هفتگ
هفتگ

هفتگ

مث لحظهء در شدن توپ سال تحویل

مطب دکتر تا خرتناق پُر بود ، نصف بیشتر مریضها روستایی طور بودند و طفلکها انگار از نگاههای چن تا دختر داف و زنهای میانسال تیشان فیشان ناخن فرنچ خجالت میکشیدند و معذب بودند ... منشی فک کنم این موضوع را حس کرد چون کنترل را ورداشت صدای تلویزیون را زیاد کرد ... یکی از داف ها که موهای بور شینیون شده داشت و مانتوی لیمویی تنگ و کوتاه تنش بود و پابندهای طلاش هر بار که پاهایش را روی هم می انداخت جیرینگ جیرینگ میکردند و چن بار گوشی اپلش زنگ خورده بود و جواب نداده بود اولین تماس بعد از زیاد شدن وُلوم را جواب داد ، سرش را چرخاند سمت پنجره و در حالی که زُل زده بود به منظرهء تهران شروو کرد آرام و یواش صحبت کردن ... بعد خیلی یهویی یکی از آن زنهای میانسالی که بالاتر گفتم با حالتی هیستریک بلند شد دکمهء تلویزیون را زد خاموش کرد ... صدای مکالمهء دختر مانتو لیمویی در سکوت ناگهانی اطاق انتظار طوری پیچید که انگار داشت فریاد میزد ... لهجهء غلیظ نمی دانم کجایی اش همه را شگفت زده کرد و مریضهای روستایی طور را ذوق زده ... انگار چن تُن سنگینی خجالت کشیدن و معذب بودن در یک آن از دوششان برداشته شد ... حس کردم الان است که مث لحظهء در شدن توپ سال تحویل بلند شوند با بغض و لبخند همه را بغل کنند ...

هیچ معلوم نیس

یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ... قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ... میگفت شش تا دختر و پسر دارم ... تا همینجای قصه به اندازهء کافی مردافکن و تلخ بود ، فک کن پیرزن آنروز که در بیمارستان منتظر بوده ترخیصش کنند و خبری نشده چه حالی داشته ... اما داستان هزار هزار مرتبه تلخ تر شد وختی فیلمبردار پرسید : مادر میخوای عکستو بندازم توو تلویزیون که بچچه هات بیان ببرنت ؟ و پیرزن خیلی باشکوه و صادقانه گفت : نه دلم براشون تنگ شده فقط میخوام از احوالشون باخبر بشم ... لطفن کامنتهای لعن و نفرین و نصیحت ننویسید ، واقعن هیچ معلوم نیس فردا روز ، خودمان یکی از آن شش بچچه نباشیم.

و این خوب است

نوشته ای از سرکارخانم روژین پورحیدر :

هرچقدر بیشتر سن بالا میرود یک سری تکلفات را میگذاریم کنار انگار دیگر بهشان نیازی نباشد انگار دیگر حوصله شان را نداشته باشیم هر چقدر که بیشتر پیر میشویم بیشتر بالغ راحت تریم مثلا اوایل جوانی سن های 21 ،22 سالگی تمام دنیا اگر قسم میخورد نمیتوانستم راحت بشینم در فست فود پیتزا یا همبرگر بخورم همینکه ان حجم عظیم سس را میدیدم هزار مدل دلهره می امد مینشست رو نوک همبرگر بدیش این بود که سالاد هم جزو ان نباید های نخوردنی بود ان کاهو های درشت برش داده شده گوجه های نصفه نیمه که همینکه به صورتت نزدیک میشدند تمام زندگیت را سفید میکردند از سس از ان نباید های روزگار بود . دویدن در خیابان خندیدن در خیابان از ان حرکات شنیعی به حساب می امد که پرستیژ ادم را ناجور میکوباند به دیوار .حالا اما شبیه ان دیوانه هایی که معلوم نمیشود نام و نشانشان چیست هر صبح هدفون بلند مشکی را میچپانم در گوشم کفش هایم را به پا میکنم و راه می افتم سمت بیدمشک .هیچ کس را نمیبینم ،به هیچ همسایه ای الکی سلام نمیکنم ،راه میروم و راه میروم و الکی هر بار ذهنم به چیزی مشغول میشود لبخند میزنم. عشقم هر صبح این است که برسم به کوچه ی فرعی قبل از بیدمشک ، همان جایی که یک گودال پر از اب کرده اند و هر روز کلی مرغابی و اردک درش شنا میکنند ،خودشان را از اب میتکانند ،به ان کوچه که میرسم مکث میکنم ،عینک را میدهم بالا یک دل سیر نگاهشان میکنم یک دل سیر لبخند میزنم و بعد راهی میشوم .در مسیرم یک کارواش هم هست، یکی نه ، اما این یکی عجیب جالب است برای من، همینکه دل دل کنم وقتی برسم که یکی با فشار قوی افتاده باشد به جان ماشینی و باد بزند قطره های اب را بپاشد رو صورتم و من مجبور باشم به این خاطر که کفش هایم خیس نشود از میان راه های ابی که جاری شده مدام بپرم بالا و پایین حالم را خوب میکند صحنه ی خوب دیگری که لبخندم را در می ارد هر روز سرباز جوانی است که بچه سال میزند هر صبح با یک ساک کتانی مشکی راه می افتد نمیدانم کجا میرود اما معلوم است جیره ی صبحانه شان را میرساند همیشه گوشه ی نان لواش از ساکش زده بیرون و همیشه عجله دارد ارام ارام میدود انگار میترسد مبادا نان سرد شود از دهن بیفتد من هر صبح با این صحنه ها شاد میشوم و این خوب است .

چوب لای چرخ زنده گی ... نمی رود

زندگی چیزی شبیه موتور ساعت است. ساختاری هدفمند و مهندسی شده از چرخ ها و چرخ دنده ها. حرکتی مبتنی بر چرخه ها. همان "زندگی منشوریست در حرکت دوار" که ما تحت سیمای دهه شصت را... اصلی ترین چرخه اش همین تولد و مرگ است. همین بی دندان و بی هوش و بی حواس به دنیا آمدن و کش آوردن و سینه خیز رفتن و پا گرفتن و قد کشیدن و راه رفتن و دویدن و قوز کردن و خم شدن و زمین گیر شدن و بی دندان و بی هوش و بی حواس مردن...

چند سال پیش بود. رفته بودیم کردستان عروس را بیاوریم تهران، همیشگی! صبح بود. علی الطلوع. کل شب را نخوابیدم. دم صبح کَندم از رختخواب، سلانه سلانه خزیدم داخل حیاط قدمی بزنم بلکم دل آشوبه ام فروکش کند. پیرمرد چمباتمه زده بود گوشه ی حیاط، یواشکی، سرش را با دو دست گرفته بود بین پاهاش، مثل بچه ها زار می زد، بی صدا، اما بلند بلند، یک جوری که امواج دریای متلاطم توی دلش چهار ستون بدن آدم را می لرزاند. هوش زیادی نمی خواست حدس زدن علتش. رفتم سراغ یکی از همان چرخه های دنیا. دختر دار می شوی، حس پادشاهی می کنی، پشت ات قرص می شود، توی دلت پر می شود، دخترک قد می کشد، چشم گیر می شود، یکی می آید، جفت می شوند، پر می کشند می روند، خالی می شوی... قول دادم، به خودم، هر کدامشان، پدر یا دختر، اراده کرد فی الفور دستشان را بگذارم توی دست هم. پای حرفم مانده ام این سال ها. شاهدش این که حالم الان خربزه و عسل است. نشسته ام خریدار حال خوب پدر و دختری که امشب یحتمل این طرف و آن طرف سفره ای که چند صد کیلومتر آن طرف تر پهن شده دلشان برای هم قنج می رود. نشسته ام خمور ِ بوی دختری که دارم و.. ندارم. خربزه و عسلم حالا، از بس که چوب لای چرخ زنده گی ....نمی رود.