضاع جامعه و روز به روز مادی تر شدن ملاکها و تبدیل به عدد و رقم شدن ارزشها انصافن حرفها و نظرات پیرزاده را تایید میکند اما در هیاهو و غریو اکثریت آدمهای شبیه آن وکیل که برای پول بیشتر ، خانهء بزرگتر ، ماشین شیک تر حاضرند صبعانه همدیگر را بدرند ، هنوز این گوشه کنارها باید جایی هرچند کوچک برای امثال من باشد ! نباید ؟!

زندگی "زنجیره" است

پله های پل عابر ِ رو به روی مهرآباد را بالا می رفتم، شلوغی ِ خیابان دوباره دود گرفته را دید می زدم. داشتم کلمه پیدا می کردم برای نوشته ی امشب، جمله می چیدم کنار هم که مثل بارهای قبل سرسری نشود، هول هولکی. قرار بود این طور شروع شود مثلن:
زندگی دومینوی اتفاقات است. اولی توی اتاق زایمان فلان بیمارستان می افتد. بعد انگار دست باقی را هم گرفته باشد از پی ِ هم یکی یکی می افتند، اتفاقات...

روی پله ی نمی دانم چندم صدای ترمز کش دار ماشین به گوشم رسید. ایستادم. نگاه کردم. موتور سوار از دور ترمز کرد، دیر شده بود. فرمان را چرخاند. پسرک ترک ِ موتور غلتید وسط اتوبان. خون توی رگهام ماسید!

همه ی چیزی که می خواستم بنویسم زر ِ مفت بود. آگراندیسمان ِ یک واژه ی چُسکی به سستیه بنیان دومینو. حالا می خواهم بگویم زندگی دومینو نیست. زندگی زنجیره ی کامل و همگونیست بافته از اتفاقاتی که می افتند و آن هایی که قرار نبوده و نیست که بیافتند. پازل مسحور کننده ای از وقوع و عدم وقوع. زندگی دومینو نیست. نیافتادن یک قطعه یعنی پایان ِ دومینو، یعنی تمام. اما زندگی سرشار است از لحظاتی که فرا نمی رسند، لبریز از اتفاقاتیست که نمی افتند. نمی افتند که حیات ادامه یابد، نمی افتند به بهای زندگی.
اتفاقاتی که می افتند مثل پسرکی که از ترک ِ موتور غلتید کف ِ خیابان و نمی افتند مثل مرگ که چند قدم مانده به پسرک زیر پای راننده ی سمند ِ سفید، وسط اتوبان ترمز کرد و متوقف شد