هفتگ
هفتگ

هفتگ

در جستجوی مونیکا بلوچی (3)

+ قسمت اول

+ قسمت دوم


همه آتش ها از گور این آرش ناجی بلند شده بود . در سفر تایلند با منیر خانم آشنا شده بود و طوری از تبحر او تعریف می کرد که آب از دهان هر شنونده ای راه می افتاد . می گفت این زن با دستهایش معجزه می کند . قیمتش هم مناسب است فقط تنها ایرادش اینست که جا ندارد . مکان باید از خود شما باشد .


همان هفته اول که آسانسور خراب شده بود یک چهارشنبه روزی بود . پاگرد طبقه دوم را که پیچیدم صدای پچ پچ مبهمی به گوشم رسید . صدای نجوای آرام یک زن و مرد . صدای مرد تابلو بود . باقرلو صدایش از یک فرسنگی مشخص است اما صدای زن برایم آشنا نبود یعنی مطمئن بودم که مریم نیست . صدای بسته شدن در به گوشم خورد . از جلوی خانه شان رد شدم و به در واحد خودمان رسیدم . کلید را در قفل انداختم و الکی در را باز و بسته کردم اما داخل نشدم . در خانه باقرلو باز شد و دوباره صدای آن زن ناشناس به گوشم خورد .  شنیدم که باقرلو به زن گفت : بفرمایید . حتی صدای شمرده شدن اسکناس ها را هم شنیدم . می دانستم که مریم تا ساعت 7 در موسسه کلاس دارد و حتی مطمئن بودم امروز همان چهارشنبه یک درمیانی است که باقرلو از سایبرتک مرخصی می گیرد تا مثلا برود استخر و آب درمانی برای دیسک کمرش . مردک چاخان گوی خیانتکار . همه تکه های پازل به طرز ناجوری با هم جور شده بودند تا شکی که اینجور وقتها به جان آدم می افتد حقیقت داشته باشد .

در را که با لبخند باز کرد فقط یک شورت تنش بود . فکر کرده بود منیر خانم که البته آن موقع اسمش را نمی دانستم چیزی جا گذاشته است . همچین خوشحال لبخندی هم رو لبش بود که با دیدن چهره غضب آلوده من همانجا ماسید روی صورتش . خجالت نمی کشی ؟ با تعجب گفت : ببخشید الان یه چیزی می پوشم . گفتم : خودت رو به خریت نزن محسن من میدونم اینجا چه خبره . با حالتی دوگانه و مردد از اینکه من واقعا فهمیده ام یا نه دوید توی اتاق خواب و یک پیژامه و رکابی پوشید و بیرون دوید و همانطور که داشت بند تنبانش را سفت می کرد که از باسنش نیفتد نفس نفس زنان پرسید  : چی شده ؟ چه خبره ؟


دو تا تشک روی هم افتاده بود وسط پذیرایی برای اینکه اضافه وزن آقا یک وقت فشار به شکم گنده اش نیاورد . پرده های پذیرایی کشیده شده بود و اتاق نیمه تاریک بود . چند تا شمع خاموش هم کنار تشک ها روی زمین بود و بویی شبیه عود و عنبر هم در فضا به مشام می رسید . گفتم : واقعا خجالت نمی کشی محسن ؟  گفت : چرا آخه ؟ مگه من چیکار کردم ؟

گفتم : موش مرده بازی در نیار خودم صدای زنه رو شنیدم . محسن پرده های پذیرایی را کنار زد و نور خورد توی چشمهایم . بعد هم گفت : به خدا می خواستم بهت بگم . یعنی اول از همه می خواستم بیارمش خونه تو ولی روم نشد . و بعد با لبخندی مصنوعی گفت : این منیر خانوم بود بابا . همون که آرش تعریفش رو کرده بود . یادت نیست ؟


جعفری نژاد دهانش از تعجب باز مانده بود . نمی دانست باید باور کند یا نه . نمی دانست سر کارش گذاشته ایم یا داستان حقیقت دارد . باقرلو با گوشی رفت صفحه اینستاگرام ناجی و عکس دو تایی منیر خانم و ناجی را در تایلند نشانش داد .

بعد هم صفحه فیس بوک خود منیر خانوم را نشانش داد . اینکه منیر خانم یکی از بهترین ماساژورهای ایران است و اگر سابقه آشنایی با ناجی نبود شاید تا یکسال دیگر هم وقت نداشت بیاید و باقرلو را مشت و مال از نوع تایلندی بدهد . باقرلو گفت : ممد به جان عزیزت ! این زن اصلا استاده . یه روغنایی داشت مال خود تایلند . همچین پشتم رو مالید همچین تنم نرم شده بود که باور کن من با این هیکل خشک و قزبیتم می تونستم سرم رو بکنم توی ....نم . به جان ممد با سه جلسه ماساژ اصلا دیسک میسک تموم شد رفت پی کارش .


جعفری نژاد نگاهی به من انداخت و گفت : اوسکولم کردین نه ؟

من و باقرلو گفتیم : نه بابا  . به خدا راست میگم

رو به من پرسید : تو چرا ؟ تو که دیسک نداری .

گفتم : مگه حتما باید دیسک داشته باشم . تو بدت میاد یه همچین زنی بیاد ماساژت بده اونم مفتی ؟

پرسید : مگه مفتی میده ؟ ( ماساژ)

گفتم : نه دیگه من اون یه بار رو مهمون باقرلو بودم به عنوان حق السکوت

جعفری نژاد گفت : شما خالی می بندین . من باورم نمیشه

باقرلو جواب داد : ممد جان ! تو خودت جای من . یه روز کمرت همچین می گیره که نمیتونی تکون بخوری . زنگ میزنی به ناجی بیاد یه کم ماساژت بده اونم میگه چاره کار دست استادشه . این منیر خانوم تو ماساژ کمربند مشکی داره دان هفت . یادته رفته بودیم استخر ناجی ماساژت داد گفتی خستگیم در رفت ؟ فکر کن اگه ناجی جواد نکونام باشه این منیر خانوم تو مایه های لیونل مسی می مونه . تو باشی به زنت میگی یا قضیه رو مخفی می کنی ؟ اصلا زنت باور می کنه یا قبول میکنه یه زن با این شکل و قیافه اساطیری  یه خانوم بلوند  بدون روسری ، نه اینکه از سرش افتاده باشه ها ، کسی که کللن اعتقادی به روسری نداره ، شبیه ملکه های مصر باستان ، سنگی و سرد و عمیقن جذذاب از اون  لامصصصبا با موهای مِش استخونی کوتاه ، سیگار به دست ، از اون بلوندهای شهرآشوب آریزونایی دست به شوهرش بزنه ؟


جعفری نژاد همانطور که چشمانش موذیانه برق می زد گفت : من تا خودم نبینم باورم نمیشه

پیرزاده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : منم تا خودم ندیدم باور نکردم . حق داری دوستم .

جعفری گفت : پس همه خبر دارن جز من و آقا طیب . اکیپ دارید واسه خودتون ؟ منو بگو دلم خوشه از سوراخ در همه چی رو زیر نظر دارم .

پیرزاده دستش را گذاشت روی شانه جعفری نژاد و گفت : این هفته من نوبتمو رو میدم بهت . غصه پولش رو هم نخور .

من و باقرلو همزمان گفتیم : برو بابا باقالی . تو ور دار پول تعمیر آسانسور رو بیار نمی خواد فردین بازی در بیاری .

جعفری نژاد گفت : آخه گناه نداره ؟ نامحرمه خب

و پیرزاده هم گفت : توی رساله هم نوشته . اگه به قصد لذت باشه حرومه ولی اگر هدفت درمانی باشه چه اشکالی داره ؟

باقرلو هم با خنده گفت : آره ممد جون سعی کن . هدفت درمانی باشه


همین دیگه . یک قرار مردانه با هم گذاشتیم که اولا پیرزاده جلوی دهنش را بگیرد و آقا طیب بویی از ماجرا نبرد و دست زیاد نشود تا آمدن منیر خانم مثل نویسنده مهمان جمعه هفتگ  نشود که هر شش هفته یکبار نوبت به ما برسد و دوم اینکه از منیر خانم خواهش کنیم که دیگر توی راه پله سیگار روشن نکند و شهر آشوبی به راه نیاندازد .



پایان ....




نظرات 47 + ارسال نظر
فرشته پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 00:54

دیوونه...
بابک فکر کن در دنیای واقعی هم شماها همسایه باشید...چه آپارتمان باحالیه...

فکر کن چی بشه ؟

مریم گلی پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 08:02

بسیار عالی بابک جان

ممنون

نیمه جدی پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 09:46

عامو این جریان ماساژ و قضایا خیلی خوبه۰ یعنی همین که همجنس با همجنس نمی کند پرواز خیلی خوبش کرده!
ممنون بابت این داستان هیجان انگیز و عالی۰

ارادت فاطمه جان

رضوان سادات پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 09:55

میشه شماره منیر خانومو بدی باهاش هماهنگ کنم بیاد همسری رو ماساژ بده،من که از بس مشت و مالش دادم خسسسسسسسسسسسسسسسسسته شدم!!!
والا

ساجده پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 11:52

"اما شما می تونید مطالبی رو که باعث ناراحتی شما میشه مطالعه نفرمایید "
انتظار بیشتری از شما و انتقادپذیریتون داشتم. از احترامی که گذاشتین ولحنتون ممنونم که غیر ازاین هم از شما انتظار نداشتم اما در مورد این جمله نه.البته حتما من دارم اشتباه میکنم.من فکر میکردم انتقادپذیر بودن یعنی وقتی نقدی رو میشنوی و قبول داری انجامش بدی نه اینکه فقط تشکر کنی و ادامه بدی.
در هر صورت شما مجبور نیستی به خاطر دیگران رویه خودتو تغییر بدی. اگر خانمهایی که میان اینجا ومطالب رو میخونن با این شوخی ها مشکلی ندارن پس حتما اشکال از منه.
درضمن این چیزایی که من گفتم ربطی به اعتقادات نداره جسارتا حیا از عقل منشا میگیره وهمه ما قبل از دیندار بودنمون حجتی به نام عقل داریم.(فکر نکنید من با این جمله خدایی نکرده میخوام توهین کنم به شما، منظورم اینه که این خصیصه حیا قطعا در همه ما هست).
برای من که عادت دارم هر روز با خوندن هفتگ و جوگیریات روزمو شروع کنم خیلی سخته که اینو بگم اما ازونجایی که نمیتونم از عنوان متن تشخیص بدم خوندنش منو آزار میده یا نه ترجیح میدم رویه مو در خوندن وبلاگ های انتخابی برای خوندن تغییر بدم. تا بیشتر از این موجب رنجش خاطر شما ودوستانتون نشم. ببخشید که طولانی شد.شاید بهتر بود خصوصی میذاشتم این نظر رو!
در ضمن اگر جایی توی نظرم بود که به نظرتون توهین آمیزه به بزرگی خودتون ببخشید من اصلا قصد بدی ندارم.

ساجده عزیز
فکر می کنم در باره انتقاد پذیری باید کمی با هم صحبت کنیم
فکر می کنم در باره این مفهوم با هم تفاهم نداشته باشیم
اگر انتقاد پذیری یعنی احترام گذاشتن به سلایق و نظرات مخالف
من در جواب کامنت اول شما بابت اینکه مطلبم به مذاقتون خوش نیومده عذرخواهی کردم
که فکر می کنم اصل اول انتقاد پذیری باشه
اینکه با کسی که محترمانه و بدون سوء نیت انتقاد میکنه محترمانه رفتار کنی و لا اقل حرفهاش رو بشنوی
اما اگر فکر می کنید انتقاد پذیری یعنی من به خاطر سلیقه و عقاید شما باید نظراتم رو تغییر بدم شرمنده ام
این میشه دخالت کردن در زندگی دیگران
اساس مساله از اینجا درست شده که شما خودت و نظراتت رو درست و حق میدونید و بنده و نظراتم رو ناحق ( در این مورد خاص )
برای همین فکر می کنید که من باید تغییر رویه بدم
در حالیکه بحث حق یا نا حق بودن نیست
بحث احترام به عقاید همدیگه است
قرار نیست چیزی که برای شما ضد ارزش هست برای دیگران هم باشه
و مطلی که برای شما ارزشمنده برای دیگران هم باشه
خیلی از اعتقادات شما ممکنه از نظر من درست نباشه ولی آیا شده تا به حال بگم باید تغییرش بدید ؟ نه چون اعتقادات شخصی شما ارتباطی به من نداره . من اگر از مطالبی که شما توی وبلاگت می نویسی خوشم نیاد نمی خونمش ولی چه حقی دارم بیام ارشادت کنم که درست می نویسی یا غلط ؟ چه حقی دارم که بگم شما داری اشتباه می کنی و من درست میگم ؟

مریم انصاری پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 14:18 http://www.ckelckeman.blogsky.com

ضمن احترام به مطلب منتشر شده و سلیقه و عقیده ی نویسنده مطلب و کسانی که از خواندن چنین پست هایی در جمع مخاطبانشون، لذّت وافر بردند و از این بابت احساس سرزندگی کردند؛ بنده به عنوان یک وبلاگ خوان، از قول شاعر عزیز -جناب آقای محمدرضا طاهری- عرض می کنم (به صورت کلی و بدون هیچ مخاطب خاصی):

«[آن وبلاگ نویس هایی] که پست هایشان یکی در میان درباره مسائل کمر به پایین است!

[آن وبلاگ نویس هایی] که پنهان و آشکار پالس های جنسی برای مخاطبان خود می فرستند!

آیا در مغز محترم آنها دغدغه ای جز آنچه که در لباس زیرشان هست وجود ندارد؟

لطفا اگر نگران ترویج بی بند و باری و هرزگی و بی اخلاقی در بین مخاطبان خود نیستند، کمی به فکر وجهه ی ادبی خود باشند! ... اهالی ادبیات [و دنیای مجازی] در یکی دو دهه ی آینده درباره رفتارهای آنها حرف خواهند زد و آنها را قضاوت خواهند کرد.

از مطالب بیان شده توسط هر شخص، میشه به عمق دغدغه های فکری او پی برد.

در پناه خدا.

ممنون خانم انصاری

محسن باقرلو پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 14:27

خیلی خوب بود کیا ... عالی بود !
کامنتای دوستان هم جالب بود !
بعضیاشون مصداق اون مطلبی بودن که دیروز پریروز توو فیسبوک نوشته بودم ! بلکم مصداق تر !! حتتا مصداق ترین !!!

ممنون رفیق
خوشحالم که خوشت اومده

محسن باقرلو پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 14:44

همون داستان شوی لباس مازندران و داعش و اینا !

اتفاقا همین دیشب خوندم تو فیس بوک
صد در صد موافقم باهات

باران پاییزی پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 15:45 http://baranpaiezi.blogsky.com

یکی از دوستان تعریف می کرد 10 سال پیش رفته بودیم برای اجرای طرح آموزشی توی یکی از شهرستانهای اطراف برای دانش آموزان دبستان شبانه روزی که بچه ها عمومن از روستاهای دور و بی امکانات اطرافش بودند. از مدیر مدرسه در مورد بچه ها و نحوه برخورد و ارتباط و وضعیت درسی شون سوال کردم. مدیر مدرسه با قسم و آیه می گفت بچه ها اینقدر تو دل طبیعت بزرگ شدند که از امکانات اولیه ی دیجیتالی و مرسوم به دورند. توی خابگاه وقتی تلویزیون روشن کردند بچه ها با هم جیغ کشیدند و تلویزیون رو پرتاپ کرد پایین چون تا به حال تلویزیون ندیده بودند و یا وقتی شیر آب رو باز می کردند براشون بشدت عجیب بود این شیر آب.امیدوارم هر بار که خاستیم مثل این بچه ها برخورد نکنیم و فکر نکنیم همه چیز نادر و عجیبه ....
مخلص کلام اینکه بابک اسحاقی یک متن طنز رو خیلی جذاب از آب درآورد که باعث خنده ی خیلیها شد چون اصولن طنز پردازی یعنی روبرو شدن با واقیعت ها.

خداییش توی تمام این سه قسمت جناب پیرزاده نقش اسپانسری قدرتمند و همیشه در صحنه رو داشتند ها
درود به ایشون و درود بر قلم بابک اسحاقی

ممنون و ارادت باران عزیز
خوشحالم که خوشت اومد از این داستان

محسن باقرلو پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 15:57

یه دوره ای
زمون دانشگاه خیلی به داستان کوتاه علاقمند بودم
خیلی داستان کوتاه خوندم ... خیلی زیاد ... ایرانی و خارجی
تلاشهای مذبوحانه ای هم کردم واسه داستان نوشتن !
به نظرم تو راحت می تونی کتاب مجموعه داستان چاپ کنی
بی تعارف گفتم ، نه اینکه بخوام هندونه زیر بغلت بدم و بگم از چوبک و ساعدی و مدرس صادقی ام بهتری ها ! ولی معتقدم قشنگ مایه شو داری ... کاش فرصت کنی بهش فک کنی کیا

این تعریف شما خستگی از تن آدم در میاره بی تعارف
یعنی همین که آقای باقرلو ما رو برای داستان نویسی قابل بدونن کافیه
چشم فکر می کنم

زهرا.ش پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 17:17 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

قبل از اینکه آقای باقرلو پستشون رو بنویسن،ورژن دیگه ای برای پایان بندی ننوشته بودین؟اگر نوشته بودین می شه اون رو هم بذارین؟آخه این بنظر می رسه که خیلی یهویی نوشته شده،راستش بعد از چند هفته منتظر بودن برای پایان این ماجرا انتظار نداشتم که یک پایان سرهمی بخونم!
از اولین قسمت، ماجرایی پی ریزی شده بود که انتظار می رفت تو قسمت آخر روبرو شدن با چواب به گونه دیگه ای باشه!شوکه کننده باشه در واقع!
به هرحال دستتون درد نکنه!
آقای جعفری نژاد هم تو این قسمت عالی بودن
امیدوارم بازهم بنویسید،از معدو بلاگر هایی هستید که پست های طولانتیون خوندن داره!

نه زهرای عزیز
ورژن دیگه ای ننوشته بودم و برای سرهم بندی داستان هم تا لحظه اخر ایده ای نداشتم
ممنون از محبتت
بدی و خوبیش رو به بزرگی خودتون ببخشید

شکلات پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 17:37

نظر به اینکه ما هم الان در جریان این قرار و مدار مردونه تون هستیم تا آخر هفته فرصت دارید یک ماساژور خوش دست و و کاربلد ترجیحن با شمایل دیوید بکهام جان برای ما پیدا کنید در غیر اینصورت ... دیگر پشت گوشتان را دیدید مونیکا جان رو هم زیارت میکنید:)
واقعن که... تک خوری در ملا عام؟؟ آیا این رسمش است؟؟

شخصن هزار و یک راه و چاه دم دست دارم که ابر و باد و مه و خورشید ، همنوا و یک صدا باهم این شهرآشوب آریزونایی-تایلندی را با بانوان گرامی ساختمان هفتگ به صورت کاملن تصادفی آشنا کنند

خلاصه تا آخر هفته وقت دارید... دیگر هر گلی زدید به سر خودتان زدید :))دیوید بکهام هم پیدا نکردید جهنم ضرر، همون کلونی جان هم مقبول است....

یک مقدار دیر نگفتی عزیز جان
الان اخر هفته است
من بکهام از کجا گیر بیارم شب جمعه ای ؟
همون ورشوچی هم بعید میدونم الان پیدا بشه

محسن باقرلو پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 17:46

بکهام و کلونی نشد
یه چیزی توو مایه های خدابیامرز ورشوچی قبوله ؟!


خدا لعنتت کنه محسن
ورشوچی ؟

رضوان سادات پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 21:37

عاقا قضیه شو لباس مازندران چیه؟؟؟
نکنه مازنیا رو مسخره کردین؟؟؟آره؟؟؟!!!!

نه بابا مسخره چیه
مطلب مربوط میشه به شوی لباسی که برای خانم ها توی مازندران برگزار شده بود

تیراژه پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 21:56

طنز شبه اروتیک تمیز و جالبی بود این آخرین قسمت
و ادغامش با واقعیت های زندگی کاراکترها از جمله استخر رفتن باقرلو، ماساژ ناجی ، لحن و میمیک پیرزاده و جعفری نژاد و همچنین وام گرفتن برخی واژه ها و عبارات توصیفی از آخرین پست باقرلو نشان از ذهن سیال و قلم قوی ات دارد،
امید که به عمر ما قد بدهد روزی که تفاوت طنز و هجو و اروتیک و پورن و تابوهای این بین شفاف تر باشد.
قلمت مانا اسحاقی

ممنون تی تی جان
خوشحالم که افتخار دادی و توی هفتگ برای ما کامنت گذاشتی

رها آفرینش پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 21:57

آقای اسحاقی،لطف میکنین کلید درب اصلی آپارتمان رو بدین آقای پیرزاده؟ ایشون موندن پشت در،پستشون هنوز پست نشده هااااااا ....ساعت داره 10 میشه!

رها جان !
چون پیرزاده به شما قول داده بود که این هفته غلط املایی نداشته باشه دیر شد . داره انشاء ش رو پاکنویس میکنه به نظرم

بهار همیشگی جمعه 12 دی 1393 ساعت 01:54

یه خسته نباشید حسابی
چقدر خوبه که سالها وبلاگ نویسی از شما یه شخصیت صبور ساخته که با این کامنتای گل و بلبل از کوره در نمیرین! چون واقعا اعصاب فولادی میخواد خوندن همچین کامنتای بی ربطی!

ممنون بهار جان
اگر فرض کنیم که خصومت شخصی وجود نداشته باشه
کامنت دوستانی که مخالف هستند بیان نظر و دیدگاهشونه
و چرا باید از شنیدن نظر و دیدگاه یکنفر ناراحت بشم ؟
اما اگر بحث خصومت شخصی باشه
وقتی یکنفر با بیان جملات بی منطق قصد ناراحت و عصبانی کردن منو داره چرا باید ناراحت بشم تا به هدفش برسه ؟
در مجموع بهتره که خونسرد باشیم و با همدیگه تعامل کنیم
ایشالا یه روزی همه با هم دوست میشیم

پروین جمعه 12 دی 1393 ساعت 04:46

سر همه مون رو شیره مالیدی با این منیر خانوم ماساژورت، فکر کردی حواسمون نیست. مونیکا بلوچی که موهاش سیاهه که. دیدی؟ دیدی دروغ گفتی؟

در ضمن،
اون مهربان بلا و باهوشی که من میشناسم آخرش پته اتون رو میریزه رو آب. ببین کی گفتم :دی

پروین جمعه 12 دی 1393 ساعت 04:47

اما از شوخی گذشته،
بنظر من هم یخورده شتاب زده اومد پایانش. ایده اش خوب بود، اما باید بیشتر پرداخته میشد. (آیکون پرداخته)

مرسی پروین خانوم
به نظشر خودمم می شد یک قسمت دیگه به داستان اضافه کرد و ماجرا رو بیشتر پروروند اما خب چون قول داده بودم داستان این هفته تموم بشه و شاید ادامه دادنش از حوصله مخاطبین خارج بودم مجبور شدم تمومش کنم . شما به بزرگواری خودتون ببخشید

مرضیه جمعه 12 دی 1393 ساعت 14:37 http://yekibaad.blogfa.com

بعد از حدود دو هفته چشم انتظاری،وقتی چند خط اول پست رو خوندم از موضوعش و چیدمان کلماتش اصلا خوشم نیومد .. دروغ چرا؟! .. حتی به نظرم به قول بعضی از بچه ها از حیا به دور بود ..
بقیه ی پست رو خط در میون خوندم و صفحه رو بستم .. هم تعجب کرده بودم که چرا شما؟!! .. هم احساساتم به کار گرفته شده بود و تند تند به بد گمانی پیش میرفت .. !
الان که اومدم پست جدید رو بخونم و وقتی دیدم 44 تا کامنت دارید مجاب شدم تا بحث رو دنبال کنم .. اکثر کامنت ها رو خوندم .. نا خودآگاه تصمیم گرفتم دوباره پست رو از اول و کامل بخونم ..
خوندن پستی که یک بار دیگه هم خونده بودمش،اونو به یک "در جستجوی مونیکا بلوچی 3" واقعی تبدیل کرد .. "در جستجوی مونیکا بلوچی 3" ی که شبیه ِ تیکه ای از همه ی کتاب هایی ست که روایتی داستانی رو در قالبی طنز بیان میکنن و با چینش متفاوت کلمات،میخوان تاثیرات متفاوتی روی ذهن آدم های مختلف بذارن .. فکر میکنم این خودش جزیی از هنر نویسندگی باشه ..
آقای اسحاقی عزیز
اولین کامنتم رو توی هفتک برای این گذاشتم که بهتون بگم .. ممکنه خیلی از خواننده های دیگه ای که در مورد این پست نظر اولیه من رو داشتن هم با همین سوء تفاهم مواجه شده باشن .. ممکنه اگه برای بار دوم و بدون هیچ پیش داوری ِ اولیه،دوباره این داستان رو بخونن نظرشون خیلی خیلی فرق کنه .. اونوقت نوشته ی شما به جای برچسب خوردن های نا مربوط،خیلی هم مهیج و طنز و جالب به نظر میاد ..
شاید دلیل دیگه ش هم این باشه که اکثرا نوشته های شما(جوگیریات) خاطره نویسی و بیان اون چیزایی هست که واقعا براتون اتفاق افتاده .. یه جورایی ممکنه بعضی هامون با خوندن نوشته های خیالی ِ طنز به قلم شما تقریبا نا مانوس باشیم و برای نوشته تون با پیش زمینه ی نوشته های قبلی تون نظر بدیم ..
در هر صورت الان خیلی خوشحالم که سبک جدیدی رو در نوشتن تجربه میکنید و به نظر واقعا موفق میاید ..
ببخشید طولانی شد

ممنون مرضیه عزیز
خوندن کامنت شما یک حس رضایت لذتبخش به من داد و امیدوارم واقعا اینطور بوده باشه . راستش خودم به این قضیه اینطور نگاه نکرده بودم . برای منی که خودم رو می شناسم و احتمالا از همه افرادی که با من آشنایی دارند بیشتر به ذهنیات و افکارم آشنا هستم کمی عجیب بود که یکنفر با خوندن این داستان تخیلی منو به خاطر تخیلاتم منحرف بدونه . اما نکته ای که گفتید نکته جالبی بود . شاید چون من همیشه از واقعیت و خاطرات زندگیم نوشتم ناخوداگاه همچین ذهنیتی برای دوستان پیش اومده باشه و بهشون باید حق داد . ممکن بود منم دچار این سوء تفاهم بشم . امیدوارم دوستان دیگه ای هم که مخالف این پست بودند بدون پیش داوری داستان رو دوباره بخونن و نظرشون مثل شما عوض بشه .
باز هم ممنون که اینجا رو میخونید .

جالب ترین قسمتش، همونجایی بود که به پست اقای باقرلو مرتبط شده بود
این جمله ی حق داری دوستم آقای پیرزاده هم خیلی بانمک بود

ممنون رهای عزیز

سمیرا شنبه 13 دی 1393 ساعت 12:19

انقدر واقعی توصیف میکنید که آدم باورش نمیشه داستانه...ولی جالبترش حضور همه اهالی ساختمونه...و برام جالبه تو ادامه داستان واکنش خانمها رو هم بدونم...مشتاق باقیشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد