هفتگ
هفتگ

هفتگ

وطن یعنی همه دنیا

اولین باری که سرود ای ایران رو شنیدم، بغض کردم اما خجالت کشیدم اشک بریزم... کلاس چهارم دبستان موضوع انشاء "مهربانی" بود. معلممون گفته بود هرکس درباره مهربون ترین آدمی که میشناسه بنویسه... روزی که داشتم انشاء مینوشتم تمام مدت به مامانم فکر کردم و چون کسی کنارم نبود، بغضم رو شکستم و بدون خجالت گریه کردم برای مادری که اتاق کناری بود... 
سال ها بعد هر وقت خواستم درباره مقام مادر صحبت کنم و یا از وطنم چیزی بگم، چشمه ای درون گلوم جوشید و توی چشم هام حلقه زد... یواش یواش فهمیدم این دو برای من هم مرتبه است... 
مام وطن... ایران... من دو بار به قصد مهاجرت از این کشور بیرون رفتم. هر دو بار هم بعد از شش ماه برگشتم. اما برادرم بعد از دو سال و نیم با التماس ما برای دو هفته  اومد و عاجزانه خواهش کرد دفعه بعد این ما باشیم که بریم پیشش و ازش نخوایم که برگرده... من نمیتونم... نمیشه... نمیخوام از این کشور برم. من روزهای خوبی رو اینجا تجربه نکردم. خیابون هاش نا امنه، به اقتصادش اعتباری نیست و امیدی به فرداش... اما اینجا "خونه" است. من برای این خونه آستین بالا میزنم تا غبار روی شیشه هاش رو پاک کنم. موزیک شاد پخش میکنم و میرقصم، لباس رنگی رنگی میپوشم، بلند بلند میخندم تا اعضای خونه اخمشون رو باز کنن حتی اگه صاحبخونه با یه چماق بزرگ بالای سرم ایستاده باشه. من برای حفظ این خونه جون میدم حتی اگه صاحبخونه خودش در رو باز گذاشته باشه که دزد بیاد... آخه هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...
تمام حرف های بالا رنگ میبازه اگه یه روزی در سطح جهانی قدرت داشته باشم... اون روز اول از همه تمام سرباز های مرزی رو به خط میکنم. یه شاخه رز سفید به همراه کارت پایان خدمتشون میدم دستشون و میفرستمشون برن به سلامت. بعد از اون همه ی کتاب های جغرافی دنیا رو جمع میکنم و بخشی که مربوط به توصیف کشورشون هست، برای همیشه حذف میکنم. بچه ها باید بدونن وطنشون به بزرگی یک دنیاست و مساحتش 510 میلیون کیلومتره. اونها باید بدونن قدمت و تاریخ کشورشون بیش از چهار میلیارد ساله و وجب به وجب این میهن دارای اب و هوا و خصوصیات جغرافیایی منحصر به فرده. رنگ تیره و روشن افراد در جاهای مختلف سرزمین نشون از تنوع اب و هوایی داره و لاغیر. بچه ها باید بدونن وطنشون طی سال های گذشته دستخوش جنگ های فراوانی بوده... اون سالها برتری آدمها با یک خط فرضی مشخص میشده اما حالا دیگه اون روزها گذشته. الان ما همه با هم هموطنیم و برابر. آخ که اگه قدرت داشتم...

یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش

وطن پرستی،وطن دوستی،میهن پرستی،ناسیونالیسم،میهن دوستی و... واژه‌هایی هستند که توجهی به تفاوت ماهوی شان نداریم وطن پرستی افراطی قطعا مذموم و نا پسند است اما وطن دوستی بسیار خوب و پسندیده و جزو ذات موجودات زنده است و در ابنای بشر فطریست و هزاران مثال راجع به حیوانات وجود دارد که نشان از وطن پرستی دارد و تا پای جای در حفظ کیان خود می کوشند شعر وطن داری آموز از ماکایان.  علامه دهخدا... ویا کسانی که مبارزه بین حیوانات را برگزار میکنند (هر چند غیر اخلاقی و ناپسند)  همزمان هر دو حیوان را وارد محل نبرد میکنند چرا که اگر حیوانی  حتی یک لحظه  زودتر پا به میدان بگذارد آنجا را وطن خود می انگارد و با نیروی مضاعف و تا پای جان به دفاع از وطنش خواهد پرداخت...

در نماد شناسی هم  وطن و مادر همسان انگاشته شده اند و دفاع از ناموس و حیثیت مادر و میهن یکسان است.

وطن پرستی مساوی با نژاد پرستی نیست .به سرزمینی عشق می ورزم که روزگاری شامل ۴۰ درصد خشکی های جهان میشد و امروز از نظر وسعت هفدهمین کشور دنیاست . حتما و قطعا اگر در لهستان یا بورکینافاسو به دنیا آمده بودم آن سرزمین را دوست می داشتم اما بر حسب تصادف و اتفاق متعلق به سرزمینی هستم که در گستره تاریخ بوده و چهار راه حوادث نام دارد امروز صحبت از وطن پرستی ایرانی بسیار سخت شده است چرا که در محاصره پان عربیست ها و پان ترکیست ها و پان اسلامیست ها و روشنفکر نما ها هستیم اما دوستی این کهن دیار جزیی از وجود من است و ابایی از بیانش ندارم بعضی میگویند تاریخ و گذشته و وجود این وطن چه چیزی دارد وقتی امروز کانادا و استرالیا و مالزی با پیشینه یی بسیار  بسیار اندک خیلی از ما پیشرفته تر هستند و  درصد زیادی از مردم این سرزمین باستانی در آرزوی زیستن در این کشورها هستند و دست به جلای وطن میزنند بله پیشتر هم گفتم  وطن همسان مادر است مگر میشود کسی مادرش را چون جوان نیست زیبایی اش را از دست داده ویا چون چندان کدبانو نیست و گاهی با فرزندانش مهربان نیست دوست نداشته باشد و نسبت به حیثیت و ناموسش بی تفاوت باشد وطنم را با تمام کم و کاستی هایش دوست دارم. 

نسل ما ( متولدین دهه ی ۵۵ تا ۶۵) نسلی بود که با هجمه فراوان و  بسیار زیاد از طریق آموزش و پرورش و صدا و سیما و سیاست رسمی روبرو بودیم  جهت بریدن از گذشته و متنفر شدن از تاریخ و پیشینه باستانی، اما تبدیل به نسلی شدیم که تاریخمان را بهتر از سایر نسل ها شناختیم و پیشینه مان را دوست داشتیم آری ما نسلی هستیم که سرود ملی مان سر زد از افق نیست ( چرا که این سرود حکومت است ) بلکه نوای ای ایران ای مرز پر گهر حالمان را  دگرگون میکند...

وطن پرستی در ایران  با اسطوره و حماسه پیوند خورده از آرش و گودرز و آریو برزن تا استادسیس و یعقوب لیث و شیخ حسن جوری، تا شاه اسماعیل و نادر افشار تا باکری، جهان آرا،همت و بابایی ...

وطن دوستی ایرانی مخالف ناسیونالیسم افراطی و فاشیسم و نژاد پرستی است. سرزمینم را بدون اینکه آنرا برتر و بالاتر از جای دیگری بدانم دوست دارم وطنم شکوه جاویدان است و نهایتا چو ایران نباشد تن من مباد...

عید غدیر مبارک

سلطان قلبها

یک خاطره از فیلم سلطان قلبها 

برادرها رفته بودند مسافرت . با یک دوست و همسایه . پاسبانی از سه خانه بر عهده ی ما بود . ما ، سه دانش آموز سوم دبیرستانی . شب ، در خانه ی برادر کوچکتر ، که سومین خانه از ابتدای کوچه بود ، جمع شده بودیم . فیلم می دیدیم . با یک ویدئوی کرایه ای . ویدئویی که فیلم کوچک می خورد و شبی خدا تومان اجاره اش کرده بودیم . با هزار ترس و لرز از محله ی هشت متری آورده بودیم محله ی شوره دونی !! 

نیمه های شب بود و مشغول دیدن فیلم سلطان قلبها بودیم – برای چندمین بار !!! – که صدای افتادن چیزی از روی دیوار به گوشمان رسید . از پنجره نگاه کردیم و در کمال تعجب دیدیم که دزد ناشی ای از روی دیوار پریده داخل حیاط خانه !! تا ما در اتاق را بازکنیم و بپریم بیرون ، دزد گرامی (!!) هم در حیاط را باز کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد . ما هم در حالی که صدای خنده هایمان در تاریکی کوچه ی خاکی محله ی نوساز  پیچیده بود ، دنبال دزد می دویدیم . 

عاقبت او را محاصره کردیم . دزد بینوا نشسته بود و چمباتمه زده بود و  از ترس اینکه ما به سرش ضربه ای نزنیم ، دو دستش را روی سرش گذاشته بود و نفس نفس می زد و غلط کردم می گفت . 

ما اما ترانه ی سلطان قلبم می خواندیم و می خندیدیم و بین ترانه و خنده می گفتیم :

- آخه ناشی ، سه تا خونه ی خالی ... صاف باید بیایی توی همین خونه ، بدبخت بد شانس ؟ تو رو چه به دزدی !! 

و ... 

حالا هر بار که ترانه ی سلطان قلبم را می شنوم یاد آن شب و آن دزد می افتم و گاهی با خودم می گویم :

- کاش نام و نشانش را می دانستم ... شاید حالا برای خودش مدیرکل بانکی ... رئیسی ، مدیری ، کسی شده باشد !!

پ . ن : لطفا اگر خاطره ای از این فیلم یا آهنگ دارید ، برای ما هم بنویسید . سپاس . 


چشم هات رو ببند و آرزو کن

کاش بابا اینبار سوغاتی یه عروسک بزرگ بیاره. با یه تور روی سرش و یه دامن پر چین... 
وااااای دوچرخه قرمز... یعنی میشه جایزه معدل بیستم این باشه...
شیمی عالی بود... زیست رو خراب کردم. بلد بودما... سر آمار هول شدم... 
بابا سوغاتی میاورد. هربار هم خلاقیت به خرج میداد و یه چیز تازه... اما هیچوقت یه عروسک بزرگ با دامن پرچین از چمدونش بیرون نیومد. معدل کلاس چهارمم بیست شد. برام دوچرخه خریدن اما نه اون رنگی... کنکور به جای داروسازی، گیاهان دارویی قبول شدم. بحث دارو مشترک بود اما این کجا و اون کجا... فکر میکردم توی خوشنویسی به جایی میرسم اما خب... همیشه توی آرزوهام خودم رو جای داروین _زیست شناس انگلیسی_ گذاشتم و مثل اون از این کشور به اون کشور برای اکتشاف رفتم. در آخر هم به خاطر تاثیر بزرگی که روی پیشرفت علم داشتم جایزه نوبل دریافت کردم. ولی... یکی از آرزوهام داشتن یه دلفین برای خود خودم بود اما... 
اما، ولی، حیف، اگر... اینها نقطه مشترک تمام آرزوهاییه که برآورده نشد... سرزنش ها،  دلخوشکنک ها، توجیه ها... تازه خیلی از آرزوها رو نمیشه گفت. بقیه به سلامتت شک میکنن یا بهت میخندن. اما نمیشه ازشون چشم پوشید...
میشه ابعاد ارزوها رو بزرگتر کرد. داشتن یه خواهر یا برادر، زندگی توی شهر یا کشوری دیگه، خونه، بچه، همسر و یا حتی پدر و مادر داشتن...
 در اکثر مواقع توی این بازی اونی که ارزو میکنه ماییم، اونی که نمیرسه هم ماییم...
خیلی چیزها دیگه اسمش ارزو نیست... رنگ و بوی حسرت به خودش گرفته. مثل کسی که تمام عمرش یه غایب همیشگی داشته. بعضی چیزها اسمش آرزوهای دست نیافتنی نیست... شاید تنبلیه شاید هم بد شانسی... مثل کسی که میخواسته یه کاره ای بشه و نشده... لاغر بشه و نشده، پولدار بشه و نشده، موزیسین بشه و...
آرزوها در هر حد و اندازه ای هم که باشن، شبیه یه شمع روشن میمونن توی تاریکی. زندگیت رو روشن نگه میدارن... چشم هات رو ببند و آرزو کن...


این آهنگ



آرزو

تا حالا به چند تا از آرزوهامون رسیدیم؟ چند تاشون رو بیخیال شدیم؟چند تا آرزو بر دلمون مونده؟ چه آرزوهایی هنوز برامون پر رنگ هستند و دوست داریم محقق بشن؟

اصلا آرزو یعنی چه؟ تعاریف زیادی رو میشه تو لغت نامه ها پیدا کرد  مثلا میشه گفت آرزو یعنی :آرمان، اشتیاق، امل، امید، انتظار، بویه، تمایل، تمنا، چشمداشت، خواست، خواهش، رجا، رغبت، شوق، غبطه، کام، گرایش، مراد، مطمع، مقصود، منیه، میل، وایه، هوی،هوس،خیال،شهوت،میل و ....

آرزو با هدف فرق داره، چون  هدف با یکسری ملزومات  و مقدمات و برنامه ریزی  اسباب و لوازم طی مسیر و گام به گام   نزدیک شدن و رسیدن به مقصود هست اما آرزو جنسش فرق داره بیشتر جنبه غیر مادی داره  بیشتر ناگهانی یا بقول امروزی ها یهویی است بدون رعایت ترتیب و برنامه ریزی...

هر کدوم از ما طی سال هایی که سپری کردیم آرزوهای زیادی داشتیم که بعضی هاش محقق شدن و بعضی ها کاملا خارج از دسترسند و هر دوره یی آدمیزاد به فراخور  سن و سال و تجربیاتش آرزوهای مختلفی داره مثلا من  اولین آرزویی رو که یادم میاد این بود که تو 9،10  سالگی که کلا صبح تا شب تو کوچه و خیابون فوتبال بازی میکردم آرزو داشتم با سرشونه ام  گل بزنم که زدم اونهم تو گل کوچیک... تو همون سن و سال که مثل الان ساندویچی ها این همه تنوع منو نداشتن و کلا 4و5  تا  انتخاب بیشتر نداشتیم آرزوم بود توی یه نون بورکی (آخه تو دهه شصت هنوز پای باگت به اغذیه فروشی ها نرسیده بود) مخلوط الویه و سوسیس بخورم یعنی نصف نصف نه، بلکه حجم کل یه ساندویچ الویه با ساندویچ سوسیس توی یک نون، هیچوقت روم نمیشد به هیچ ساندویچی یی بگم تا یه روز با عموم رفتیم جایی که ساندویچ فروشه باهاش رفیق بود با خجالت به عموم و گفتم و دومین آرزوی دوران کودکیم محقق شد...

تو نوجوونی کلی آرزو داشتم

میخواستم رییس جمهور بشم  اما  بعدها فهمیدم اینجا برای غیرخودی ها راهی نیست...

آرزوم بود کاپیتان پرسپولیس بشم، تو جام جهانی با آقای گلی من ایران قهرمان بشه، تو فینال چمپیونز لیگ اروپا با پیرهن رئال مادرید گل بزنم و کاپ قهرمانی رو بالای سر ببرم...

یه چند تای هم آرزوی مثبت هیجده هم داشتم که سالها بعد به یکیش رسیدم...

آرزو داشتم دانشگاه تهران درس بخونم (تو تب و تاب کنکور اون سالها) که خوندم... و یه سری آرزوی ریز و درشت دیگه که الان خیلی یادم نیست...

 تو جوونی آرزو داشتم پلیس بشم با اینکه توی تموم امتحانات دانشکده افسری قبول شدم بازم نشد که پلیس بشم...

آرزو داشتم دبیرکل سازمان ملل بشم (هنوزم بعضی شبها خواب میبینم که دارم بیانیه صادر میکنم)

آرزو داشتم تموم کتابهای نوشته شده در کل دنیا رو بخونم...

آرزوم بود از لب کسی که عاشقش بودم دوستت دارم رو بشنوم که شنیدم  هرچندآخرش کلاغ قصه ما به هیچ جایی نرسید...

............................................................................

الانم یه سری آرزو دارم هرچند کمی معقولانه تر شده اما مگه عقل و آرزو کنارهم قرار میگیرند؟؟؟

آرزو دارم هیچ انسانی گرسنه نباشه و در امنیت از هر نظر بسر ببره...

آرزو دارم اعتیاد به هر نوع مواد مضر تو کل جهان ریشه کن بشه...

آرزو دارم بتونم سوار ماشین زمان بشم و از بدو حضور بشر روی کره زمین ( حالا حاصل هبوط باشه یا بیگ بنگ) رو ببینم  از کشف آتش، اختراع چرخ،توفان نوح،جمشید جم،گیل گمش،کوه طور موسی، نبرد سالامیس،قلمرو داریوش،دم مسیحای عیسی، زانو زدن والرین،فنیقی ها،غارحرا و محمد،قادسیه،سقیفه،دهم محرم،ابومسلم،روم شرقی،،سلجوقیان،حمله مغول،چالدران،برادران شرلی،نادر شاه،ناپلئون، قاجاریه،انقلاب مشروطه،بیسمارک، رضا پهلوی،جنگ دوم جهانی،هیروشیما و ناکازاکی،اصلاحات ارضی،ویت کنگ ها  و  تا  نهایتا انقلاب سال 1357  رو  از نزدیک ببینم و متوجه بشم که اصل مطلب چی بوده...

آرزو دارم زمان مرگ من و مادرم تو یک لحظه باشه...

...............

آدم بی آرزو آدم مرده ست

مطمئنم همه می دانند که باید پنیر و ماست را گذاشت توی یخچال... یا شیشه ی شربت را قبل از مصرف تکان داد... ولی همیشه روی در پنیر و کاغذ روی شربت این نکات را می نویسند. برای اطمینان شاید... برای یادآوری... برای آنها که اولین بار است پنیر می خرند شاید ... فکر بدی نیست ... چه اشکالی دارد. آنها که همیشه می دانستند و می دانند که نوشابه را باید خنک و تگری خورد اصلا جمله ی 'خنک بنوشید' به چشمشان نمی آید ولی  اگر بنده خدایی اولین برخوردش با بطری نوشابه باشد، این جمله ی  کوتاه دو کلمه ای می تواند آینده ی رابطه ی او و این نوشیدنی را عوض کند.

خدا هم اگر یک اتیکت روی هرکداممان نصب می کرد و با حداقل کلمات وصفمان می کرد شاید روابطمان با آدم های اطراف بهتر می شد.... ساده و روشن... چیزهایی شبیه " اعصاب پرحرفی ندارد"... یا "در گرما بداخلاق می شود".... "هرچیز را یکبار بگو"...."غیر قابل دوستی".... "طول می کشد تا یخش باز شود. صبور باش".... آنها که می شناختند آدم را به مرور زمان مثل تمام  نوشته های روی بسته ها، دیگر به آن توجه نمی کردند و همان طور که کیسه های خرید را جابه جا کنند با چشم بسته هم پنیر و شیر را میگذارند توی یخچال... و آدم های جدید حین برخورد با "بی احساس و غیرمنطقی" خیلی ساده راهشان را کج می کنند و وقشان را صرف کسی می کنند که روی اتیکتش نوشته باشد " صمیمی و با معرفت."....

قصه های.......

یک کلاس 26 نفره ریاضی، سال دوم... یه کلاس با ابعادی  کوچکتر از باقی کلاس های طبقه اول، سه ردیف ِ سه ردیفه نیمکت سه نفره ِ چوبی، یه پنجره سرتاسری بزرگ به عرض کلی کلاس، تخته سبز بزرگ که  فاصله اش از میز اول ، شاید  به دو متر هم نمی رسد و میز معلم گوشه ی کلاس، سمت پنجره،

کلاس جغرافیا، خانم معلمی قد بلند و لاغر و کشیده،با لهجه ی مشهدی،( باور کنید که الان یک هفته است دارم فکر می کنم فامیلش  رو یادم بیاد، ولی این  آلزایمر نمی زاره...... )

کتاب جغرافیای سال دوم دبیرستان ِ زمان ِ ما، در خصوص جغرافیای جهان بود.... کشور ها رو معرفی می کرد و خصوصیات اقلیمی و جمعیتی و سیاسی و حکومتی و از این حرف ها.....
از اواسط سال که که حسابی این خانم معلم با بچه ها اخت شده بود، سریع درس می داد و درس می پرسید( انصافا بچه ها هم، همه سر کلاس این معلم، ذوق و ‌شوق دیگه ایی داشتند ) و بعدش کارایی متفرقه بود..... خاطرات کوهنوردی اش رو میگفت، از خاطرات سالهای اولیه تدریسش حرف می زد و بعد از اون از همه مهمتر هم، کتاب قصه های مجید جناب مستطاب آقای هوشنگ مرادی کرمانی رو آورد سر کلاس.........جلسه اول کتاب خوانی، از میز اول شروع کرد به کتاب رو دادن به بچه ها و هر کدوم یه مقداری خوانش کردند.... و همه لذت بردیم..... جلسه ی بعدی، نوبت های کتاب خوانی رو از ادامه ی جلسه ی قبل ادامه دادیم  تا نوبت به همه برسه.... و نوبت من رسید.... منم هر آنچه در طبق اخلاص داشتم، گذاشتم که این خوانش بهترین خوانش کتاب در بیاد.... و یادم هست... یه جایی اش، یه شعری داشت... و من هم اون شعر رو مانند بچه  مدرسه ایی ها که با یک ریتم خاص دبستانی می خوانند، خوندم.... که کلاس از ذوق و شوق به وجد آومد و من ‌‌شدم، خواننده ی اول و آخر کتاب.....
اوقات بسیار بسیار خوبی بود و ما ها، هر دوشنبه منتظر زنگ وسط کلاس جغرافیا و قصه های مجید بودیم.....



پی نوشت :

چند روز  پیش، تولد آقای هوشنگ مرادی کرمانی بود..... وقتی تبریکی که به ایشون گفته شد رو در سایت ها دیدم... منم یاد این خاطره افتادم....


برای این معلم عزیز که سالهای بعد، زمان دانشجویی در قنادی طوسی مشهد دیدمش و الان نمی دونم در چه حال و روزی هستند آرزوی سلامتی  می کنم.... 

بودن یا نبودن ؟

این روزها بیشتر فضای ساختمان هفتگ را سوال ها پر کرده اند . 

حالا باز هم  سوال :

قبل از طرح سوال ، حسی را که چند ماه پیش و در لحظه ای خاص داشتم می نویسم :

 " دوست دارم بگویم 

هرگز 

برای هیچکس 

آرزوی مرگ 

نخواهم داشت . 

اما اینهم حقیقتی است 

که زنده بودن خنزیرهای پیر نکبت و نادانی 

مرگ آرزوهای ماست ... " 


و حالا سوال :

آیا فکر می کنید فرد یا افرادی را می شناسید که از مزگ آنها ناراحت نشوید ؟ 

حالا کمی بی رحمانه تر : آیا فکر می کنید فرد یا افرادی را بشناسید که از نبود آنها خوشحال شوید ؟


باقی بقایتان