هفتگ
هفتگ

هفتگ

فیض روح القدس

آقا یه سوال ؟


+ جان 


اگه صبح پاشی ببینی می تونی معجزه کنی ... مثلا  دستت شفا میده  ... چه می کنی ..؟


+  تو رو  شفا می دم . 


نه جدی ....


 + تو چه می کنی ؟ .....


من ... من راه می افتم  همه آدمهای مریض  دنیا رو شفا می دم  به صورت مخفیانه ....  


+ تو شفا می دی ؟ !!


نه خدا می ده توسط من ...

+ تو تشخیص میدی بری  کیو شفا بدی توسط خدا ....؟؟


خب نه ... قاعدتا   اونی تو راهم و مسیرم باشه خواست خداست ...


+خب چرا تو بری ..... همین با دعا  فک و فامیلش ... اگه قرار باشه شفا پیدا کنه می کنه خب ...


آره   راست می گی ... ولی حس خوبی داره  معجزه و کرامت داشتن ....


 +  فکر می کنی اونهایی که معجزه و کرامت داشتن  و دارن بعد از اینکه کاری برای خلق می کنن چه حسی دارن  ؟ ....


خب یه حس خفن  رضایت .... یه لبخند عمیق و ملیح به سراعشون میاد ....


+ من فکر می کنم از تماشا قدرت خدا بیفتن  گریه و زاری  به شکر گذاری و طلب بخشش ... 


یعنی این جور آدم ها هم  ... گناه و خطا دارن ....


+  این که خودتو بری از گناه و خطا ببینی ... خودش  بزرگترین گناه و خطاست ..


تو کَتَم نمیره یه آدم عادی  بتونه معجزه کنه ....


+  ببین رفیق .... همه لیاقت عاشقی دارند ... آدم بد و خوب نداره ...


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید ...

دیگران هم بکنن .. آنچه مسیحا می کرد 



تو فقط خنده ما را دیدی*

امروز دیگه نتونستم چشم ببندم روی خرده فرمایشات ریز و درشت بچه های کلاس کژوال... یک ترم تمام روی اعصاب بودن... هر جلسه باهاشون یه مدل گذشت، هر سری یه درخواست جدید...  یه روز گفتن بین تعطیلیه امروز کلاس نمیایم! یه روز گفتن نور کلاس کمه میایم کلاسهای پایین. دفعه بعد، ما کلاس عصر رو صبح بیایم؟ روز کلاسمون رو میخوایم عوض کنیم. بگین استاد یک ساعت زودتر بیاد شب تعطیلی توی ترافیک نمونیم!  امروز فلانی و بهمانی مسافرتن کلاس کنسل باشه؟ میشه اینجوری باشه؟ نمیشه اونجوری نباشه؟
حالا سر تحویل ژوژمان هم بازی دراوردن...  تا حالا سه دفعه است که تاریخ ژوژمانشون رو عوض کردن  ... دقت کنید! عوض کردن... یعنی ما تعیین نکردیم، استاد تعیین نکرده، به اختیار خودشون گذاشتیم... امروز وقتی نسیم اومد پایین و گفت میشه ژوژمانمون...- چشمهام رو تنگ کردم و منتظر بقیه اش شدم_ بیفته شنبه هشتم آبان... گفتم نسیم این یک ترم روانی کردین ما رو بس که ارد دادین و توقع داشتین همه فقط بگن چشم... شد چهار بار... باشه هشتم آبان، اما من بعد از این دیگه تاریخ تغییر نمیدم... دو دقیقه بعد اومد پایین گفت میشه بشه یکشنبه و یک لبخند اندازه کل صورتش تحویلم داد. گفتم من الان میام بالا... پله ها رو که بالا میرفتم با خودم فکر کردم واقعا آدمها چقدر میتونن متوقع باشن... بعضی ها خودشون رو در چه حدی میدونن که انتظار دارن همه در همه حالتها باهاشون فقط موافقت کنن... رفتم بالا به استادشون میگم این چه وضعیه؟ چرا انقدر متغیره این ژوژمانتون؟ گفت هی غر میزنن نمیرسیم. گفتم غر زدنیه مگه؟ یه روز رو مشخص کنید چون اخرش همینا میان میگن انقدر تاریخ عوض شد ما نفهمیدیم چی شد، همه کاسه کوزه ها سر خودتون میشکنه. گفت من حریف نمیشم. ازش اجازه گرفتم و رفتم سرکلاس گفتم ژوژمان همون شنبه هشتم آبان. صحافی کار حاضر نکرده و پیک گیرم نیومد و آژانس توی ترافیک موند و بچه ام مریض شد و تو رو خدا 1 ساعت بیشتر بمونین میرسونم، نداریم. از الان جمع و جور کنین کارهاتون رو که دیر نشه. یکم منو نگاه کردن... بعد شروع کردن آخه ما اون روز کلاس داریم، یکی گفت سرکارم، اون یکی گفت تا ساعت چند؟ یکی گفت اخه من دانشگاهم، یه صدا از اون ته گفت من بچه ام رو نمیتونم جایی بذارم، یکی دیگه گفت من دیرتر میشه بیارم؟ در کسری از ثانیه کلاس رفت روی هوا... میگم چه خبرهههه بقیه کلاس دارن... دوباره شروع کردن... اما اینبار حرف ها تغییر کرد... ما اینهمه پول دادیم، ما دانشجوی قدیمی خودتونیم، پس چرا تا حالا میشد الان نمیشه، معلومه فقط به فکر پول هستین، دانشجو که براتون مهم نیست، پس ما ترم دیگه ثبت نام نمیکنیم، ما که نمیرسیم برای کی تاریخ تعیین میکنین...
  آخرش گفتم هرکی کار آورد که آورد، هرکس هم نیاورد ایشالا ترم بعد... و اومدم پایین...
بعضی اوقات انقدر جلوی آدم های پرتوقع کوتاه میایم که کوچکترین مخالفت، بزرگترین برخوردها و توهین ها رو در پی داره...

*مسعود فردمنش

(( منو تنها گذاشتی ازت توقع داشتم...))

چرا تو جمع تحویلم نگرفت؟ چرا پیشم نمیایی؟ چرا احوالم رو نپرسید؟ چرا همیشه من باید پیش قدم باشم؟ چرا اونها رو دعوت کردن ما رو نه؟ چرا اول غذا  رو برای اون کشید؟ اگه صد سال هم بگذره من سراغ نگیرم تو عین خیالت نیست... چرا چرا چرا...

برای اینکه توقع داریم ، آیا اصلا توقع داشتن درست هست یا غلط؟ 

این جمله که میگه برای اینکه راحت باشی از هیچکس توقع نداشته باش رو قبول ندارم . چرا؟ به دلیل اینکه ما وقتی با انسانها تعامل و رابطه داریم قطعا توقع  ایجاد میشود و اصلا هم چیز بدی نیست.

  در لغتنامه توقع  انتظار داشتن  و امید داشتن معنا شده است. آیا ما از در و دیوار و درختان توقع داریم؟ از آسمان و زمین و کوه و جنگل توقع داریم؟ انسان صرفا از انسان انتظار و توقع دارد و بس. 

توقع وقتی زیاد از حد و نابجا باشد مذموم است. البته برخی آدمها پر توقع هستند و زود رنج برخی کم توقع، اما این موضوع تو اصل ماجرا فرقی ایجاد نمیکنه. ما در برابر اعمال و رفتاری که در برابر دیگران داریم متقابلا انتظار و توقعاتی هم داریم  مشکل از جایی شروع میشه که من اونچه که برای خودم نمی پسندم و روا نمیدونم برای دیگران روا میدونم مثلا خودم هروقت دلم بخواد هر جایی تنها  برم و به بزم و جشن و کیف خودم بپردازم اما اگه یکبار دوستم بدون اطلاع من با دیگران بره مثلا سینما بهش گلایه کنم و بگم توقع داشتم میگفتی  با هم بریم ... این یه مثال خیلی ساده و دم دستی بود و خودتان بسیار مثال های زیادی در یاد دارید. 

آدم های متوقع عموما در رنج و عذاب هستند و ترحم برانگیز  چرا که میدانند خیلی از رفتارهایی که باهاشون میشه بخاطر اینه که دلخور نشن و نرنجند نه اینکه  به دلخواه اطرافیان باشه و علی رغم علم به این موضوع بازهم دست از توقعات و انتظارت بی جای خود برنمیدارند. و نهایتا اینکه تا امروز  کسی را ندیده ام که خود را متوقع بداند ...

روزِ شما

امروز، یادداشت جناب بابک خان اسحاقی رو خوندم توی همین هفتگ جان، که روز تولدشون بوده و حس ها شون رو، نوشته  و منتقل کرده بودند....
 دیروز تولد دوستم بود که کلی توی گروه خصوصی تری که داریم و گروه بزرگتر، دوستان دانشگاهی بهش تبریک گفتیم و حس های خوب رو به هم منتقل کردیم و اونم حس های خوبش رو منتقل کرد و در جمع خصوصی تر ما، نیز از یک هدیه ی بسیار زیبا، یه دست نوشته، یک دلنوشته.. چی بگم ، یک جان نوشته از مهربان پسر بیست ساله اش برامون گذاشت که همه مون کیفور شدیم و غبطه خوردیم و فکر کردیم که بچه هامون بعدا در این چنین موقعیت مشابه ایی چه خواهند کرد و .... و اونهایی که در این موقعیت هستند، چه می کنند و........ 

و امروز تولد دوست دیگری بود، با یک پروفایل سیاه که ظاهرا چند وقت قبل، دو تا از اقوامش رو شاید بدلیل کهولت سن، از دست داده بود و در غم اونها بود..... تبریک رو که گفتم..... اندکی بعد اعلام کرد که اصلا روز تولدش  رو دوست نداره..... گفتم چرا؟ و یاد نوشته ی جناب اسحاقی افتادم و براش گفتم که نکنه یاد نداشته هاش، امروز براش پررنگ شده ؟؟؟
 اونم جواب داد که امروز تموم زندگی ام از جلوی چشمم رژه می ره......

می خوام بپرسم شما، خواننده این صفحه،  چطور؟؟ چه حسی رو در روز تولدتون دارید؟

راستش رو بخواهید، من همیشه در تبریک تولد هام، این رو عنوان می کنم که "امروز متعلق به توست و هر آنچه رو می خوای داشته باش" یا جمله ایی شبیه این....... نمی دانم این غم طرف رو بیشتر می کنه یا شادی اش رو؟



پی نوشت 1:دوست داشتید شرکت کنید در بحث

پی نوشت 2:فابل توجه اون، دوست خواننده که جمله های طولانی مرا دوست نداشت، جمله طولانی نداره... البته چون به این متن نمی آمد دیگه....

پیش به سوی پایان ...

یادداشت های روزانه

نوزدهم مهرماه نود و پنج 


کتاب بعد از پایان فریبا وفی را می خوانم . در اندک وقتهای بیکاری ، در ماشین و بین راه ، گاه و بیگاه . کتاب از نیمه که می گذرد ، سرعت خواندنم بیشتر می شود . و به یک چهارم انتهایی که می رسد ، وسوسه ی همیشگی رسیدن به پایان با تمام سرعت ، دوباره به جانم می افتد و در طول یک سفر کاری خواندن کتاب را تمام می کنم . 

کتاب که تمام می شود ، در مورد این وسوسه و وسواس لعنتی فکر می کنم . 

همیشه همینطور بوده ام . در کار ، در زندگی ، در دوستی ها ، در خواندنها و نوشتن ها و ... هر چیز دیگری . 

برای شروع یک کار هیچ عجله ای ندارم ، در ابتدای یک پروژه آنقدر آرام و خونسرد جلو می روم که اعتراض خیلی ها بلند می شود ، اما از یک جایی به بعد برای دیدن سرانجام کار ، بی ترمز رو به آخر می روم !! هیچ اعتراض و نق نق و بهانه و تعطیلی و عزا و عروسی هم مانعم نمی شود !

در نگه داشتن دوستی ها بی خیال تر از خودم کسی را نمی شناسم ! برای پایان دادن به  یک دوستی ، هیچوقت پیشقدم نشده ام . خیلی وقتها برای نگه داشتن یک دوست و دوستی ، از خیلی چیزها و حرفها و رفتارها که شاید برای بسیاری اطرافیان مثل خط قرمز بوده ، کوتاه آمده ام و همه در شگفت مانده اند ! در شگفت از این همه بی خیالی ! اما جایی که به این نتیجه رسیده ام که باید به این دوستی پایان داد ، در کمتر از کسری از ثانیه ، با سرعت نور همه چیز را تمام کرده ام !! 

برای نشستن پای سفره هیچوقت عجله ای ندارم ، اما برای زودتر رسیدن به پایان آن ، تا مرز خفگی می روم !! 

و ... و ... 

وسوسه ای عجیب است این میل به دانستن پایان و زودتر رسیدن به پایان چیزهایی که می دانی باید به آخر برسانی . 

مثل نوشتن داستانی که بیش از ده سال در ذهن و روی کاغذ و روی کیبورد کامپیوتر با آن کلنجار می روی ، بعد دو سه شب متوالی بیدار می مانی تا بنویسی اش و خودت را ، ذهن و روحت را راحت کنی ! 

نمی دانم این وسوسه ، شخصی است ؟ ژنتیک است ؟ جغرافیایی است ؟ و یا عمومی ؟

بابک اسحاقی

هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟

مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با احتساب سی سال بعدش امسال بیست و سوم مهر 94 می شوم 36 ساله . یعنی در حقیقت سی و شش سالم تمام شده است و سی و هفتمین سال عمرم را شروع کرده ام .


حالا که فکر می کنم می بینم در تمام این سی و شش سالی که گذشته تقریبا تمامش را در خانه و کنار خانواده ام بوده ام اما امسال قرار است که روز تولدم در سفر باشم و به همین خاطر مجبورم این پست تولدانه را دو روز زودتر بنویسم چون احتمالا وقتی که منتشر بشود من دستم به اینترنت نمی رسد .


در مجموع روز تولد آدم روز غم انگیزی است .

معمولا یک انتظاراتی از آن دارید که وقتی اینروز تمام می شود برآورده نمی شوند . مثلا دلتان می خواهد تبریک های بیشتری بشنوید که نمی شنوید . یا دوست دارید بعضی ها روز تولدتان یادشان باشد که یادشان نیست . یا مثلا هدیه های خوبی بگیرید که نمی گیرید . یا حال و روز بهتری داشته باشید که ندارید . در کل اینکه هر سال فاصله شما از کودکی و جوانی بیشتر بشود و فاصله شما تا پیری و مرگ کمتر ، اتفاق خوشایندی نیست .

در جایگاه آدمی که باورش نمی شود چطور انقدر زود سی و شش سال از عمرش گذشته است واقعا حس و حال خوبی ندارم مخصوصا وقتی می بینم تمام آرزوهای ریز و درشت نوجوانی و کودکیم برآورده نشده اند و برای برآورده شدنشان فرصت زیادی هم باقی نمانده است .


بی تعارف ... دلم می خواست یک خانه خوب داشته باشم . نه از این قصرهای فیلم های هندی . نه بالای شهر تهران . یک خانه معمولی سه اتاق خوابه و معمولی توی همین شهرک اندیشه خودمان . استخر و سونا و جکوزی هم نه فقط یک حیاط با چند بوته گل رز و یک بید مجنون دلم می خواست . اما حالا یک خانه اجاره ای دارم و در بهترین حالت شاید تا چند سال بعد  بتوانم یک آپارتمان نقلی بخرم که منت صاحبخانه بالای سرم نباشد .

دلم می خواست یک ماشین خوب داشته باشم . کلا آدم قانعی هستم . پورشه و لکسوس و مازراتی منظورم نیست . یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز دست دوم هم آرزویم را راضی می کرد اما حالا یک سمند سفید دارم که سیبک فرمانش از وقتی صفر کیلومتر بود جیر جیر می کند .

دلم می خواست آدم مشهوری بشوم . یک هنرپیشه سرشناس . یک کارگردان شانس اول اسکار با چند تا دیپلم افتخار و سیمرغ بلورین . اما نهایتا بیست تا آیتم پنج دقیقه ای برای شبکه دو ساختم که حتی نتوانستم یکی از آنها را خودم از تلوزیون تماشا کنم . آیتمهایی که بعد از یکسال رفت و آمد ساخته شد و حتی اسمی از بابک اسحاقی آخرش نوشته نشد .

دلم می خواست پاریس و  آتن و رم و مادرید و لندن و بوداپست را ببینم . بروم تور اروپا بروم آمریکای جنوبی بروم مصر و آفریقا اما راستش فقط یکبار توانستم از گردنه حیران اردبیل یکی از برجک های دیدبانی مرزبانی جمهوری آذربایجان را تماشا کنم . همین ...

دلم می خواست یک رمان خیلی خیلی خوب بنویسم که پنجاه بار تجدید چاپ بشود. دلم می خواست بروم نمایشگاه کتاب به دوستانم کتاب خودم را امضائ شده هدیه بدهم  اما نهایت کار نویسندگیم شد همین وبلاگ جوگیریات که چند ماهیست دارد خاک می خورد و معلوم نیست کرکره اش کی برای همیشه پایین کشیده شود .

می بینید ؟ حتی فکر کردن به چیزهایی که می خواهیم و نمی شود چقدر غم انگیز و نومیدانه است ؟

نمی دانم این روز تولد چه خاصیتی  دارد که یکهو همه این خواسته های ناشده را به تو یادآوری می کند ...


کیمیاگر پائلو کوئیلو را خیلی دوست دارم . هر وقت می خوانمش به زندگی امیدوارتر می شود . مخصوصا آنجا که می گوید آدم ها وقتی بی خیال آرزوهایشان می شوند  آرزوهایشان هم کم کم دست از سرشان برمی دارند و یکبار  فقط یکبار شانس و فرصت استفاده از آنها را پیدا می کنند . و من همیشه خوشبینانه فکر می کنم این اتفاق یکروز برای من هم خواهد افتاد .

به خودم یک قولی داده ام . از همین امشب تا شب بیست و سوم مهرماه سال 98 که چهل ساله می شوم دقیقا چهار سال فرصت دارم .

چهل سالگی یک بزنگاه است به نظرم . یک بزنگاهی شبیه قله کوه که بعد از آن باید زندگی به سرازیری بیفتد . سرازیری عمر البته منظورم است نه سرازیری فراغت و آسانی . یک نقطه حساس از عمر آدم . یکجایی که اگر قرار باشد کسی و چیزی بشوی باید تا چهل سالگی بشوی و بعد از آن بهتر است دیگر به خودتان و آرزوهایتان اجازه استراحت بدهید اگر کسی و چیزی که می خواستید، نشده اید .

به خودم قول داده ام که تا چهل سالگی هم دست از سر آرزوهایم بر ندارم .

قول داده ام که تمام تلاشم را بکنم و اگر شب بیست و سوم مهرماه سال 98 هم مثل همین حالایم هیچ پخی نشده بودم دیگر بگذارم آرزوهایم بروند سراغ یک آدم رویا پرداز دیگر . راحت بنشینم زندگیم را بکنم و حقوق کارمندی بگیرم و منتظر بیمه بازنشستگیم بنشینم و فوتبال ببینم و به سیاست فحش بدهم .مثل همه نیمچه پیرمردهایی که تنها دغدغه زندگیشان بزرگ شدن بچه ها و دیدن عروسی و نوه هایشان و تمام شدن اقساط بانک و رسیدن سررسید بیمه عمرشان است .


به خودم قول داده ام که این چهار سال را حسابی کار کنم بدون احساس خستگی .بدون یک لحظه نا امید شدن .

دلم می خواهد شب تولد چهل سالگیم یک خانه  خوب داشته باشم با حیاط و چند بوته گل رز و یک بید مجنون . یک رمان قابل خواندن نوشته باشم . اول مهر 98 با یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز مانی را برده باشم اولین روز مدرسه اش را جشن گرفته باشد و اگر بیست و سومین روز مهرماه سال نود و هشت هنوز جوگیریات زنده باشد عکس بزرگترین ماجراجویی  زندگیم در چهل سالگی را برایتان بگذارم  .

مثلا پریدن با چتر از یک هواپیما

یکجایی خارج از این مرز پر گوهر ...




                                                  بابک اسحاقی  ۲۳ مهر ۹۴



تولدت مبارک رفیق 


دوستت دارم از صمیم قلبم .... 


دوست بودن با تو افتخاره.... 


 فرصت کنم تو این هفته قرار بزاریم روی ماه تو ببینم ...



روز دهم

اگر اهلش بودید که این روزها فیض برده اید و اگر نه،  کمی صبر کنید  می گذرند. فقط...  با هر عقیده و دیدگاهی که هستیم به گروه مقابل احترام بگذاریم. ما نماینده ی تفکری هستیم که خود را در آن گروه جای داده ایم...


*این آهنگ

حسین

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا...