امروز تولد یک سالگی هفتگ است ... حدود یکسال پیش ، غروب یک روز تعطیل بود که چن تا خانواده دور هم خانهء بابک اسحاقی مهمان بودیم ... بابک ( که من راحت ترم صداش کنم کیامهر ) بی مقدمه گفت بچچه ها بیایید یک وبلاگ گروهی بزنیم ... البته شاید بی مقدمه نگفته و قبلش داشتیم دربارهء وبلاگ و وبلاگ نویسی حرف میزدیم ، الان درست خاطرم نیس اما این را یادم هست که حاضرین به شددت استقبال کردند ... پنج نفری که در آن مهمانی حضور داشتیم با مسعود کرمی شدیم شش نفر که از شمبه تا پنجشمبه هر شب یکی مان بنویسد جمعه هم خالی بماند برای نویسندگان مهمان ... چن روز بعدش هم اسم انتخاب کردیم و نوزده آبان نود و سه استارت زدیم ... هدفمان این بود که در روزگار از رونق افتاده و تار عنکبوت بستهء وبلاگ نویسی به حرمت گذشته های خوب و قشنگی که در بلاگستان داشتیم در حد وُسعمان نفت بریزیم توو این فانوس کهنه تا در گوشه ای از این شهر حالا دیگر متروکه ، چراغی هرچند کم سو افروخته بماند ، به نیابت از همهء آنهایی که سهم داشتند در شور و شوقی که آنروزها در این آبادی جریان داشت ... مثل تلاش برای روشن نگه داشتن شعلهء کبریتی در هوای بادی و بارانی ... مثل مسابقات فوتبال پیشکسوت ها با شکم های برآمده و نفس های بُریده اما هنوز و همیشه عشق فوتبال ... سخت بود اما لذذت داشت ، هنوز هم دارد ... ممنون از شماهایی که در این یکسال به هفتگ محبت داشتید و به سهم خودم معذرت بابت همهء کم و کاستی های این کار گروهی ... ممنون که بودید ، هنوز هم هستید ...
نوشته ای از دوست عزیز نادیده
جناب راسکو لنیکوف :
.
هر کسی هر آدمی یک جوری راه میرود یکجوری مخصوص به خودش. انگار آدمها را میشود از روی راه رفتنشان شناخت. حتی اگر صورتشان را نبینی از پشت میتوانی حدس بزنی، کیست که میرود.
مثل این است که آدمها خودشان را در راه رفتنشان جا میگذارند. هرکسی به اندازهی باری که برداشته است شانههایش خمیده است و به اندازه زخمهایی که خورده است، لخ لخکنان میرود. به اندازهی دلخوشیهایش میچرخد و میرقصد، به اندازه خیالبافیهایش میدود و به اندازه پریشانیهایش تلو تلو میخورد. من از راه رفتن آدمها میفهمم هرکسی چقدر خودش را میکِشد،چهقدر جامانده، چهقدر دلش میخواهد بنشیند و خستگی درکند، چقدر دیگر می تواند جلو برود و چقدر مانده تا برسد. چقدر میخواهد بیفتد و دیگر بلند نشود. من میفهمم که هر آدمی چقدر بار روی دست و دلش میبرد .چهقدر سنگین میرود و چهقدر خالی.
.
هشت و نیم صُب صف نسبتن طولانی ماشینها پشت چراغ قرمز تقاطع طالقانی و قرنی ... یک سمند سفید می اندازد توی خط ویژه و از کنار ما رد می شود می رود جلوی همه کجکی وامیستد منتظر سبز شدن چراغ ... یعنی رسمن همه ما را به تلاونگش هم حساب نمی کند و ایضن دوربین و افسر و قانون را هم ... موقع رد شدن از کنار من یک لحظه رانندهء ریشو به نظرم بسیجی طور می آید ، یا مثلن شبیه اطلاعاتی ها لذا شروو میکنم توو دلم به مذمت کردنش ، انقد شدید الحن که انگار ارث بابام را خورده ... چراغ که سبز میشود سر پیچ بغل به بغل میشویم ، یک خانم جوان زیبای تقریبن بدون حجاب کنار دستش نشسته که در بغل به بغل شدن قبلی اصلن متوجه حضورش نشده بودم ، بیشتر که بهشان دقت میکنم تصور اولیه ام از مرد ریشو صد و هشتاد درجه قاطی باقالی ها بوده ! ... حالا در اعماق ناخودآگاهم انگار آن حد از مذمت لازم نبوده ! ... به همین سادگی به همین خوشمززگی اکثرمان در غُل و زنجیر و چارچوب قضاوت های سطحی و قالبی ذهنمان اسیریم اسیر .
.
یکی از سه شمبه شب های آبان نود و چار
شاید مثلن یکی از تصویرسازی های فوق العاده برای مرگ ، تشبیه آدمیزاده ها به کوزه های سفالی و تشبیه مرگ به شکستن کوزه ها باشد ... آن لحظهء دلهره آور و البته هیجان انگیز برخورد کوزه با زمین ... مث آزمایش های علمی تلویزیون باید اسلوموشن تصورش کرد ... خیلی اسلوموشن ... با نرخ هزار فریم بر ثانیه و بلکم بیشتر ... انقد آهسته که تمام جزئیات را ببینی و درک کنی ... از چن صدم ثانیه قبل از برخورد که انگار کوزه تن خود را عقب میکشد از ترس ، تا لحظهء برخورد و اولین ترَک ، اولین بُراده ، اولین شکاف ... این تصویرسازی خیلی زیباتر و عمیق تر میشود اگر با عطر و بو تصورش کنید ... عطر آدمیزاد ... بوی آدمیزاد ... عطر برای آنها که انسانی و انسان زیستند و بو برای بقیه ... تمام دیروزم به شاخ و برگ دادن این تصویر و تصور گذشت !
دیشب توی صفحه ی فیس.بوق هفتگ برای مخاطبین و خواننده ها کلی صغری و کبری چیدم و آخر الامر هم گفتم که دیگر برای هفتگ نمی نویسم. خواستم همان ها را ان جا کپی کنم نا غافل لپ تاپم بازی درآورد و آنقدر بر مواضعش پا جفت ایستاد که بیخیال شدم.
حالا آمدم بگویم "مخاطب وبلاگی" با همه ی دیده نشدن هایش، با همه ی دور بودن هایش، با همه ی سوء استفاده هایی که برخی ها از همین گمنام و بی نشان بودن ها می کنند، با همه ی این ها مخاطب وبلاگی بهتر است، رفیق تر است، نزدیک تر است، شفیق تر است، آدم را دلگرم تر می کند. مخاطب وبلاگی دوست تر است و دوست داشتنی تر...
الغرض؛
دیگر برای هفتگ نمی نویسم.
ممنون بابت حمایت هایتان. ممنون از آن هایی که خزعبلاتم را تاب آوردند و قلم ام را مشتاق نوشتن نگه داشتند. ممنون بابت دوستی ها و مهربانی هایتان
دوست تان دارم و برایتان شادی می خواهم و موفقیت
عزت زیاد