هفتگ
هفتگ

هفتگ

سوال ...

اجازه بدید  این هفته هم یه سوال مطرح کنم و پیرامونش حرف بزنیم ....


آیا از دزد ... میشه دزدید ؟....

حالا به هر نحویی و یا با  هر مقیاسی ....

مثلا اگه فرصتی پیش بیاد  و حساب بابک زنجانی هک کنند و به شما  مطمن باشید هیچ پیامدی برای شما نداره و هیچ احد الناسی   متوجه نمیشه .... به خودتون اجازه برداشت می دید ...

 اگه جوابتون منفی ....

بزارید سخت ترش کنم .....

 اگه کسی  به شما خسارت زده ... و زیر بار نرفته  و شما نتونستید ثابت کنید  ..  و بی خیال  خسارت شدید و  رابطه تون  با اون شخص قطع شده ... بعد از یه چند سالی  کیف پول  طرف  گم شه و شما پیدا  می کنید .....به خودتون اجازه برداشت می دید ...

 

اگه بازم  جوابتون منفیه ... بزارید  سخت ترش کنم ...


تو یه شرکت به مدت یک  سال  استخدام شدی  با حقوق معین   .... مثلا مدیر کارخانه شدید ...

 در چند هفته اول  با برنامه ریزی شما شرکت از این رو به این رو میشه .... کلی  شرکت پول دار میشه .... و همه هم می دونن  با لیاقت  شما شرکت پول دار شده ... مدیر هم از تون  تشکر می کنه و حقوق  شما رو دو برابر  میده و پاداش هم میده ...  

  بعد از اتمام قرارداد یک ساله شما  رییس به دلایل نا معلوم با شما تمدید نمیکنه .... و شما باید از اون شرکت برید در حالی که  ارزش اون شرکت از زمانی شما  استخدام شدید به واسطه شما ۱۰۰ برابر شده ...

آیا می رید ... آیا حق شما رو اون شرکت خورده ....


آیا اگه بتونید از اون شرکت می دزدید ...


اگه جوابتون منفی .....


بزارید سخت ترش کنم .....


   پول من به صورت  امانت تو حساب شماست و حساب مورد نظر که پول من توش هست  از طرف بانک یه خونه برنده میشه ...


چه می کنید ....


منتظر کامنت هاتون هستم ...☺




خونه زندگی

خونه ممکنه کوچک باشه. انقدر کوچک که وقتی میخوای از اتاق بری به آشپزخونه، لا به لای وسایل گیر کنی. البته اگه اتاقی وجود داشته باشه... یا بزرگ... انقدر بزرگ که صدا به صدا نرسه... 
میشه توی یه محله شلوغ زندگی کنی. یه مدرسه روبروت، با یک عالم همسایه های بی ملاحظه که ازدحامشون روانیت کنه... یا حتی یه محله خلوت که اصلا ندونی خونه های اطرافت خالی از سکنه است یا نه... 
میشه که خونه با وسایل آنتیک و برند پر شده باشه یا از سمساری دو تا کوچه اونطرفتر... 
اینکه ابعاد خونه چقدر باشه و دقیقا کجای شهر باشه مهم نیست، که بی حضور آدمهاش خونه خشت و گله و محله ای که توش زندگی میکنی یه مکان جغرافیایی...  خونه اونجاییه که وقتی واردش میشی با تمام وجودش بغلت کنه... عطر و رنگ گلدونهایی که دورش چیدی رو بپاشه توی صورتت... اونجا که وقتی کلید میندازی و داخل میشی بگی آخیش رسیدم... 

خونه

به قول مرحوم خسرو شکیبایی در نقش رضا صباحی تو سریال  خانه سبز (( به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه. میتونه توی یه کوچه قدیمی که زیر یه بازارچه‌ست باشه. میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه. میتونه برای هرکس مفهومیداشته باشه یا هر رنگی داشته باشه. میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.)) به نظر من آدما و خاطرات هستن که به خونه هویت میدن نه مصالح و حتی محل ساخته شدنش ومن الان می خوام از خونه یی بنویسم که بیست و چهار سال از عمرم رو توش سپری کردم  خونه یی تو حاشیه غربی تهران یه باغچه سه هزار متری که با تمام کم و کاستی هایی که داشت دوست داشتنی بود برام حس آزادی و استقلال این خونه برتری داشت نسبت به مشکلات امنیت و کمبودها و غیره اش، مثلا ما اگه ساعت دو نیمه شب دلمون میخواست جشن بگیریم هیچ مشکلی نداشت یعنی اصلا کوچکترین مزاحمتی برای کسی ایجاد نمی کرد هر چقدر سر و صدا میکردیم مثلا ما گاز شهری نداشتیم و زمستونا دردسر تهیه کپسول گاز برای بخاری گازی داستانی بود برای خودش یا چند بار به سرقت رفتن وسایل توی حیاط و ... بماند. من این خونه رو دوست دارم  که توش نه مالک بودیم نه مستاجر نه سرایدار و نه نگهبان...  شوخی روزگار بود که  خونه یی رو دوست داشته باشم که برای ما بود و نبود ، نوجونی و جونیم اینجا سپری شد عاشق شدم لای درخت ها گریه کردم داد زدم مست کردم، شاد شدم غصه خوردم  خندیدم ... دوتا خواهر و یه برادرم اینجا رفتن خونه بخت، علی، داداش کوچیکم اینجا دنیا اومد، مراسم ختم پدر بزرگ تو همین خونه بود هزار هزار خاطره تلخ و شیرین اینجا جون گرفت و حالا به حکم تعریض جاده و بزرگراه تا چند روز دیگه جایی که مادرم غذا میپخت، من درس میخوندم از وسط جایی که سفره مینداختیم ماشین رد میشه... حالم گرفته ست مثل بقیه خانواده مثل فامیلایی که تابستون اینجا خوش میگذروندن مثل اونایی که سیزده بدر ها بساط آش و وسطی بازی کردنشون براه بود مثل... و حالا به حکم خانواده باید بریم تو محله یی زندگی کنیم که ازش بدم میاد و (( تو که میدونی دنیا چه رسم تلخی داره         از هرچی که می ترسی اونو سرت میاره...)) خونه رو دوست داشتم محل زندگی رو نه...

میگن همه جا زمین زمین است اما جز آدما و فرهنگشون  و رفتارشون  چه تفاوتی بین فرمانیه و دروازه غار هست تفاوت هارلم با منهتن چیه؟ 

از چند روز دیگه صبح ها که از خواب بیدار شم برم حیاط که دست و صورت بشورم جای درختای سبز چشمم میفته به سیمان و آجر نه نه اصلا یادم نبود آپارتمان که حیاط نداره...

گردهمایی

مهمون بودیم، مهمون مردی از سالیان دور، فارغ التحصیلان سال 40 دانشکده فنی.... روبروی ِ من نشسته، یک جلسه کاری بوده است     صبح تا ظهر کلی بحث بود و کشمش.... جلسه ایی سه جانبه، پر از کش و قوس های فراوون و..... اما مثبت..... و حالا بعد از جلسه در آرامش، چای و صحبت های این مرد کهنسال........سالهاست که در کسوت مدیر عاملی این شرکت فعالیت می کند.... و من از سالیان دور می شناسمش.... سر زنده  بود و شاداب... حالا گذر عمر را بر چهره و خودش بیش از پیش احساس می کنی و احساس ِ این احساس نیز در وجودش رو به عینه ..... شعر هایی حاکی از گذر عمرهست، بر دیوار اتاقش به خطی خوش و قاب های گرانبها خودنمایی می کند......از روزگار گذشته تعریف می کند و بهترین روزهای این روزهایش، پنجشنبه های آخر هر ماه هست که با بچه های دانشکده فنی که سالهای 40_41 فارغ التحصیل شده‌اند، ناهار رو دور همی در یک رستوران می خورند... اون هم دونگی..... با لذت تعریف می کند از این قضیه، از اینکه، یکی از دوستانش که پدر نام فامیلش هست.... مدیریت این گردهمایی رو بعهده داره و سالهای طولانی هست که هر ماه جمع شده اند.... با طمأنینه تعریف می کنه ، که این آقای پدر، واقعا پدر هم هست برای این جمع.... و پول های دونگی همه رو که جمع می کند، هر آنچه رو که اضافه می اد، اعلام می کنه که برای اعلامیه های ختم شون استفاده می کنه.... وقتی این رو تعریف می کرد.... با  شادی زاید الوصفی می خنده...... 



مردمان دوست داشتنی - دبیرهای زبان انگلیسی

مردمان دوست داشتنی

دبیرهای زبان انگلیسی

2-      Sincerely you  !

از دبیرهای باکلاس بود خوش پوش و آراسته و دوست داشتنی . تمام توانایی های فردی خودش را به کار می بست تا ما را به درس زبان انگلیسی علاقه مند کند . آقای جلالی پور . دبیر سال اول دبیرستان . تمام جور ناتوانی کتاب درسی را او به گردن می کشید ! به هر راهی می زد تا آن درسهای مسخره و بی خاصیت را به ما یاد بدهد ! یکی از راههایش ، تبدیل کردن درس به سئوال بود توسط خود بچه های کلاس .

-         هر کسی بتونه سه تا سئوال خوب از دل متن درس بیرون بکشه ، یه نمره جایزه داره !

اولین روز که این جمله را گفت ، زیاد جدی نگرفتیم . روز اول بود و درس اول . هنوز داشتیم هم دیگر را محک می زدیم ! او از یکسو ، ما دانش آموزان کلاس اول دبیرستان سیدجمال الدین اسدآبادی شهرکرد ، از سوی دیگر !

او دنبال روزنه ای بود برای فرو کردن لغات انگلیسی در مخ ما ! ما دنبال روزنه ای بودیم برای فرار از درسی که هیچ علاقه ای به آن نداشتیم ! اما همان جلسه ی اول ، شیفته ی درس دادن آقای جلالی پور شدیم . آنجا که برای یاددادن Sincere به ما ، روی دسته ی چوبی صندلی اش رِنگ گرفت و خواند :

-         Sincerely you   ، چاکر شما . چاکر شما ، Sincerely you   ! سین سی یر لی یو ، چاکر شما ...

ما نیز همراه او رِنگ گرفتیم و خواندیم تا سالهای سال حتا سی سال بعد آقای جلالی پور را  Remember  کنیم و بگوییم :

-         مرد بزرگ ، حضرت جمال الدین جلالی پور ، هر جا که هستی : ما Sincerely you   ی شما هستیم ! سین سی یر لی ، دربستِ دربست!

سوال

اجازه بدید یه سوال مطرح کنم ....تا راجع بهش  حرف  بزنیم  ...

شما فرض کنید  با دوست دخترتون  یا نامزد یا هر کسی که  هنوز تو رابطه جدیدی باهاش نرفتید و هر دوتون   ممکنه  انتخاب هاتون در اینده کس دیگری باشه ... رفتید بیرون یا مهمونی  ...

یه  پسر دیگه پیدا میشه   و میاد و خیلی مودب  و محترم به دختری که کنار شماست  می گه ازش خوشش اومده و پیسنهاد دوستی بهش میده ..... توجه داشته باشید هیچ گونه بی ادبی از شخص مورد نطر سر نمیزه ....


واکنش شما چیه و چرا.... البته می دونم در واقعیت ۹۰ درصد  با مشت  می زنن تو دهن طرف ....  

آقایون بگن که حق  با کیه  پسر اول یا پسر پیشنهاد دهنده ...

نظر خانمها راجع این قضیه چیه ... به نظرتون پسر اول  اگه با مشت بزنه تو صورت پسر پیشنهاد دهنده کار درستی کرده یا به پسر دوم حق می دید ...



فردا میام جواب کامنتها رو می دم ... البته اگه کامنتی گذاشته باشید ... 

 

بعدا نوشت : 

دوستان من خودمم می دونم داستان غیر واقعیه ... گیر داستان نباشید ... خودتون تو موقعیت قرار بدید به منطق و واقعیت روجوع نکنید  ، حس بیان کنید  چه احساسی دارید ...  ناراحت میشید عصبی می شید خوشحال می شید راجع بهش فکر می کنید و چرا و اصلا کار درست چیه ...

 

بعدا نوشت ۲ :  

  فکر کنم توو  پست دفعه  قبل بود گفتم  اگه ما از دوستانم و  آشناها و فامیل ها توقع داریم اگه  کاری  منصبی دارن   ما رو توو اولویت قرار بدن .... و اگه این کار رو نکنن ... شرمندگی  بدای اون می مونه نه ما .... روال طبیعی   این طوریه .... در این شرایط کار درست انجام دادن خیلی سخته ... چون کاری که همه می کنن و خیلی طبیعیه ... کار غلطه 


داستان بالا هم   طبیعی و کاری که همه می کنن اینکه پسر اول  با مشت بزنه تو صورت پسر دوم ... این طبیعه و اگه این واقعه رو در جایی ببینید و یا  تعریفشو  بشنوید  همه یه آفرین به پسر اول می گن جامعه ما  آدمهایی مثل پسر اول می پسنده .... و تاییدش می کنه ....


ولی واقعیت اینه که این  اتفاق برای دختره  افتاده ... و اون که باید واکنش نشون بده ...  حالا هر واکنشی ...


کاری به داستان ندارم .....

به حس هاتون کار دارم ....

به نظر من ..... تاکید می کنم  " به نظر من " تمام  دخترهایی  بعد از خوندن  این داستان و گذاشتن خودشون به جای دختر داستان ....   خودشون اصلا دخیل داستان ندیدن و گفتن این مشکل دوست پسره شونه  و پسره ....  و براشون "  طبیعی  " بود  تا کید می کنم " طبیعی " بود که دوست پسرشون باید  از ایشون دفاع کنه  ... از شخصیت  انسان مستقل بودن فاصله دارن و خودشون  کالایی می بینن که مالکش کس دیگریست ...


 و تمام آقا پسر هایی که خودشونو جای پسر اول داستان گذاشتن و به خودشون حق دادن که به کوبنن تو دهن پسر دوم بدون اینکه حتی نیم نگاهی به چهره دوست دخترشون بندازن ببین اون از این واقع ناراحته  یا خوشحال  و نظر اونو لحاظ نمی کنن ...  همون مشکل  تناقض فرهنگی دارن 


فرهنگ قدیم  یکدست بود ... غلط  یا درستشو کاری ندارم  یکدست بود ... شما دختر یه جورایی معامله می کردی ... دوستش داشتی مثل یه کالای با ارزش مواظبش بودی   و  صاحبش بودی ....  و این امتیازهایی برات داشت مثلا  امر و نهی می  کردیش ‌... پوشش و نوع لباس پوشیدنشو  کنترل می کردی . دستور می دادی .... و در مقابل این امتیازها ، وظایفی  هم داشتی  خرجشو می دادی ... هر چی می خواست تهیه می کردی و روش غیرت داشتی .... 


حالا اکثر پسرها  امتیازها رو   تحت عنوان روشن فکر بودن رها کردن ... مسولیتها رو نگه داشتن ... 


در یک کلام ... آقایون محترم  محکم می گم که تو "کَت تون " فرو بره ...

 شما وقتی دوست دختر داشتن به رسمیت می شناسید ...باید بپذیرید که دختر هم حق انتخاب داره ...  و شما باید در رقابت با پسرهای دیگه بهش برسید ...


البته می دونم حرفهام  کاربردی تو جامعه ما نداره چون طبیعی اش این جور نیست که گفتم ... 





یه نه بزرگ به نخواستنی ها

_ باهام میای بریم خرید؟
_ (توی دلت: آخه خسته ام... ) آره حتما...

_ عکس ما رو لایک نکردیا
_ (قشنگ نبود خب...) بذار دوباره ببینم...

صبح بیدار میشی میبینی توی گروه "بچه های شرکت" عضو شدی. در واقع عضوت کردن. بمونی؟ آخه من با اینا چه صنمی دارم که هی پیغام بفرستیم برای هم... ترک کنی؟ کی جراتش رو داره... از همکار بغل دستی تا مدیر سوال پیچت میکنن که چرا رفتی؟ کی چی گفت بهت؟ حالا شما روت نمیشه که بگی بابا آخه هشت ساعت بس نیست توی طول روز میبینمتون؟ 
خانم ایکس برای اینستا ریکوئست میفرسته... اگه قبولش کنی، که خب مطمئنی دلت نمیخواد چشمهای فضولش رو توی صفحه ات بچرخونه... اگه دکمه ضربدر رو بزنی، باز میفرسته، دوباره و سه باره و ده باره... اون که شعورش نمیرسه اینکار تو یعنی "نه"، تازه وقتی هم ببینتت توی چشمهات نگاه میکنه و میگه چرا اوکی نمیکنی؟! ده بار برات درخواست فرستادم. تو هم که روت نمیشه همزمان توی چشمهاش نگاه کنی و بگی کور نیستم درخواست هات رو دیدم اما دلم نمیخواد بپذیرمت... و این میشه که هی ریکوئست، هی ضربدر...
ما حق داریم از آدمها خوشمون نیاد... حق داریم براشون وقت نداشته باشیم... حق داریم اولویت خودمون باشیم... 
من کاری به حس انسان دوستی و مهربانی و فداکاری و... ندارم. فقط میگم چشم باز نکنیم ببینیم تن به ارتباط اجباری دادیم و دور و برمون پر شده از دوست نداشتنی ها...

رودربایستی

تا حالا چقدر تو  رودربایستی قرار گرفتیم و علی رغم میل باطنیمون کاری  رو انجام دادیم یا ندادیم صرفا بخاطر رودربایستی؟

عموما بخاطر حفظ حرمت دیگران اعم از خانواده،فامیل،دوستان، همکاران و ... تو رودربایستی قرار گرفته و شرایط نامطلوبی رو برای خودمون رقم میزنیم... دلایلی مثل: خجالت، احترام،حرمت،کوچیکی و بزرگی،عدم اعتماد به نفس و غیره که ریشه در فرهنگ و نوع تربیتمون داره، و این امر تو حوزه های مختلف مانند حوزه های اجتماعی، فردی، اخلاقی،خانوادگی،شغلی،عاطفی،دوستی و غیره بارها و بارها رخ داده و میده و کمتر کسی رو میشناسیم که با این مسئله دست به گریبان نشده باشه.چرا؟ چون یاد نگرفتیم بگیم نه.

خودمون رو مجبور میکنیم به مشقت میندازیم باعث میشه دروغ بگیم ، ریا کنیم، به نفاق و دورویی مبتلا بشیم صرفا به خاطر تعارف و خجالت کشیدن و ماخوذ به حیا بودن.

رضایت نداریم کاری رو انجام بدیم تو رودربایستی قبول میکنیم پشت سر طرف یا تو دلمون بهش فحش میدیم. ایجاد تعهدهای غیر حقیقی و غیر دلخواه،پژمردگی و آزردگی روح و روانمون جزو دستاوردهای همین امر و مسئله هست. از دست دادن امکان اخذ تصمیم منطقی و درست، در خیال خود از خود گذشتگی کردن، تو  رودربایستی موندن و  بعد معترض شدن،فشار عاطفی و اخلاقی و سعی کردن بابت راضی نگه داشتن همه و خرسندی دیگران ، واقعا  به چه قیمتی؟ نه گفتن مودبانه چیز بدی نیست اما چون خوش قلب و رئوف هستیم  اینکار  رو نمیکنیم و مصائب بعدش و متحمل میشیم، می خواهیم حرمت طرف مقابل حفظ بشه، و نه نمیگییم چون ترس از اضطراب اجتماعی و عاطفی و اخلاقی داریم چون کم رو هستیم چون واقعا مرز باریکی بین احترام و رودربایستی وجود داره میخواهیم مورد پذیرش باشیم.

مثلا هرکدوم از ما 

چند بار شده غذایی رو که دوست نداریم  رو خوردیم صرفا بخاطر رودربایستی

چند بار شده غذایی رو که دوست داریم  رو نخوردیم صرفا بخاطر رودربایستی

چقدر جاهایی رفتیم و تو جمع هایی بودیم که نمی خواستیم و صرفا بخاطر رودربایستی  قبول کردیم؟ 

چقدر دلمون خواسته جایی باشیم و نبودیم بخاطر رودربایستی

چند بار تو رودربایستی همکار و رفیق و فامیل موندیم؟...

میشناسم کسی رو که بخاطر رودربایستی عشقش رو از دست داده چون نتونسته بگه چرا که رودربایستی داشته.

میشناسم  کسانی رو که بخاطر رودربایستی ازدواج کردن اعم از زن و مرد( زنها بیشتر) 

واقعا متاثر شدم وقتی شنیدم دختری صرفا بخاطر اینکه  آقایی محترم و موجهی بوده تو  فامیلشون ،به دلیل رودربایستی ، و علی رغم میل باطنی و رغبت و هر مورد دیگه یی فقط و فقط بخاطر رودربایستی  پیشنهاد سکس رو قبول کرده....

بعضی از ماها حتی تو خلوت خودمون هم با خودمون هم رودربایستی داریم. و این دیگه عمق فاجعه است.